*زندگی نامه شهید رمضان اسماعيليجلودار*
نام پدر: غلامحسین
پسرم «رمضان» در سال 1338 در روستاي «پايينگتاب» بابل به دنيا آمد. كودكيهايش مثل همه بچههاي همسنّ و سالش، به بازي و شيطنت گذشت. من و همسرم «غلامحسین»، كشاورز بوديم و با كار روي زمين، خرجمان را در ميآورديم. ما پنج فرزند داشتيم که رمضان پنجمینشان بود.
وقتی به سنّ مدرسه رسيد، دوره ابتدائي را در دبستان «شایگان» سابق روستا گذراند. بعد از طی مقطع راهنمايي، با ورود به دبيرستان «شيخ كبير» بابل در رشته فرهنگ و ادب ديپلم گرفت.
او از همان كودكي، همراه ما شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد. از اینرو، در بزرگسالی نیز در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.
درباره خلقوخوی او باید بگویم که نسبت به من و پدرش، احترام و تواضع زیادی قایل بود. با دیگران نیز در نهایت ملاطفت و گشادهروئی رفتار میکرد.
پسرم يكسال بعد از اتمام سربازي، در 10 مرداد 61 به عضويت سپاه در آمد و در واحد پرسنلی بسیج بابل مشغول خدمت شد.
رمضان همان سال 61، با بانویی مؤمن به نام «امالبنين کارگران » ازدواج كرد. با اینکه بيشتر از يكسال با همسرش زندگي نكرد، امّا علاقه و عشقي كه به وی و فرزندش داشت، خاطرات با او بودن را ابدي كرد.
در آن سالهاي زندگي پسرم، كشور در حال جنگ بود و بسياري دلشان ميخواست در اين امر خطير شركت كنند. او نیز جزء همين افراد بود. رمضان وقتي به منطقه ميرفت، پسرش «علي»، نُه ماهه بود و من نیز، پسرم را در 21/11/62، به عنوان مسئول واحد پرسنلی گردان مسلم بدرقه كردم. با خودم ميگفتم، نهايت تا دو ماه ديگر برميگردد. اين همه تشويش و دلهره بيمورد است.
اما سرانجام، در 5 اسفند همان سال 62، خبر شهادتش را در منطقه دهلران، در عمليات والفجر 6 براي ما آوردند.
هر روز منتظر برگشتش بودم. انتظارم براي آمدنش خيلي طولاني شد. بيشتر از آنچه كه فكر ميكردم. قدم خميده و موهايم سپيد شد. چشمم به در ماند. تا اينكه علي سیزده ساله شد و فرزند من هم از سفر بازگشت؛ آن هم چه بازگشت باشكوهي! و در نهایت، پيكر مطهرش را پس از تشييع در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرديم.