نام پدر : غلامحسین
تاریخ تولد :1347/01/01
تاریخ شهادت : 1367/03/30
محل شهادت : ماووت

وصیت نامه

*وصیتنامه شهید ناصر اسلامی*

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقاتلو هم حتی لاتکون فتنه

با سلام و درود بر منجی عالم بشریت امام زمان (ع) و نائب بر حقش امام امت خمینی بت شکن و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و شهدای اسلام از کربلای حسین تا کربلای ایران و با سلام به شما والدین عزیزم

والدین عزیز این وصیت نامه در حالی بدست شما می رسد که دیگر من در این جهان فانی نیستم و به جهان باقی شنافتم و از هیچ به همه چیز رسیدم. از شما می خواهم که در نبودم از یاد خدا غافل نشوید و صبر پیشه کنید. والدین عزیز شما در حق من زحمت خیلی کشیدید ولی من نتوانستم قطره ای از زحمات بیکران شما را جبران نمایم و از شما عذر می خواهم ولی شما درک خواهید کرد که هدف مقدس بود و وسایل فراهم و حرام بود که در این برهه از زمان به جبهه نروم و ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان خویش لبیک نگویم و عاقبت این سعادت را پیدا کردم و در پیکار با مشرکین به معشوق خود رسیدم. مادر عزیز موقعی که شهید شدم از شما می خواهم که جسد مرا برای شما آوردند دست خود را به جای زخم من بگذارید و بعد دست خون آلود خود را به طرف آسمان بگیرید و بگوئید امانتی که تو به من اعطاء کردی به تو سپردم.

پدر و مادر عزیز! من از شما نمی خواهم که گریه نکنید چرا که به گفته امام گریه کردن بر شهید زنده نگه داشتن نهضت است ولی از شما می خواهم که گریه ضعف نکنید که موجب خوشحالی دشمن شوید و دوست داشتم عروسی کنم و عروسی کردم و داماد شدم که عروس من اسلحه و سنگر اطاق حجله دامادی من بود و نقل که بر سر من ریختند توپ و خمپاره دشمن است و با ازدواج این چنینی به معشوق خود که خدا باشد رسیدم و امروز چون روز عاشورا که حسین را شمشیرها در میان گرفته بودند توپ و خمپاره مرا در میان گرفتند ولی اگر هزار جان داشتم و باز خمپاره آن را پاره پاره می کرد باز هم دست از عقیده و دفاع از اسلام بر نمی دارم.

ای بستگان و امت حزب الله! اگر می خواهید در مقام و عظمت شما خللی وارد نشود هیچگاه زبان به شکایت نگشائید و آنچه که از عظمت و شکوه شما می کاهد بر زبان نیاورید چرا که فردای قیامت شهدای اسلام دامن شما را می گیرند و از شما برادران عزیز می خواهم که نگذارید سلاح گرم بر زمین بیافتد بلکه آن را بردارید و با شدت تمام بر علیه دشمن بجنگید و از شما خواهران عزیز می خواهم که عفت خویش که سلاح زمن مؤمنه است حفظ نمائید و با حجاب خود به پاسداری از اسلام و انقلاب بپردازید و وصیتی هم به جوانان برومند دارم که نکند در رختخواب بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد و مبادا که در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین (ع) در راه حسین (ع) با هدف شهید شد و از شما مادران عزیز می خواهم که مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری نمائید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که 72 تن شهید داد و سعی کنید چون خاندان وهب فرزندان خود را به جبهه بفرستید و حتی او را هم تحویل نگیرید چرا که همچون مادر وهب که گفت سری که برای خدا دادم پس نمی گیرم و شما این چنین باشید و خلاصه این مصیبتها و سختیها زودگذر و تمام شدنی است ولی پاداش این جانفشانی و فداکاریها به نعمت ابدی و بی پایان خداوند خواهید رسید و واقعا می ارزد که جان خود را فدای اسلام، قرآن، امام و انقلاب نمائیم و سر آخر هم پیامی به امت حزب الله دارم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و از تفرقه بپرهیزید و به کتاب خدا (قرآن) و ولی امر چنگ زنید و از آن جدا نشوید که با چنگ زدن به آن می توانید باقی بمانید و موجب زنده شدن اسلام شوید.

آندم که زخون خود وضو می کردم                        دانی که زحق چه آرزو می کردم

ای کاش هزار جان بود به تن                                 تا آن همه را فدای او می کردم.

 

در جبهه نقده 13/11/65

 


زندگی نامه

شهید «ناصر اسلامی ورکی»

نام پدر: غلامحسین

در سال 1347، در حالی‌که بهار کوله‌بارش را جمع می‌کرد تا جایش را به تابستان بدهد، یعنی در 28 خرداد، خداوند به «غلامحسین و نورجهان» پسری داد که نامش را «ناصر» گذاشتند. در روستای «ورکی» از توابع بخش «کلیجان‌رستاق» شهرستان «ساری» متولد شد.

تا دوم متوسطه درس خواند؛ اما در مقطع راهنمائی، چندین بار به جبهه اعزام شد.

17/4/1365 بود که به عضویت رسمی سپاه در آمد. کردستان، مریوان، دزلی، مهران و نَقَده، از جمله مناطق عملیاتی بود که او به نبرد علیه باطل پرداخت.

با این‌که برای مدتی فرمانده گردان ابوالفضل بود، اما در بخش تبلیغاتی سپاه نیز، انجام وظیفه کرد. علاقه زیادی به این کار داشت. همچنین، برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی نیز، بسیار تلاش می‌کرد.

پدرش در این‌باره می‌گوید: «به خانه آمد و از من خواست که مهریه مادرش را بدهم تا او برای کمک به جبهه ببرد. می‌گفت: رزمنده‌ها در حال جنگ هستند و شما هم باید از این ثواب برخوردار شوید. با اصرار او، ما هم قبول کردیم و مهریه مادرش را برای کمک به جبهه دادیم.

ناصر اصرار به ازدواج داشت، امّا پدر که می‌دید بسیاری از جوانان به شهادت می‌رسند، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: «یا بگذار جنگ به پایان برسد، یا به جبهه نرو!» در نهایت، با اصرار ناصر، پدر تسلیم شد و در 9/9/1366، «طاهره زارع» را به عقد خود در آورد.

پدر در مورد علاقه ناصر به خانواده شهدا می‌گوید: «از جبهه که می‌آمد، پیام‌ها و نامه‌های دوستانش را به خانواده‌شان می‌رساند. یکی از دوستانش که اهل افراپل بود، به شهادت رسید و او لباسش را برای خانواده‌اش برد. مادرش، ناصر را قسم داد که از محل شهادت پسرش خاک بیاورد؛ که ناصر هم، این کار را کرد و باعث خوشحالی خانواده‌اش شد.»

پدر در مورد برگزاری مراسم عروسی پسرش می‌گوید: «تمام وسایل عروسی‌اش را فراهم کرده بودیم. قرار بود چند روز بعد، مراسم عروسی‌اش برگزار شود؛ اما پیام دادند که جبهه‌ها را پر کنید . ناصر هم گفت: چون یک هفته برای آموزشی می‌خواهم به گُهر باران بروم، عروسی را به تأخیر بیندازید. اما بعد از یک هفته، تماس گرفت و گفت: از نقده تماس می‌گیرم. معذرت می‌خواهم که راستش را نگفتم. شما برای مدتی عروسی را به تأخیر بیندازید.»

«حسین مسلمی» که دوست و هم‌رزم شهید است، در مورد نحوه شهادت ناصر می‌گوید: «در 30/3/1367 در منطقه مادوت عراق در کنار جاده نشسته بودیم. ناصر با اصرار می‌گفت: من و تو هر دو در یک روز شهید می‌شویم و در محل غوغا می‌شود. من به او گفتم: من که کسی را ندارم، غمی ندارم. شما باید غصه بخورید که نامزد دارید. دو دقیقه نشد که ترکش توپ، درست به نوک آر.پی.چی خورد؛ و بعد از چند دقیقه، دوباره توپ شلیک شد و ترکش توپ به بدن او اصابت کرد و ناصر هم به دوستان شهیدش پیوست.»

پیکر پاک ناصر عزیز، در گلزار شهدای ورکی به خاک سپرده شد.