*زندگی نامه شهيد قربانعلي شعبانيمقدّم*
نام پدر: قُلي
تابستان سال 1344 به بيستمين طلوع شهريور رسيده بود كه با قدومش، كاشانه «قُلي و خاتون» را غرق شادماني كرد. «قربانعلي» چهارمين فرزند خانواده بود و چشم و چراغ زوجي سختکوش كه با پيشه كشاورزي، در روستاي «بِهكُله» از توابع بلده روزگار ميگذراندند.
او بعد از پايان مقطع راهنمايي، به دليل شرايط نامساعد مالی خانواده در آن روزها ترك تحصيل كرد و كمكحال پدر در امور كشاورزي شد.
با ذكر خاطرهاي از «مريم»، تقيّدات ديني برادرش را مرور ميكنيم: «يكبار كه در منزلمان مهمان بود، نزدیک اذان برايش چاي آوردم. او همان لحظه بلند شد، وضو گرفت و به نماز ايستاد. گفتم: حداقل چاي خودت را ميخوردي، بعد نماز ميخواندي. بعد از نماز به من گفت: چاي، قابل تعويض است، امّا فضيلت نماز اوّل وقت، ديگر برنميگردد.»
در ادامه با سخنان «علیرضا»، گذري به بُعد ديگري از شخصيت برادرش میزنیم: «در مورد مسائل دینی و اسلامی به ما سفارش میکرد. نماز جماعتش هرگز ترک نمیشد. همواره سعی میکرد قرآن تلاوت کند. در انجام واجبات و ترک محرمات میکوشید. در حلّ مشكلات خانواده از هيچ كمكي دريغ نميكرد. در ايّام فراغت، به دستگيري از همسايگان ميپرداخت و در زمينه برقكشي ساختمان به آنها كمك ميكرد.»
قربانعلی تحتتأثير انديشههاي امامخميني، در روزهاي پرشكوه انقلاب به جمع تظاهراتكنندگان پيوست و فرياد تظلّم سر داد.
سپس با تشكيل بسيج، فعاليتهايش را در سِمَت فرماندهي پايگاه ادامه داد.
خانم «سهيلا دادشادماني» از همسرش اینگونه میگوید: «نسبت به بیتالمال بسیار حساس بود. یک شب فرزندمان مریض شد. با اینکه ماشین سپاه دستش بود، او رفت از بیرون یک ماشین فراهم کرد، تا بچه را به دکتر بردیم. به او گفتم: ماشین داخل حیاط پارک بود، تو چرا بیرون رفتی؟ اگر ماشین گیر نمیآوردی، چکار میکردی؟ گفت: آن ماشین بیتالمال است و من نمیتوانم از آن استفاده شخصی کنم.»
برادرش میگوید: «یک بار از او ماشین خواستم تا جایی بروم. گفت: ماشین ندارم. گفتم: ماشین داخل حیاط پارک است! گفت: میخواهی از بیتالمال استفاده کنی؟ این اجازه را به کسی نمیدهم.»
قربانعلي در 17/1/1362 در كِسوت تكتيرانداز گردان رزمي به مناطق نبرد با دشمن عزيمت كرد.
سپس با پوشيدن جامه پاسداري در 8/3/1367، به عنوان مسئول تأسيسات، در واحد تداركات سپاه تنكابن مشغول به خدمت شد.
او در 18/2/1368 با سِمَت مسئول خدمات و راننده، راهي پادگان شهيد جعفرزاده انديمشك شد.
ناگفته نماند كه وي به دليل حضور در عمليات والفجر 8 و عارضه شيمیائي ناشي از آن، مدّتي در بيمارستان خاتمالانبيای تهران به سَر بُرد.
و در نهايت، قربانعلی در 20 مهر 1372 در اثر انفجار نارنجك در حين آموزش، در پادگان شهيد جعفرزاده انديمشك به فيض والاي شهادت نائل آمد. سپس، پنج روز بعد با وداع همسرش و دو يادگارانش «محدثه و حديثه»، در گلزار شهداي «سيد خانم بالا» در «اميرآباد» آرام گرفت.
و امّا روايتي ديگر به بيان خانواده؛ «قبل از آخرين اعزام، خانوادهاش را در ماهشهر گذاشت و براي خداحافظي پيش ما آمد. چون مادرمان نابينا بود، نميتوانست او را ببيند؛ امّا با اين حال، قربانعلي را در آغوش گرفت. در همان لحظه برق قطع شد و کسی نتوانست این وداع را ببیند؛ اما آخرين جمله برادرم در آن لحظه، این بود: «خداحافظ براي هميشه!»