*زندگی نامه شهيد مهرداد صادق كوهستاني*
نام پدر: محمّدعلي
«وقتي پدرش اجازه نميداد كه به جبهه برود، دو زانو جلويش مينشست و ميگفت: فردا جواب حضرت فاطمه(س) را چه ميخواهي بدهي؟ در آخرين اعزام، پيش فرماندهاش رفتم و از او خواستم كه پسرم را با خود به منطقه نبرد. فرمانده هم پذيرفت؛ امّا وقتي كنار مينيبوس رفتم، ديدم ديگر نميشود جلوي «مهرداد» را گرفت. من بلافاصله به بازار رفتم و با يك قرآن که الان در جانمازم به یادگار مانده است و يك بسته شكلات، پيش پسرم برگشتم. او وقتي آن را دست من ديد، خوشحال شد. گفت: مادرم راضی است که من به جبهه بروم.»
همگام با مادرانههاي «هاجر»، پلي به تقويم سال 1343 میزنیم. آنگاه كه در آغازين طلوع بهارياش، صداي گريه نوزادي در دامان او و «محمدعلي» طنينانداز شد.
مهرداد، قبل از ورود به مدرسه، قرآن را نزد «حجت بابايي» آموخت و از همان اَوان خردسالي به نماز روي آورد.
سالهاي ابتدائي تحصيلياش، در دبستان زادگاهش «كلاجو» از توابع چالوس گذشت. سپس، با طي دوره راهنمائي، در پايه اوّل متوسطه، در هنرستان «دكتر علي شريعتي» واقع در «فرگاه» نوشهر، مشغول به تحصيل شد؛ امّا به دليل عزيمت به جنگ و نبرد، از درس خواندن كناره گرفت. ناگفته نماند كه او در كنار كسب علم، كمككار خانواده در امر دامداري نيز بود.
پدر از تعهدات و تقيّدات ديني فرزندش ميگويد: «يكبار با همكلاسيهايش به جایی رفته بود. وقتي به خانه برگشت، گفت: من ديگر با آنها حرف نميزنم. گفتم: چرا؟ گفت: اينها از باغ مردم پرتقال چيدند و خوردند؛ آنها به مال مردم خيانت كردند.»
زمزمههاي انقلاب كه در شهر پيچيد، او که نوجوانی بیش نبود، همصدا با ديگر انقلابيون، خواستار براندازي حكومت جور و برپايي عدالت شد. او در اكثر تظاهرات ضدطاغوت در چالوس، شركت فعّال داشت و از مخالفان سرسخت احزاب ضد انقلاب بود.
«محمد» در گذر از آن سالها، اینچنین سخن میراند: «در زمان انقلاب که سوخت کم بود، من دویست لیتر نفت در خانه داشتم. یک روز برایمان مقداری سوخت آوردند. داشتند آن را در ظرف، خالی میکردند که مهرداد رسید و گفت: ما نفت داریم. آن را به خانه همسایه ببرید.»
مهرداد در سال 1361 در كِسوت بسيجي، در عمليات بيتالمقدس حضور داشت. يكسال بعد هم، به عضويت سپاه چالوس در آمد و با تعهدي بيش از پيش، به خدمت مشغول شد.
او در سال 1363، بعد از ازدواج با «هاجر كياپاشا»، به رشت مهاجرت كرد. همسرش، خاطرات آن روزها را اينگونه مرور ميكند: «خستگيناپذير و پر جنبوجوش بود و در انجام كارهاي خانه كمكم ميكرد. از من انتظار داشت كه تا زماني كه زنده هستيم، احترام يكديگر را نگه داريم و با هم دوست باشيم.»
پدر در تکمیل صحبتهای عروسش اذعان میدارد: «زماني كه در رشت بود، يك روز گلدان گُلي را به خانه آورد. عروسم پرسيد: چرا گل خريدي؟ گفت: مرا شهيد ميكنند. اين گل، چشمروشني زايمان توست. اگر بچهام دختر بود، اسمش را «سميه»، و اگر پسر بود، «جواد» بگذار.»
خواهرش «گلصفا» از برادرش روایت میکند: «آخرین باری که میخواست به جبهه برود، روز قدس بود. او آن روز به خانمش گفت: هر طوری که هست، باید این نماز جمعه را چالوس بخوانم. میدانستم که این آخرین نماز جمعهاش است.»
و عاقبت، مهرداد در 18/3/1365 در آستانه اشرفيه، بهدست منافقين به فيض شهادت نائل آمد؛ و اينك بوستان شهداي چالوس، تنها مأواي «جواد» با پدر شهيدش است.