*زندگی نامه شهید علی سپیدبر*
نام پدر: ابراهیم
«میخواستم برای نماز به مسجد بروم که «علی» به خانه آمد. گفتم: از برادرت «ولی» خبر داری؟ گفت: او را پیدا کردم. کجا بود؟ جواب داد؟ برو نماز بخوان و بیا، بعد با هم صحبت میکنیم. گفتم: حال عجیبی دارم؛ به مسجد نمیروم. بعد، نمازم را در خانه خواندم. او هم داخل اتاق رفت و مشغول نماز و نیایش شد. گفتم: علی جان! نماز جعفر طیار میخوانی؟ بیا ببینم چه شده است؟ دوباره نمازش را طولانی کرد. بعد، آمد و گفت: مامان! بیا اینجا بنشین! نشستم. گفت: تو ولی را میخواهی؟ گفتم: بله! گفت: او را پیدا کردم، اما در بهشت زهرا. تا این را شنیدم، گفتم: خدایا! صد هزار بار شکرت، که گمشدهام را به من رساندی! گفت: من داشتم با خودم میگفتم که خدایا! چطور به مادرم بگویم که بچهات شهید شد؟ گفتم: شما را خدا به من داد، من هم باید به او پس بدهم. چه بهتر که در این راه باشد. من افتخار میکنم که پسرم به شهادت رسیده است! گفت: مامان! دعا کن که شهادت قسمت من هم بشود.
صبح روز آخرین اعزامش که داشت در حیاط خانهمان راه میرفت، گفتم: علی جان! بیا جلو ببوسمت. بعد او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. همیشه در نامههایش مینوشت: مثل حضرت زینب شکیبا باش. مبادا گریه کنی! در عزایش همه بستگان میگفتند: چرا گریه نمیکنی؟ آخر دو نفر از فرزندانت شهید شدند! گفتم: برای چه گریه کنم؟! آنها امانتی بودند که خدا به من داده بود.»
ردپای خاطرات «گل بهار» را که بگیریم، به تقویم سال 1332 میرسیم؛ آنگاه که همگام با نوای دلنشین اذان، در ششمین روز از طلوع پاییزیاش، صدای گریه نوزادی در کاشانه او و «ابراهیم» طنینانداز شد.
مادر در ادامه پلی به کودکانههای علی میزند؛ «قبل از ورود به مدرسه، او را به کلاس قرآن فرستادیم. در هفت سالگی هم، شروع به خواندن نماز کرد. وقتی از مدرسه بر میگشت، تا نماز نمیخواند، ناهار نمیخورد.»
در بیان اوصاف اخلاقی این فرزند نیکسیرت، همین بس که در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و محبوب دیگر اعضای خانواده. با مردم نیز، گفتار و رفتار ملاطفتآمیز و خلق نیکو داشت.
گل بهار در اینخصوص میگوید: «در اتاق غرق مطالعه بود، اما وقتی در را باز میکردم، پایش را جمع میکرد و مودبانه مینشست. میگفتم: مادر جان! چرا اینقدر به خودت سخت میگیری؟ درست را بخوان و آزاد باش!»
اینک روایت فصل انقلاب زندگی علی را از کلام دوست دیرینش «احمد توکلی» میشنویم: «در سال 1350، موقع برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی، من اعلامیههای امام خمینی را از شیراز به بهشهر آوردم و به او گفتم که چه وقت و در خانه چه کسانی بیندازد! کوچهها که خلوت میشد، علی با دوچرخه، اعلامیهها را در منزل افراد موثر که اهل مبارزه با طاغوت بودند، میانداخت. من سال بعد دستگیر شدم و او هم در دانشسرای تربیت معلم ساری قبول شد. سال 1352، قبل از دستگیری مجددم، او و چند تن از بچههای دیگر دستگیر شدند. چند ماه بازداشت بود؛ شکنجه هم شد، اما حرفی نزد.»
علی بعد از اخذ مدرک فوقدیپلم در رشته علوم انسانی، راهی خدمت سربازی شد. پس از اتمام این دوره، به استخدام اداره آموزش و پرورش چالوس در آمد. مدتی نیز، عهدهدار مسئولیت امور آموزشی این مرکز بود.
علی در تمامی این دوران، همچنان با توزیع اعلامیههای امام و تشکیل محافل سیاسی، به انجام فعالیتهای انقلابی مبادرت داشت.
علی دانشجوی سال دوم رشته اقتصاد در مقطع کارشناسی دانشگاه شهید بهشتی بود که به عزم حضور در میدان جهاد، از سنگر علم کناره گرفت.
او از دی ماه 1358، به مدت یک سال، در کسوت بسیج ویژه، مشغول خدمت بود.
در 1359/10/23 به عضویت سپاه در آمد.
جانشین و فرماندهی گروهان، معاون واحد پرسنلی لشکر 25 کربلا و مسئولیت امور پرسنلی گردان جندالله، از جمله خدمات ارزنده علی در آن ایام به شمار میرود.
بنابر اذعان مادر، «یک روز از دانشگاه برایمان زنگ زدند که علیآقا قبول شد؛ بیاید نتیجهاش را بگیرد. همان شب که پسرم زنگ زد، قضیه را برایش گفتم. گفت: مامان! آن نتیجه به دردم نمیخورد. من گریه کردم. گفت: مامان! تو برای درس من گریه میکنی!؟ پیش حضرت زهرا میخواهی چه بگویی؟! گفتم: آخر تو آن همه زحمت کشیدی و درس خواندی! گفت: آن درس به دردم نمیخورد؛ هر وقت که اینجا امتحان دادم و قبول شدم، این به دردم میخورد. گفتم: خدا پشت و پناهت باشد! اگر به هدف خود رسیدی، خوشحال بمان؛ اگر هم زنده ماندی، همینطور.»
و اما «فاطمه» از آخرین دیدارش با برادر، اینگونه روایت میکند: «من همه روز به پدر و مادرم سر میزدم؛ بهخصوص آن روز که علی و خانوادهاش هم در آنجا بودند. از خانهمان زنگ زدند که برایتان مهمان رسیده است. قبل اینکه برگردم، گفتم: علی جان! زمانی که میخواهی از بهشهر حرکت کنی، برایم زنگ بزن. حتماً به مادرم و بچههایش هم سفارش کردم.
تازه سفره ناهار را پهن کرده بودم که مادرم زنگ زد و گفت: دخترم! بیا، علی دارد میرود. نمیدانم تا منزل پدرم، با سر آمدم، یا پا! به محض رسیدن، علی سوار تاکسی تلفنی شده بود، که بیاختیار در ماشین را باز کردم و دست به کتش بردم و او را بیرون آوردم؛ گفتم: علی جان! مگر قرار نبود که لحظه آخر برایم زنگ بزنی!؟
گفت: ای خواهرجان! با شما که خداحافظی کرده بودم. آن روز از سر تا پای برادرم را نوازش کردم و بوسیدم. با تعجب گفت: خواهرجان! این چه وداعی است؟ بعد آن قدر به تاکسی نگاه کردم تا از دیدم محو شد.»
و سرانجام، علی در 1365/10/19، با حضور در عملیات کربلای 5، جامه سرخ شهادت را به تن پوشید و جام وصل را نوشید. اگرچه، پیکر پاکش چونان گوهر، نُه بهار در دل کربلای ایران به یادگار ماند و سپس، با بدرقه همسرش «معصومه بردبار» و یادگارانش «ابوذر، محمد و هاجر»، در گوشهای از گلستان شهدای «بهشت فاطمه» زادگاهش آرام گرفت.