نام پدر : علی آقا
تاریخ تولد :1332/12/25
تاریخ شهادت : 1361/08/16
محل شهادت : محمود آباد

زندگی نامه

*زندگی نامه شهيد يعقوب شيرزادي*

 

 

نام پدر: اسماعيل

در سال 1332 در روستاي «ممشي» از مادري به نام «مريم» و پدري به نام «اسماعيل» متولد شد. سوّمين ثمره زندگي زوجی زحمتكش و متدین که «يعقوب» نام گرفت.

به دليل مشكلات مالي آن زمان، تحصیلاتش به پایه ششم ابتدائی در زادگاهش ختم می‌شود.

این فرزند نیک‌سیرت که هماره خود را به زیور فضائل اخلاقی می‌آراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در همه حال، مطیع امرشان. علاوه بر آن، به سبب گشاده‌روئی و ملاطفت در رفتار با دیگران، از محبوبیتی ویژه نزد آنان بهره داشت.

در بیان تقیدات دینی او، همین بس که در ادای فرائض واجب و مستحب، به‌خصوص نماز شب، جدیتی وافر به خرج می‌داد و از انجام محرمات اجتناب می‌ورزید.

با قرآن، این مصباح هدایت بشر نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

یعقوب در سال 1345 به كشاورزي روي آورد و از سال 1351، به مدّت شش سال، به عنوان راننده شركت البرز مركزي، در شاهرود و كياسر مشغول به كار شد.

زمزمه­ انقلاب كه به گوش رسيد، او نيز به صف تظاهرات­كنندگان ضدّ رژيم پيوست و فرياد تظلّم سر داد.

به گفته دوست دیرینش «کاظم ربیعی»، «در سال 1357، ما از طرف شرکت البرز زغال‌سنگ مرکزی، جهت طی دوره آموزش پانزده روزه و دریافت گواهی‌نامه تراکتور، راهی بابل شدیم. شب‌ها در منزل یکی از دوستان در قائمشهر می‌ماندیم. یک شب که با هم در خیابان بودیم، منافقین درگیری ایجاد کردند. ما به طرف پل مجاور محله رفتیم. در همان حین، باران سنگ بر سرمان فرود آمد. چند لحظه که شد، به یعقوب گفتم: بیا از این‌جا برویم؛ زخمی می‌شویم و فردا نمی‌توانیم در کلاس شرکت کنیم. او اصرار داشت که امشب باید کَلَک آن‌ها را بِکَنیم. من بعد از پایان درگیری، یعقوب را گم کردم. به خانه که برگشتم، دیدم او هنوز برنگشته است. تا این‌که ساعت دو صبح، با سر باندپیچی آمد. گفتم: اگر اتفاقی برایت می‌افتاد، من با این شرمندگی چه می‌کردم؟ گفت: مگر ندیدی چند نفر زخمی شدند؟ من هم یکی از آن‌ها. هر شب کارمان پرسه‌زدن در خیابان بود؛ این‌که منافقین بیایند وآن‌ها را پراکنده کنیم تا خیال‌مان راحت شود.»

یعقوب بعد از عضویت در  بسيج، فعالیت‌هایش را در راستای تحقق دستاوردهای انقلاب از سر گرفت.

در 5 مرداد 1358 جامه پاسداری را به تن کرد و با تعهدی بیش از پیش، به ادای تکلیف پرداخت.

در 29/4/1361 جهت یاری رزمندگان در جبهه حق، رهسپار هفت­تپه شد.

«فاطمه كُرد سوادكوهي» از همسرش، چنين روايت مي¬كند: «عاشق شهادت بود. حتّي اين جمله را پشت لباس بسيجي‌اش نوشته بود و هميشه از خدا مي¬خواست كه در جنگ شهيد شود. مي‌گفت: ننگ است كه مرد در خانه بميرد، در حالي كه جنگ است.» 

و سرانجام، یعقوب در 16 آبان 1361 در حين مأموريت در جاده محمودآباد ـ چالوس، در اثر واژگون شدن خودرو، به نداي حق لبيك گفت. پيكر مطهرش نيز بعد از وداع با يادگارانش «مريم، بهرام و چمران»، در گلزار شهداي زادگاهش به خاك آرميد. 


وصیت نامه

 

                                                                  *** بسم الله الرحمن الرحیم ***

آنانکه ایمان آورده اند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند آنها را در نزد خدا مقام بلندی هست و آنان سعادتمندان عالمند.

 خدا! خود می دانید که الان احساس می کنم که در حال رفتن بسوی اویم و بهترین و لذت بخش ترین لحظات عمر و زندگی همین لحظات است زیرا یک انسان گناهکار و شرمنده و بی نهایت کوچک بسوی معبود خود و عشق خود و رب خود و بی نهایت بزرگ عروج می کند و بالا می رود.

 و خدایا! ای کاش هزاران جان داشتم و به خاطر رضای تو و در راه امام خمینی که راه اسلام عزیز است می دادم. خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

سلام بر امام زمان (عج) و نائب بر حق او امام خمینی سلام بر ملت غیور و شهید پرور ایران به همسر زینب گونه ام همیشه که در جبهه های حق علیه باطل به من روحیه می دادی که با کفر در مبارزه و ستیز باشم و جز به جنگ با کفار به هیچ چیز فکر نمی کنم زیرا اگر بکشم هم پیروزم و اگر کشته شوم هم پیروزم.

برادران و خواهران ایمانی! به همه توصیه می کنم که قدر امام عزیزمان را بدانید و همیشه به او مانند سابق وفاداری کنید زیرا او تبلور عینی مکتب است.

 همسرم! اطمینان دارم با وجود تمام علاقه هایی که نسبت به هم داریم در شهادتم صبر خواهی نمود و در برابر همه ناراحتی ها و سختی ها چون کوه با عزمی راسخ و قوی مقاوم و استقامت خواهی کرد. همسرم در اکثر شبها سعی کن نماز شب بخوان.

 همسرم! در شهادتم ناراحت نشو چرا که عشق من به شما نیست نه این است که تو را نمی خواهم نه تو جای عشق را در قلبم باز نموده ای و اما بدان عشق برتری یافتم عشق جانسوزتر دارم سعی می کنم عاشق واقعی شوم چرا که او خود گفته است هرکه عاشق من شود او را خواهم کشت و هر کس را که بکشم خون بهایش را خواهم داد.

 و اما همسرم! به شما سفارش می نمایم که فرزندانم را زینب وار و علی اکبروار تربیت نمائید که بزرگ شده اند سلاح بدست گیرند و بر علیه کفر بجنگند و آنها را در راه خدا تشویق کن آنها را برای خط امام خمینی راهنمائی شان فرما برایشان بگوئید پدر شما در راه خدا کشته شده و راه و خط اسلام هیچ هدفی جز اسلام نداشت.

"والسلام"

****************************************