نام پدر : رزاق
تاریخ تولد :1344/04/07
تاریخ شهادت : 1364/11/24
محل شهادت : فاو

وصیت نامه

*وصیتنامه شهید محمدرضا زمانی*

 

بسمه رب الشهدا و الصدیقین

گر مرد رهی میان خون باید رفت                            وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای در راه نه و هیچ مترس                                 خود راه بگویدت که چون باید رفت

آری من به سوی الله می روم اما شما زنده باشید و مشتهایتان را بر دهان آمریکا و ایادی مزدورش بکوبید و امام عزیز خمینی بت شکن را همواره دعا و یاری نمائید چون یاری این فرزند و پیرو راستین حسین(ع) مشت محکمی است بر دهان تمامی ابرقدرتها و براستی که خداوند به شما مومنین وعده داده است که روزی بر کفر جهانی پیروز خواهید شد و پرچم مقدس اسلام به دست حزب الله بر روی زمین به اهتزاز درمی آید من از ملت عزیز و شهیدپرور ایران می خواهم اگر همه کشته شدند و تنها یک فرزند ماند سینه را سپر کرده و تسلیم نشود چون ما مومنین فقط تسلیم در برابر خدائیم.

«یاران»

از باده سرخ عاشقی سرمستیم                                 از روز ازل به یار پیمان بستیم

در راه خدا به خاک و خون می غلتیم                      زیرا همه انصار حسینی هستیم

«شب وصل»

تا صف شکنان صف دعا می بستند             پیمان عروج با خدا می بستند

دیدم شب حمله به امید وصال                                از شوق به دست و پا حنا می بستند

«مادرم»! بدان به خدا قسم در هر جای عالم هستم و در کنار و گوشه این آب و خاک خدمت می کنم و مهربانی تو از یادم بیرون نمی رود.

در غریبی ناله ها کردم کس یادم نکرد                    در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد

آن قدرآه کشیدم زجهان سیر شدم              صورتم گرچه جوان است ولی پیر شدم

در غم ما روها بیگاه شد                                        سوزها با دلها بیدار شد

وجه شیرین است با فشردن جان دادن                      در ره یک آرزو مردانه مردن

من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش                  چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید                        قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

(والسلام)


زندگی نامه

شهيد محمدرضا زماني

فرزند: رزاق

در هفتم تير 1344 در روستاي «خليل­كلا» بابل كودكي ديده به جهان گشود كه بعدها چشم و چراغ اهالي روستا شد. نامش را محمدرضا گذاشتند. عشق به قرآن و اهل بيت در كانون گرم خانواده­شان موج مي­زد. به همين دليل فرزندان­شان اشتياق به فراگيري احكام اسلامي را در دل كوچك­شان مي­كاشتند. برادرش، جمشيد مي­گويد:

«شب­ها با خودش خلوت مي­كرد. دست­ها را در هم فرو مي­برد و به آسمان خيره مي­شد و با خداي خود راز و نياز مي­كرد. آن­قدر با خداي خود خلوت مي­كرد كه حضور كسي را در كنارش حس نمي­كرد.»

محمدرضا دوران ابتدايي را در زادگاه خود گذارند و راهنمايي را در زرگر محله به اتمام رساند و به شوق ادامه­ي تحصيل روانه بابل شد و تا سوم دبيرستان را آن­جا پست سر گذاشت.

چراغ آگاهي و دانايي، دل و جانش را روشن كرد و چشم­هايش را به روي واقعيت­هاي زندگي گشود. وقتي صداي شعرهاي مردم را در كوچه و خيابان عليه رژيم پهلوي شنيد، با آن­كه سنّ كمي داشت و تازه 12 بهار از زندگي­اش مي­گذشت، به صف امام پيوست و در راهپيمايي­ها شركت مي­كرد. بعد از پيروزي انقلاب و تأسيس نهادهاي انقلابي سال سوم دبيرستان بود كه به عضو بسيج درآمد. با فعاليت­هاي مذهبي احساس بيداري مي­كرد و شركت در نماز جمعه را وظيفه انقلابي خود مي­دانست. وي مي­گفت: «اگر نماز به جماعت خوانده شود، ثوابش چندين برابر است.»

برادرش در مورد خصوصيات اخلاقي­اش مي­گويد:

«از لحاظ رفتار و گفتار و كردار الگوي ديگران بود. تواضع و فروتني خاصي داشت. سر به زير و اهل نماز و قرآن، نسبت به پدر و مادر بسيار دلسوز و مهربان و مطيع، صبور بود و خوش­خلق. حجب و حياي خاصي داشت.»

وقتي جنگ شروع شد و جان­فشاني جوانان غيور را از تلويزيون مي­ديد، شرمنده بود كه تنها نظاره­گر نخل­هاي سوخته و پرواز پرستوهاست. نمي­توانست بنشيند و هر هفته تماشاگر تشييع پيكر شهدا در خيابان­هاي بابل باشد. مي­دانست كه بايد به دريا مي­پيوست. با عنوان بسيجي براي جبهه ثبت­نام كرد.

برادرش زمان مي­گويد:

«قبل از اعزام براي خداحافظي نزد من آمد و گفت: اين بار آخر است كه به جبهه مي­روم. با تعجب نگاهش كردم. او كه در عشق به جبهه مي­سوخت، چه شد كه حرف از نرفتن مي­گويد. گفت: خيال باطل نكني. منظورم اين است كه اين بار به شهادت مي­رسم. گفتم: از كجا با اين اطمينان حرف مي­زني؟ گفت: خواب ديدم پيكرم سر ندارد و با جسمي بي سر به سوي آسمان پر كشيدم. برادرم وقتي به شهادت رسيد و پيكرش را براي ما آوردند، سر نداشت، چرا كه در فاو جهت پدافندي ضد توپ بود و يكي از گلوله­هاي توپ عراقي به سر ايشان اصابت كرد و سرش را از دست داد.»

دوستانش در 29/11/64 شاهد پرواز تماشايي او بودند. مردم قدرشناس بابل در يك مراسم باشكوه پيكر مطهر او را تشييع و در گلزار شهداي خليل­كلا به خاك سپردند.

دوستش، محمد كفشگر مي­گويد:‌

«در يكي از روزها فرمانده همه را جمع كرد. در لابه­لاي صحبت­هايش گفت ما به رانندگان تليري، لودر و تانك نياز داريم. محمد فكر كرد منظور فرمانده تيلر كشاورزي است. بلند شد و گفت:‌ فرمانده! من رانندگي تيلر بلد هستم. فرمانده كه متوجه اشتباه محمد شده بود، خنديد و گفت:‌ منظور من تيلرهاي كمرشكن هست و با اين جمله جوّ جلسه عوض شد و همه خنديدند.