مادر شهید - گل صنم آخوندی : یک روز اکبر در حال رفتن به مدرسه بود ماشینی سر کوچه ایستاد و از او خواست که نامه ای را بخواند و ببیند آدرسش کجاست . او را به بهانه آدرس سوار ماشین کردند و به جنگل بردند ، منافقین بودند ! یک نفر از ماشین پیاده شد و او را به طرف جنگل می برد در این حالت شهید دست او را گاز گرفت و فرار کرد و در غار مخف شد پس از این که منافقین کلی دنبال او گشتند و پیدایش نکردند رفتند و او به خانه برگشت و جریان را برایم تعریف کرد.
یک شب مهمان داشتم او را برای گرفتن مرغ به خانه همسایه مان (فاطمه احسانی ) فرستادم(شهید این بنده خدا را خیلی اذیت می کرد)تا اگر مرغ دارد به ما بدهد او گفت علی جان به خدا مرغ ندارم
علی گفت : « به خدا مرغ های داخل خانه را بیرون می آورم و آن ها را فراری می دهم تا شغالها بخورند» فاطمه احسانی گفت : باشد تو نزدیک مرغداری نشو خودم بهت یک مرغ می دهم و از او مرغ گرفت.