*زندگی نامه شهید محمدرضا (صادق) رويايي*
نام پدر: نصرالله
سوّمين فرزند خانواده و چشم و چراغ «نصرالله و فاطمه» بود که در سال 1339 قدم به کاشانه آنها گذاشت. اگرچه نامش «محمدرضا» بود، اما اغلب «صادق» صدایش میزدند.
دوره ابتدائي او در دبستان «شهيد عباسزاده» فعلی زادگاهش «بهشهر» طی شد. با پشت سر گذاشتن مقطع سه ساله راهنمايي، تحصیلاتش را تا کسب مدرک دیپلم بازرگانی در دبیرستان «شهید عباسزاده» ادامه داد.
در بیان تقیدات دینی او، همین بس که در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات اجتناب میورزید. با قرآن، این منبع معرفت الهی نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.
به استناد گفته خانواده، «او هميشه ميگفت: نماز اول وقت، افضل است. اگر در سختترين شرايط هم باشيم، بايد خود را براي نماز اوّل وقت آماده كنيم. در مورد نماز جمعه سفارش ميكرد و ميگفت: اگر كسي سه بار پيدرپي نماز جمعه را بدون دليل ترك كند، اعمالش منافقانه است.»
«زهرا» از خصوصیات اخلاقی برادرش اینگونه میگوید: «بیشتر کسانی که او را میشناختند، مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. میگفتیم: تو هم زندگی داری؛ کمی به خودت توجه کن! لبخندی میزد و میگفت: این هم از الطاف خداوند است که آنها مشکلاتشان را نزد من مطرح میکنند تا بتوانم در حد بضاعتم، مامور رسیدگی به آن باشم.»
توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی و حضور در محافل سیاسی که با همراهی آقایان «اسماعیلنژاد[1] و بنیکاظمی» انجام میگرفت، از جمله اقدامات محمدرضا در ایام انقلاب به شمار میرود.
با تشکیل انجمن اسلامی و بسیج، فعالیتهایش را در پايگاه مهديه محل از سر گرفت.
محمدرضا در سال 1359 در جامه بسیجی، راهی سرپلذهاب شد.
سال 1362 نیز در کسوت نیروی عملیاتی، به جبهه سومار عزیمت کرد.
او علاوه بر آن، به عنوان مسئول تحقیقات سپاه بهشهر، خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود.
پدر از آن روزهای فرزندش روایت میکند: «مدتي از طرف سپاه، مسئول پخش لوازم مورد نياز بين مستمندان بود. با اينكه حقوق كمي ميگرفت، نصف آن را به نيازمندان ميداد. يك روز به او گفتم: پسرم! داماد من دو سال است كه به اسارت در آمده است. خب، مقداري از اين لوازم را به منزل آنها ببر. او دو فرزند دارد. به من گفت: پدر! آنها محتاج نيستند؛ چراكه مادرشان معلم است. يا به او ميگفتم: تو كه موتور داري، سر راه، ديگران را هم سوار كن. ميگفت: اين موتور متعلق به بيتالمال است. من بايد حافظ بيتالمال باشم.»
«ابراهیم مهدوی» درباره همرزمش میگوید: «اکثر اوقات در کردستان بود. گاهی او را یک ماه در میان میدیدم. میگفتم: محمدرضا، دیگر اینهمه جبهه رفتن بس است. میگفت: ما برای به دست آوردن این انقلاب زحمت کشیدیم و باید از مملکت و ناموسمان دفاع کنیم.»
و عاقبت، محمدرضا در 64/6/24 در منطقه «بانه»، توسط منافقين به فیض شهادت نائل آمد. پيكر پاكش نیز پنج روز بعد، با وداع همسرش «خدیجه یوسفی»، در گلزار شهداي «بهشت فاطمه» زادگاهش به خاك سپرده شد.