شهيد محمدرضا زماني
فرزند: رزاق
در هفتم تير 1344 در روستاي «خليلكلا» بابل كودكي ديده به جهان گشود كه بعدها چشم و چراغ اهالي روستا شد. نامش را محمدرضا گذاشتند. عشق به قرآن و اهل بيت در كانون گرم خانوادهشان موج ميزد. به همين دليل فرزندانشان اشتياق به فراگيري احكام اسلامي را در دل كوچكشان ميكاشتند. برادرش، جمشيد ميگويد:
«شبها با خودش خلوت ميكرد. دستها را در هم فرو ميبرد و به آسمان خيره ميشد و با خداي خود راز و نياز ميكرد. آنقدر با خداي خود خلوت ميكرد كه حضور كسي را در كنارش حس نميكرد.»
محمدرضا دوران ابتدايي را در زادگاه خود گذارند و راهنمايي را در زرگر محله به اتمام رساند و به شوق ادامهي تحصيل روانه بابل شد و تا سوم دبيرستان را آنجا پست سر گذاشت.
چراغ آگاهي و دانايي، دل و جانش را روشن كرد و چشمهايش را به روي واقعيتهاي زندگي گشود. وقتي صداي شعرهاي مردم را در كوچه و خيابان عليه رژيم پهلوي شنيد، با آنكه سنّ كمي داشت و تازه 12 بهار از زندگياش ميگذشت، به صف امام پيوست و در راهپيماييها شركت ميكرد. بعد از پيروزي انقلاب و تأسيس نهادهاي انقلابي سال سوم دبيرستان بود كه به عضو بسيج درآمد. با فعاليتهاي مذهبي احساس بيداري ميكرد و شركت در نماز جمعه را وظيفه انقلابي خود ميدانست. وي ميگفت: «اگر نماز به جماعت خوانده شود، ثوابش چندين برابر است.»
برادرش در مورد خصوصيات اخلاقياش ميگويد:
«از لحاظ رفتار و گفتار و كردار الگوي ديگران بود. تواضع و فروتني خاصي داشت. سر به زير و اهل نماز و قرآن، نسبت به پدر و مادر بسيار دلسوز و مهربان و مطيع، صبور بود و خوشخلق. حجب و حياي خاصي داشت.»
وقتي جنگ شروع شد و جانفشاني جوانان غيور را از تلويزيون ميديد، شرمنده بود كه تنها نظارهگر نخلهاي سوخته و پرواز پرستوهاست. نميتوانست بنشيند و هر هفته تماشاگر تشييع پيكر شهدا در خيابانهاي بابل باشد. ميدانست كه بايد به دريا ميپيوست. با عنوان بسيجي براي جبهه ثبتنام كرد.
برادرش زمان ميگويد:
«قبل از اعزام براي خداحافظي نزد من آمد و گفت: اين بار آخر است كه به جبهه ميروم. با تعجب نگاهش كردم. او كه در عشق به جبهه ميسوخت، چه شد كه حرف از نرفتن ميگويد. گفت: خيال باطل نكني. منظورم اين است كه اين بار به شهادت ميرسم. گفتم: از كجا با اين اطمينان حرف ميزني؟ گفت: خواب ديدم پيكرم سر ندارد و با جسمي بي سر به سوي آسمان پر كشيدم. برادرم وقتي به شهادت رسيد و پيكرش را براي ما آوردند، سر نداشت، چرا كه در فاو جهت پدافندي ضد توپ بود و يكي از گلولههاي توپ عراقي به سر ايشان اصابت كرد و سرش را از دست داد.»
دوستانش در 29/11/64 شاهد پرواز تماشايي او بودند. مردم قدرشناس بابل در يك مراسم باشكوه پيكر مطهر او را تشييع و در گلزار شهداي خليلكلا به خاك سپردند.
دوستش، محمد كفشگر ميگويد:
«در يكي از روزها فرمانده همه را جمع كرد. در لابهلاي صحبتهايش گفت ما به رانندگان تليري، لودر و تانك نياز داريم. محمد فكر كرد منظور فرمانده تيلر كشاورزي است. بلند شد و گفت: فرمانده! من رانندگي تيلر بلد هستم. فرمانده كه متوجه اشتباه محمد شده بود، خنديد و گفت: منظور من تيلرهاي كمرشكن هست و با اين جمله جوّ جلسه عوض شد و همه خنديدند.