شهيد روح الله رمضاني تبارخليل
فرزند: ميران
روزي كه عكس خود را از عكاسي به خانه آورد، نشان مادرش داد و گفت: چهقدر عكس قشنگي است!! اي كاش زيرش بنويسند: «شهيد روحالله رمضانيتبار».
تابستان سال 1362 به چهارمين طلوع شهريور رسيده بود كه صداي گريهاش در خانه «ميران و نازي» طنينانداز شد. دوّمين فرزند خانواده بود و چون ديگر خواهر و برادر، عزيز كرده پدر و مادر. روحالله در هفت سالگي به دبستان «قائم» در زادگاهش، «قائمشهر»، راه يافت. سپس با طي دوره راهنمايي، وارد دبيرستان «دكتر علي شريعتي» اين شهر شد و تحصيلاتش را در رشته رياضي – فيزيك ادامه داد. وي در نهايت با قبولي در دانشگاه امام حسين (ع) در رشته الكترونيك و در مقطع كارداني مشغول به تحصيل شد و از اين رو به تهران عزيمت كرد.
ناگفته نماند كه روحالله در كنار درس، كمكحال خانواده در امر كشاورزي بود، اگرچه پدرش بازنشسته معدن بود و از اين راه نيز روزگار ميگذراند.
«ميران» از فرزندش، چنين ياد ميكند:
«از كلاس پنجم به نماز و روزه روي آورد. در دوران نوجواني نيز به نهجالبلاغه اشراف كامل داشت و مثل يك پدر، ما را با نكات اين كتاب آشنا ميكرد. علاوه بر آن نسبت به اَداي نماز شب و جماعت و حفظ قرآن تلاش زيادي داشت.»
در توصيف خلقيات روحالله بايد اينگونه گفت كه همواره با ادب و احترام با ديگران صحبت ميكرد و نسبت به همه رئوف و گشادهرو بود. خواهرش، «سميه»، در اين باب ميگويد:
«سعي ميكرد كه همه از او راضي باشند. حتّي وقتي از محل خدمتاش تماس ميگرفت، با تك تك ما صحبت ميكرد. وقتي هم كه به مرخصي ميآمد، به خانواده شهدا و اَقوام سر ميزد.»
اين سرباز نَستوه وطن، مخالف گروههاي معاند انقلاب بود و جهت مقابله با آنها از هيچ تلاشي فروگذار نميكرد. علاوه بر آن، شركت در راهپيماييها و فعّاليت در بسيج را نوعي مبارزه ميدانست. وي بعد از طي دوره آموزش عمومي پاسداري اَفسري و فارغالتحصيلي از دانشگاه امام حسين (ع)، به نيروي دريايي سپاه پيوست و به عنوان مسوول مخابرات مشغول به خدمت شد.
عاقبت، اين شهيد گرانقدر در 6/9/1385 كه جهت انجام عمليات «نازعات» از تهران عازم بندرعباس بود، به دليل سانحه هوايي و با درجه ستوان سوّمي به شهادت رسيد. سپس يك روز بعد در تهران و يك روز بعد نيز در قائمشهر تشييع شد و در گلزار شهداي تفوريهاي مقيم اين شهر در روستاي «بالا ملككلا» به خاك آرميد.
و امّا روايت آخرين پرواز به بيان خواهر:
«هر بار بعد از اتمام مرخصي، براي اينكه صبح به پرواز برسد، شبها حركت ميكرد. مادر هم منتظر ميماند تا پشت سرش آب بريزد و صدقه بياندازد. روحالله از اينكه مادر به زحمت بيافتد، ناراحت بود، براي همين در آخرين سفر به او گفت: من ساعت 4 صبح ميروم. شما بخواب، من بيدارت ميكنم. وقتي مادر خوابيد، او رفت. مادر كه صبح ديد روحالله نيست، خيلي ناراحت شد! منتظر زنگ او بود، تا اينكه ساعت 11 تماس گرفت و گفت كه قشم هستم. مادر از او گلايه كرد، امّا روحالله فقط خنديد.»