* وصیت نامه شهید یدالله صفری*
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«انما المومنین امنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابو و جاهدوا به اموالهم و انفسهم فی سبیل الله اولئک هم الصادقین»
((همانا مؤمنان واقعی آنانند که به خدا و رسول او ایمان آورده اند و بعد از آن هیچ شک و تردیدی در دل وارد نساختند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد و فداکاری کردند، اینان به حقیقت راستگویان هستند.))
خدایا آن شهادت طلبی را نصیب من عطا فرما که رضایت تو در آن باشد. خدایا خودت می دانی اگر قطرات خون سرخم آبرویی به اسلام و قرآن می بخشد و به اقیانوس خون کربلای حسین(ع) جریان می یابد، پس ای گلوله ها و خمپاره ها ببارید بر پیکر بی جانم چون آرزویم بود در زمان امام حسین در کربلا می بودم و شمشیر می زدم بر کافران.
اکنون خوشحالم که پرچم سرخ حسینی (ع) در دست روح الله است، بلکه بتوان با جسدم پلی بسازم که مردم مستضعف از آن عبور کنند چون خود مستضعفم و بیشتر محبت الهی را در دل های خودم می بینم. که معبودم الله، کتابم کلام الله، هادی ام رسول الله، امامم بقیه الله، راهم سبیل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم جند الله، حزبم حزب الله و رهبرم روح الله است.
خدایا تو خود می دانی چقدر عاشقت هستم، دلم می خواهد پر بگیرم که بفرمود هات:
و من طلبنی و وجدنی هر کس مرا جستجو کند، مرا خواهد یافت
و من وجدنی عرفنی هر کس مرا یافت، مرا خواهد شناخت
و من عرفنی عشقنی هر کس مرا شناخت، عاشقم خواهد شد
و من عشقنی عشقته هر کس عاشقم شود، عاشقش خواهم شد
و من عشقته قتلته هر کس که عاشقش شوم، او را خواهم کشت
و من قتلته انا دیته هر کس که من او را بکشم، خونبهایش خودم هستم
و سخنی چند با مردم:
ای کسانی که اکنون جنازه مرا به دوش دارید و یا به دنبال آن حرکت می کنید، به دستانم نگاه کنید و ببینید که من هیچ چیز را با خود نمی برم. خون ریخته شده ام را نگاه کنید و بدانید که من همین را داشتم که در راه خدا اهدا نمودم.
ای کسانی که جنازه ام بر دوش شماست. سنگینی جسدم را حس کنید و ببینید که از خاصیت این جسم تنها مزاحمت برای شما مانده است. لذا این دنیا گذرگاهی است برای عبور نه قرارگاهی برای ماندن، بنابراین، معنویات را در اهمیت اول قرار دهید و کمتر دنبال لذات زودگذر بروید.
نکند در رختخواب غفلت و یا در ذلت و بی تفاوتی بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد و علی (ع) در محراب عبادت به هدف مقدسشان، شهادت رسیدند. نکند با این همه خدا، خدا و با این همه حسین، حسین گفتنتان باز شیطان وسوسه تان کند که از رفتن فرزندانتان به جبهه حق علیه باطل جلوگیری کنید. نکند قامت رعنای جوانانتان گولتان بزند که خداوند فرمود که فرزند بصورت امانتی در پیش شماست و از شما پس خواهد گرفت.
و از طرفی از تنها گذاشتن رهبر انقلاب امام خمینی جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا مسئولیتی بس بزرگ دارید. مال و زرق و برق دنیا و زن و فرزندان بازیچه ای بیش نیستند و در آن غوطه ور نشوید، والله قیامت حق است و باید جواب بدهید، والله سخت است.
دو چیز را فراموش نکنید: اول خدا را و دوم مرگ را که هر کجا باشید شما را در بر می گیرد، اما چه خوب است مرگ سرخ باشد که رضای خدا در آن است. اختلافات را کنار بگذارید، اختلافات شما را ذلیل و دشمنانتان را بر شما غالب می گرداند.
در خاتمه از همه شما معذرت می خواهم، مرا ببخشید. بعضی ها سوء ظن به من داشتید و حرف های بد و زشت به من گفتید، من شما را بخشیدم، شما هم مرا ببخشید تا انشاء الله تعالی خدا همه ما را ببخشد
سخنی چند با پدر ارجمندم: مرا ببخش. می دانم خیلی مرا دوست داشتی اما من بی وفایی کردم و از شما جدا شدم. اگر دوستی تو پدر به من، بیشتر باشد نسبت به اسلام و خدا، مسئله شرک در میان می آید که اسلام از همه ما عزیزتر است. قضا و قدر خدا در این است که امانت به تو داده را اکنون پس بگیرد و انشاءالله در پیش رسول خدا(ص) در روز قیامت حتماً شفاعت تو را خواهم کرد و همانطوری که قبلاً به شما سفارش کردم، گریه برای من نکنید چون مصیبت امام حسین در کربلا بالاتر از مصیبت ماست.
امام حسین(ع) چند فرزند داده و از طرفی به اسارت رفتند زن و فرزندانش و تو فقط دو فرزند تقدیم به اسلام کردی، پس صبر را پیشه خود قرار ده.
سخنی چند با مادر مهربانم: یادم می آید با یک شب نبودن من چشم شما را خواب نمی برد و می دانم مرگ فرزند برای شما سخت است که آن را هضم کنید. اما آیا لباس سبز مرا ندیدی که خط سرخ آل محمد(ص) و علی(ع) در آن نقش بسته بود. آیا به فکر مادرهای چند شهید داده هستی؟ آیا مرا دوست داشتی و اسلام را کمتر؟ اگر چنین باشد چگونه می توانی در قیامت به روی حضرت زهرا(س) و زینب کبری(س) نگاه کنی. من سخنم را با تو در شعر زیر خلاصه می کنم.
یک وصیت به تو از من، مادرم مادر محزونه و تاج سرم
در غمم مادر تو زاری هم مکن اشک غم در چهره ات جاری مکن
فخر کن چو من حسین(ع) را یاورم هست روح الله خمینی رهبرم
روز محشر من شفیعت می شوم روز وحدت هم قریبت می شوم
مبادا مادرم، ای جان شیرینم برای دیدن رویم کنی گریه
که دشمن می شود خوشحال از اینکه می کنی گریه
مبادا اشک ریزی بر سر قبرم مگر از اشک شوق، از شادی فرزند
چو نوشید فرزندت شهد شیرین شهادت را
سخنی چند با همسر عزیزم، محرم اسرارم، این مدت چند سالی که با هم بودیم، اگر اخلاق بدی از جانب من دیدی، مرا ببخش. صبر پیشه کن، صبر در برابر ناملایمات دنیا برای رضای خدا عاقبتی بس خوب دارد که پایان آن به رضایت خدا و بهشت جاویدان می انجامد.
همسرم، این سه امانتی که خدا به ما داده را خوب مواظب باش. حسین وار و علی وار تربیتشان سازی و تحویل جامعه اسلامی دهی و اگر روزی از تو بابا خواستند به آنها نگویی، دست آنها را بگیر و بر سر مزارم بیاور و به آنها بگوی که به جرم اسلام خواهی شهیدم کردند و بگذار فرزندانم بدانند که پدرشان چه شده، کتاب های خانه ام را به خودت و فرزندانم هدیه می کنم تا بخوانید.
سلامی به برادران و خواهران عزیزم، شما را به تقوا و پرهیزکاری دعوت می کنم و می خواهم روزه و نماز را پاکیزه بپا دارید. خواهرانم را به حجاب و برادرانم را توصیه می کنم که منافقین به درون شما خانواده شهید داده رخنه پیدا نکنند که یکی از حیله های دشمن همین است، با تمام قدرت با آنان مبارزه کنید. در آخر از همه شما حلالیت می طلبم و دعای خیر می کنم.
خداوندا تو خود می دانی راهی که من در پیش گرفتم فقط رضای تو را می خواهم و هدف و مقصودم تویی. در این راه هدایتم کن تا بتوانم گفته هایم را جامه عمل بپوشانم.
خدایا، پروردگارا، امام امت خمینی کبیر این قلب تپنده مستضعفین جهان را محفوظ داشته و تا انقلاب مهدی (عج) او را نگه دار.
خدایا، بارالها، تو را به یا رب، یا رب کودکان شهید و شب زنده داران قسمت می دهم، در ظهور امام زمان(عج) تعجیل و هر چه زودتر لباس فرج بر قامت رعنایش بپوشان.
خدایا، پروردگارا، مسئولین کشور آنهایی که در راه تو گام بر می دارند، محفوظ و موفق و پیروزشان بگردان.
عاقبت عشق خدا بود که پاسدارم کرد قدرت عشق بنازم که سرافرازم کرد
از سرافرازی چه حاصل که پیروزم کرد پیروز شد دلم که فدای راهم کرد
قبل از انقلاب حدود سال 54 بود، خواب دیدم که لباس عربی ای به رنگ سیاه تا پایین زانو پوشیده ام و پارچه سیاهی هم به سر بسته ام، رو به قبله (به سمت جنوب کشور) ایستاده بودم، یک دفعه اشخاصی (سه نفر) شبیه زن در سمت چپم ظاهر شدند و یکی از آنها شمشیر غلاف کرده ای به من داد و رو به سمت راست من و جلو خود اشاره کرد و گفت: حسین را یاری و کمک کن.
من خواستم به سمت راستم نگاه کنم که دو دست را در روبروی خود دیدم که به صورت دعا به سمت آسمان بلند شده بود. فقط دست ها را می دیدم، سپس سمت راستم را نگاه کردم، فقط شخصی شبیه مرد دیدم، به خودم گفتم معلوم است که گناهم زیاد است که خود را به من نشان نمی دهند بعد رو کردم به خانم، گفتم شما کی هستید؟ خودش را معرفی کرد و گفت من فاطمه(س) هستم، این هم زینب (س) و این هم همسر امام حسین (ع) است. بعد پرسیدم، اینها دست های کیست؟
گفت: دست های پیغمبر (ص) است که می گوید: هر که در این راه برود از من است و من آنها را می پذیرم. من شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم، قشنگ بود و برق می زد. بعد شمشیر دیگری به من داد. گریه ام گرفت، گفتم نمی توانم با دست چپم بجنگم. گفت: اشکال ندارد و شمشیر را با دست چپم گرفتم. باز شمشیر دیگری به من داد. گریه ام زیاد شد. گفتم دستم جا نیست، چگونه با سه شمشیر بجنگم و آن شمشیر سوم را به کمر بستم.
از این خواب چند ماه گذشت و خوابم را به یک روحانی گفتم. او گفت زن یا اولاد صالح یا یکی از فرزندان یا بستگان شما آل علم می شود، چند سال گذشت. قبل از انقلاب خواب دیدم در ایران انقلاب بوجود آمده و از بلندگوی محله اذان گفته می شود و بعد از آن نام امام خمینی برده شد و سه بار صلوات کشیده شد.
من تعجب کردم و بخود گفتم نمی شود اسم امام را ببرند. چطور شد اسم امام را پخش کردند. یک دفعه از خواب بیدار شدم. بعد از انقلاب ایران و بعد از شهادت برادرم نظرعلی صفری همان خواب را دیدم، همان سه زن و دست ها و همان آقا را در حالی که در دست راستم یک شمشیر بود و در دست چپم، دیگر شمشیری نبود.
«والسلام»
«خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار»
************************************************