نام پدر : ابراهیم
تاریخ تولد :1346/08/04
تاریخ شهادت : 1366/12/28
محل شهادت : حلبچه

وصیت نامه

 

***بسم الله الرحمن الرحیم***

وَ قاتِلُوهُم حَتّی لاتَکُونَ فِتنَهٌ وَ یَکُونَ الدّینُ لِلّهِ (بقره آیه193)

و با کافران جهاد کنید تا فتنه و فساد از روی زمین برطرف شود و همه را آئین خدا باشد.

هم اکنون قلم را بر دستم گرفتم و مشغول نوشتن هستم. به یاد دارم که چندین بار قلم را بر دستم گرفتم و بر روی زمین لغزاندم وصیت نامه خود را نوشتم و در انتظار شهادت هستم ولی تا کنون به این درجه دست نیافتم، هرچند بودند یاران و دوستان و همسنگرانی که در کنار هم بودیم که به سوی شهادت شتافتند و به لقاءالله پیوستند ولی من ماندم چون آنها سبک بالانی بودند که توشه لازم را جهت سفر طولانی جمع کرده و خود را مهیای پرواز نموده بودند و در حقیقیت وابستگیهای خود را از دنیا که قفسی برایشان محسوب می شد کندند و خود را سبک ساختند و به سوی ملکوت اعلی پرواز نمودند اما چه کنم من سنگین بال بودم و ماندم و گناهانم مانع از پروازم به سوی معبود گردید شاید هم خداوند از روی رحمت و بخشش خود فرصت دیگری به من داد تا بتوانم توشه لازم را جمع کرده و خود را سبک بال سازم و بتوانم خود را به قافله سبک بالان برسانم انشاءالله.

ای امت عزیز ایثارگر! فداکاریهای شما آنقدر زیاد است که قادر به زبان آوردن آن نیستم و {     } آنقدر عظیم است که خدا بایستی بدهد. ای امت عزیز انقلاب اسلامی ما با حضور شما در صحنه پیروزی خالصانه و عاشقانه از ولایت فقیه روی پای خود خوایم ایستاد.

برادران عزیز! به فرمان امام خمینی که در حقیقت خلیفه الله و نائب امام زمان(عج) بر روی زمین است لبیک گ.ئید و به سوی جبهه های نبرد و چه در خلیج فارس و چه در جنوب غربی کشورمان حرکت کنیدو برادران و خواهرانم، همچنان که مرگ به سوی من آمد خلاصه روزی خواهید رسید که نوبت یک یک شما بشود. پس ای برادرانم و خواهرانم خود را مهیای مرگ کنید و حساب خود را قبل از آنکه به حسابتان برسند، برسید و خود را از دنیا کم کنید و تقوی الهی پیشه کنید که تنها راه سعادتمندی در دنیا و آخرت این است.

مادرم! می دانم که شنیدن شهادتم شما را خوشحال می کند و شما خدا را سپاس می گوئید زیرا که با شهادتم افتخار بزرگی نصیبم کردید. مادرم راهی را که من در آن قدم زده ام راه امام حسین(ع) و یاران فداکار اوست، راهی است که خدا مرا به آن فرمان می داد، راهی است که حسین زمان از من یاری می خواست. مادرم، راهی را که گام زدم راهی بود که خدا مرا برای آن خلق کرده بود و در دامان پاک خود مرا برای آن پرورش داد و من با چشم باز و با افتخار در آن قدم برداشتم، امیدوارم که خداوند بزرگ هم، همینقدر مرا که هر چند کوچک است برای اسلام قبول کند. مادر از شما تشکر می کنم که بعد از فوت پدرم، هم مادر بودی و هم جای پدر از من نگهداری نموده ای ولی چه کنم که این انقلاب نوپای اسلام نیاز به نگهبانی داشت و من برای نگهبانی از انقلاب اسلامی به سوی جبهه ها حرکت نمودم. مادر، امیدوارم که مرا ببخشید چون من فرزند خوبی برای شما نبوده ام و امیدوارم که از من راضی باشید انشاءالله.

همسرم! امیدوارم که بعد از شهادت من فرزندانم را خوب نگهداری کنید و به انقلاب اسلامی تحویل دهید، و شما با حجاب خود و با مشتهای محکم خود بر دهان شرق و غرب بزنید. همسرم، امیدوارم که از من گنهکار راضی باشید چون در حق تو خوبی نکردم و همسرم، به پسرم بگو که بعد از شهادتم اسلحه مرا بگیرد و راه مرا ادامه دهد و به دخترم بگو بعد از شهادت من راه مرا با حجاب خود و با مشتهای محکم خود چه در سنگر مدرسه و چه در سنگر تربیت ادامه دهد انشاءالله.

در آخر از محلی های خود می خواهم که ادامه دهنده راه شهیدان باشند و اشلحه به زمین افتاده آنها را بردارند و به جبهه بروند تا شر کفر را از سر مسلمانان بردارند. و در آخر نسبت به شما بدی و یا خلافی کرده ام مرا ببخشید. در آخر از خانوادهام می خواهم که اگر می توانند برای من نماز و روزه قضا بگیرند انشاءالله.

"والسلام"

***حاج محمدرضا اسماعیل زاده***

هفت تپه: 14/12/64

*********************************************

 


زندگی نامه

شهيد محمدرضا اسماعيل­زاده كلاگري

فرزند: ابراهيم

«در سال 1361، براي نخستين بار به اتفاق شهيد «علي­اكبر خانقُلي» عازم جبهه شد. آن­ها در عمليات رمضان مجروح و بعد از بهبودي، در تعاون سپاه مشغول خدمت شدند. سه سال بعد، مجدّد با هم به جبهه آمدند و طي عمليات والفجر 10 در حلبچه و در گردان حمزه به شهادت رسيدند. هر دو هم در يك روز تشييع شدند.»

روزشمار سال 1346 به چهارمين پگاه آبان ماه رسيده بود كه «محمدرضا» قدم به زندگي «ابراهيم و سكينه» گذاشت. زوج روستايي زحمتكشي كه در «كلاگر محله» قائم­شهر با پيشه كشاورزي، روزگار مي­گذراندند.

سال­هاي ابتدايي تحصيل محمدرضا در دبستان «شهيد كلاه­دوز» زادگاهش طي شد. سپس با ورود به مقطع راهنمايي در مدرسه «زهره بياني» همين روستا، به قصد عزيمت به جنگ، از درس خواندن باز ايستاد. البته ناگفته نماند كه وي تحصيلات متوسطه خود را در حين حضور در جبهه تا سوم دبيرستان ادامه داد. او كه بعد از فوت پدر عهده­دار مسووليت خانواده شده بود، همواره در اَمر معاش زندگي كمك­حال مادر بود و سنگ صبور دل­خستگي­هايش.

محمّدرضا كه معتقد بود سعادت انسان در گرو تبعيت از ولايت فقيه است، بعد از انقلاب به عضويت در انجمن اسلامي و بسيج، فعاليت­هايش را در اين راستا تحقق بخشيد.

او در مقابله با منافقين و ديگر احزاب مخالف نظام سرسخت بود و يكي، دو مرحله، طي درگيري­هاي با آن­ها در قائم­شهر، در اثر اصابت سنگ دچار جراحت شده بود.

اين فرزند برومند وطن از سال 1361 الي 1364، چندين بار داوطلبانه رهسپار ميادين نبرد با دشمن شد. وي از 9/7/1365 الي 10/2/1366 نيز با عنوان پاسدار افتخاري به دفاع از كشور پرداخت، تا اين­كه در 23 آبان ماه همين سال به عضويت رسمي سپاه قائم­شهر درآمد و در كِسوت جانشيني دسته و فرماندهي گردان به انجام وظيفه مشغول شد.

11/3/1363 در فاو از ناحيه دست و شكم مجروح و در 3 بهمن ماه همين سال در شلمچه دچار موج­گرفتگي شد. در 3/2/1365 نيز در عمليات پدافندي فاو آسيب ديد. ناگفته نماند كه عمليات­هاي نصر 4 و كربلاي يك نيز ازجمله ميادين حضور اين پاسدار دلاور به شمار مي­رود.

«علي­اكبر خُنكدار» از همرزم شهيدش، اين­طور مي­گويد:

«هنگامي كه به پشت جبهه مي­آمد، ايثارگري­هاي رزمندگان را براي اكثر جوانان محل تعريف مي­كرد و اين باعث مي­شد كه دوستان و آشنايان ترغيب شوند، براي رفتن به جبهه.»

محمدرضا اسماعيل­زاده عاقبت در 28 اسفند ماه سال 1366 به جمع ياران شهيدش ملحق شد و طي وداع همسرش، «عشرت ترابي» و دو يادگاران خود، «محمدباقر و زينب»، در مسجد «امام جعفرصادق (ع)» زادگاهش آرام گرفت.