نام پدر : غلامحسین
تاریخ تولد :1338/01/01
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل شهادت : چیلات - دهلران

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید رمضان اسماعیلی*

 

به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید. در دفاع از میهن از هیچ چیز دریغ نکنید. نماز را اول وقت بجا آورید ودر انجام فرائض دینی بکوشید. با قرآن مانوس باشید. به بزرگترها به خصوص به والدین خود احترام بگذارید. از خواهرانم می خواهم که در حفظ حجاب خود نهایت کوشش را داشته باشند.


زندگی نامه

*زندگی نامه شهید رمضان اسماعيلي­جلودار*

 

نام پدر: غلام‌حسین

پسرم «رمضان» در سال 1338 در روستاي «پايين­گتاب» بابل به دنيا آمد. كودكي­هايش مثل همه بچه‌هاي هم­سنّ ­و سالش، به بازي و شيطنت گذشت. من و همسرم «غلام‌حسین»، كشاورز بوديم و با كار روي زمين، خرج­مان را در مي­آورديم. ما پنج فرزند داشتيم که رمضان  پنجمین‌شان بود.

وقتی به سنّ مدرسه رسيد، ‌دوره ابتدائي را در دبستان «شایگان» سابق روستا گذراند. بعد از طی مقطع راهنمايي، با ورود به دبيرستان «شيخ كبير» بابل در رشته فرهنگ و ادب ديپلم گرفت.

او از همان كودكي، همراه ما شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد. از این‌رو، در بزرگسالی نیز در ادای واجبات و مستحبات می‌کوشید و از انجام محرمات دوری می‌کرد. با قرآن نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

درباره خلق‌وخوی او باید بگویم که نسبت به من و پدرش، احترام و تواضع زیادی قایل بود. با دیگران نیز در نهایت ملاطفت و گشاده‌روئی رفتار می‌کرد.

پسرم يك‌سال بعد از اتمام سربازي، در 10 مرداد 61 به عضويت سپاه در آمد و در واحد پرسنلی بسیج بابل مشغول خدمت شد.

رمضان همان سال 61، با بانویی مؤمن به نام «ام­البنين کارگران » ازدواج كرد. با این‌که  بيشتر از يك‌سال با همسرش زندگي نكرد، امّا علاقه و عشقي كه به وی و فرزندش داشت، خاطرات با او بودن را ابدي كرد.

در آن سال­هاي زندگي پسرم، كشور در حال جنگ بود و بسياري دل­شان مي­خواست در اين امر خطير شركت كنند. او نیز جزء همين افراد بود. رمضان وقتي به منطقه مي­رفت، پسرش «علي»، نُه ماهه بود و من نیز، پسرم را در 21/11/62، به عنوان  مسئول واحد پرسنلی گردان مسلم  بدرقه­ كردم. با خودم مي‌گفتم، نهايت تا دو ماه ديگر برمي­گردد. اين همه تشويش و دلهره بي­مورد است.  

اما سرانجام، در 5 اسفند همان سال 62، خبر شهادتش را در منطقه دهلران، در عمليات والفجر 6 براي ما آوردند.

هر روز منتظر برگشتش بودم. انتظارم براي آمدنش خيلي طولاني شد. بيشتر از آن­چه كه فكر مي­كردم. قدم خميده و موهايم سپيد شد. چشمم به در ماند. تا اين­كه علي سیزده ساله شد و فرزند من هم از سفر بازگشت؛ آن هم چه بازگشت باشكوهي! و در نهایت، پيكر مطهرش را پس از تشييع در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرديم.