فاروق صدیقی حسن کیاده
فرزند: یحیی
نیمه شب دهم مرداد سال 1343 بود که در شهرستان سَقِّز در دامان «گوهر» چشم به دنیا باز کرد. بیشتر از یک بهار از زندگیاش نگذشته بود که به خاطر شغل پدر در اداره منابع طبیعی، از کردستان به مازندران نقل مکان کرد.
اول تا چهارم دوره ابتدایی فاروق، در دبستان «شهید قرچه» فعلی ساری و پایه پنجم او در مدرسه «کاظم خاوری» همین شهر طی شد. بعد از اتمام مقطع راهنمایی، موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته اتومکانیک از هنرستان شهید «خیری مقدم» ساری شد.
وی که عشق وافری به کسب علم داشت، بعد از قبولی در کنکور سراسری، به مدت دو سال در مرکز تربیت معلم «شهید باهنر» تهران مشغول تحصیل شد. او بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی و فارغالتحصیلی در رشته ی دبیری، اداره آموزش و پرورش حوزه لاریجان شهرستان آمل را انتخاب کرد و مشغول تدریس شد.
انقلاب که به اوج رسید، فاروق نوجوانی بیش نبود. با این حال همراه دوستان و همکلاسیهایش در راهپیماییها وتوزیع اعلامیه شرکت میکرد.
پدرش، یحیی، چنین میگوید:
«زمان انقلاب همیشه به او تذکر میدادم که مبادات به تظاهرت بروی! میگفت: نه!نمی روم. خیالم راحت بود که سرگرم تحصیل است. روزی یکی از دوستانش به من گفت که وقتی در تظاهرات بودم، عکس فاروق را دیدم. گفتم کجا؟ گفت: پشت شیشه یک مغازه، عکسهای تظاهرات را زدند. آدرس مغازه را گرفتم و رفتم آن جا. تا من برسم، عکسها را جمع کرده بودند. رفتم منزل، دیدم مشغول کارهایش است. گفتم: مگر من به تو نگفتم که به تظاهرات نرو؟! چرا به حرفم گوش نکردی؟ اول انکار کرد، ولی وقتی موضوع عکس را گفتم، سرش را پایین انداخت و با چهرهای ناراحت گفت: اگر من و امثال من نرویم، چه کسی برود و از حق مملکت دفاع کند؟»
او بعد از انقلاب هم دست از فعالیتهایش برنداشت و با عضویت در بسیج، در گشتزنیهای شبانه به دوستانش کمک میکرد.
فاروق با وجود تحصیل و انجام فعالیتهای انقلابی، در رشته کشتی آزاد مهارت خاصی داشت و با شور وصفناپذیری سر تمرینات حاضر میشد. او اولین بار از طریق بسیج دانشجویی تهران در قالب لشکر محمد رسول ا... به طور داوطلبانه عازم زادگاهش، کردستان شد؛ روستایی به نام «بله جانم» بین سَقِّز و بانه.
مادر از بیقراری آن روزهایش برای رفتن فاروق این طور حکایت میکند:
««خیلی نگراناش بودم. یک روز در خیابان به من گفت: مادرجان چه کسی مرا به شما داد؟ گفتم: خدا. گفت: پس چرا اینقدر نگران هستی؟ همان کسی که مرا به شما داد، یک روز هم مرا از شما میگیرد. توکلتان به خدا باشد.»
وقتی برای اعزام مجدد از اداره مرخصی خواست، رییس آموزش و پرورش مخالفت کرد و ترجیح داد که فاروق در مدرسه بماند، اما او که تاب ماندن نداشت، به تهران رفت و حکم مأموریتش را از اداره ی آموزش و پرورش آنجا گرفت. این معلم فرهیخته، پس از این مأموریت، د ر17 مهر سال 1364، جامه ی پاسداری به تن کرد و بین سال های 62 تا 65، هفت بار به جبهه اعزام شد. در آخرین اعزامش هم، فرماندهی واحد تخریب لشکر 43 امام علی کرمانشاه را به عهده داشت. همرزم و همسنگر آن روزهای فاروق، اینگونه روایت می کند:
«در فاو وقتی بچه ها شهید می شدند، او که فرمانده تخریب بود، خیلی ناراحت می شد. می گفت: بچه هایم یکی یکی رفتند و من ماندم. شب آخری که قرار بود برای شناسایی برود، به او گفتم: اینجا مأموریت ات تمام می شود. از فردا مسوول هستی تا وسایل تدارکات را به عقب برگردانی. با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شد. گفتم: برای رفتن عجله نکن، وقت هست. گفت: من راضی هستم به رضای خدا. شب قبل از حرکت، وسایل خود را بین دوستانش تقسیم کرد. موقع خداحافظی حالت خاصی داشت. گویی می دانست که این آخرین دیدار است. او رفت و صبح فردا خیر آوردند که به شهادت رسید.»
این پهلوان نامورِ مازندرانی، عاقبت در 25 اسفند سال 1364، در جبهه ی فاو به فیض عظیم شهادت نائل آمد. دردانه ی گوهر، اینک سالهاست که در گوشه ای از بوستان شهدای «ملامجدالدین» ساری، در دل خاک آرمیده است.