شهید علی رضا رودسر ابراهیمی
فرزند: عبدالله
در آبان ماه سال 1337 علی رضا رودسر ابراهیمی در تنکابن به دنیا آمد. پدرش، عبدا... فردی کشاورز و زحمت کش بود. نام علی رضا را هم به خاطر ارادتی که به حضرت رضا داشت، بروی نهاد. پدرش چند سالی با آنها نبود. بعداز فوت پدر، امید مادرش، به پسرها بود. علی رضا به سن مدرسه رسید و دوره ی دبستان، راهنمایی و دبیرستان را در تنکابن گذراند. قبل از انقلاب موفق به دریافت مدرک دیپلم علوم طبیعی اش شد. با شروع تظاهرات انقلابی و رسیدن آهنگ آن به تنکابن، احساس می کرد در حال حاضر وظیفه ای جز دفاع از اسلام و یاری امام ندارد؛ لذا وقتش را کاملاً وقف فرامین حضرت امام کرده بود. با پیروزی انقلاب اسلامی، درسال 58 به خدمت سربازی رفت.
در زمان فرصت اش، در پایگاه بسیح منطقه ی خود به کارهای فرهنگی می پرداخت. با مسجد و قرآن انس گرفته بود و به واسطه ی همین پیوند خیلی از راه ها برایش باز می شد. در سال 1360 رسمأ به عضویت سپاه درآمد.
سال های اول خدمتش در سپاه متقارن بود با غائله ی کردستان و آمل. شناسایی گروهک ها و منافقین منطقه به عهده او بود. وقتی پای علاقه اش به میان می آمد، علی رضا خیلی بیشتراز حد وظیفه، به معنی واقعی با همه ی توانش کار می کرد. فوق العاده با ذکاوت بود. هنوز جای پایش در سپاه محکم نشده بود که جانشینی و فرماندهی عملیات و محور در کردستان و نوسود را به او محول کرده بودند. اوهم با دقتی قابل وصف این مأموریت را انجام می داد. عاشق مردم کردستان بود. در پاوه که بود، اهالی محل که نزدیک سپاه بودند، در مدت خدمتش آنچنان با او صمیمی شده بودند که هر وقت به مرخصی می آمد، از دوستانش سراغش را می گرفتند. رئوف بود وخیلی زود در دل همه جا خوش می کرد. با این تفاسیر فرصتی برای آمدن به شهر نداشت.
خانم برادرش، مدیر مدرسه بود و یکی از دبیران پرورشی اش را به علی رضا معرفی کرد ودر نیمه شعبان سال 1363 به عقد هم درآمدند. ثمره ی این ازدواج، دخترش، محدثه بود.
مدام جبهه بود. فرق نمی کرد جنوب باشد یا غرب. مأموریت های پشت هم داشت. از سال 60 تا پایان سال 65 که عمر مبارکش به پایان رسید، به عنوان فرمانده عملیات، فرمانده تیپ، فرمانده سپاه یاوه، جانشین و فرمانده گردان امام حسین ...خدمت صادقانه داشت. و در عملیات های چون بدر، خیبر، والفجر 8 و.. هنرمایی کرد.
هر چه به سال 65 نزدیک تر می شد، خواب هایش کم تر می شد و فعالیت هایش بیشتر. بچه های تنکابن با هم گردان انصارالخمین را تشکیل داده بودند و او به عنوان فرمانده این گردان انتخاب نشده بود.
جراحت های عمیقی هم داشت، ولی هیچ وقت دوست نداشت مادروهمسرش از این قضایا مطلع شوند. در عملیات والفجر 8 بخاطر اصابت خمپاره شصت به قایق اش، پشت اش پر از ترکش شده بود. با این حال می خواست که بماند ولی به دستور فرماندهی لشکر مجبور شد به عقبه برگردد.
امام را یک شخصیتی والا با کلامی نافذ می دید. اطاعت از ایشان را اطاعت از امام زمان و به مراتب اطاعت از رسول ا...میدانست و می گفت: (( خشنودی خدا هم دراین است. )) برای دیدگاه حضرت امام (ره) نسبت به جوانان که می فرمودند: (( آینده جنگ و انقلاب در دستان جوانان است))، اهمیت ویژه ای قائل بودو می گفت: (( باید مراقب آنها بود تا از این نیرو سوء استفاده نشود. ))
حادثه ی شهادتش را هم رزم اش، سید جلال ریاضی این گونه بیان می کند:
((گردان انصارالخمین در شروع عملیات کربلای 5 تشکیل شد. ما به منطقه اعزام شدیم و وظیفه مان حفظ کانال ماهی بود. بچه های گردان در کانال های رو بازی که عراقی ها حفر کرده بودند، مستقر شدند و آتش گلوله های دشمن روی سرشان می ریخت. در این شرایط علی رضا مدام به بچه ها سرکشی می کرد و می دید که در چه وضعیتی هستند.
شب دوم عملیات بود. تانک های عراقی، آرایش مثلثی به خودشان گرفته بودند. سرم آرام و با احتیاط از بالای کانال بیرون آوردم. آقای پزشکی سریع به من گفت: (( سید بیا پایین خطرناک است. )) هنوز درست ننشسته بودم که دیدم به سرعت از بالای سرمان عبور کرد. گلوله باران عراق شروع شده بود. در جنگ برای یک تانک، یک گلوله آرپی جی یا روشکا در نظر نمی گیرند، ولی آنها برای یک نفر، تانکی را در نظر می گرفتند.
آتش دشمن خیلی زیاد شد. آنجا بخاطر شرایط خاص،نمی توانستیم برای تجدید قوا به عقب برگردیم. پشت سر ما سه راهی مرگ بود. شب سوم یا چهارم استقرارمان، دشمن ازغفلت تیپ سمت راست ما استفاده کرد وبه صورت نعل اسبی جلوآمد تا ما را اسیر کند. قبل از نفوذ به داخل کانال آنقدر آتش دشمن زیاد بود که در بین گردو غبار و دود چیزی نمی دیدیم. باید با لمس دست تشخیص می دادیم چه چیزهایی دور و برمان هستن.شهید پا لیزیان به خاطر انفجاری که کنار ما شده بود، زخمی شد. علی رضا برگشت واو را به سمت پست امداد که صد متری ما بود، منتقل کرد. آن شب علی رضا با رشادت تمام با آرپی جی، تیربارو ... خط را نگه داشت. فردا صبح با بی سیم به شهید نوبخت اطلاع داد که باید خط را تخلیه کنیم و به عقب برگردیم. سپس اعلام کرد کارتهای شناسایی و پلاک هایمان راجایی زیر خاک دفن کنیم تا اگر اسیر شدیم، هویتمان مشخص نشود. شهید نوبخت خود را به خط رساند و به علی رضا گفت: (( سریع نیرویت را جمع کن وبرو به منطقه ای که اشاره کرده بود. )) این در حالی بود که عراق نفوذ کرده بود وما کاملأ تانک هایشان را می دیدیم؛ حتی نفرات پیاده شان را. علی رضا به شهید نوبخت گفت: (( من نیرو ندارم همه یا مجروح اند یا شهید. اگر می خواهید شما بروید ولی من برمی گردم. )) اصلا نمی توانستیم قبول کنیم در آن شرایط جلو برویم تا اینکه شهید نوبخت گفت: (( من به عنوان فرمانده به شما دستور میدهم، برگردیدو به مکانی که گفتم بروید. )) در کمال ناراحتی برگشتیم. یادم نمی رود، علیرضا بادگیری به تن داشت و پوتین هایش را هم درآورده بود. به دستور شهید نوبخت به سمت دشمن حرکت کرد. یک سری کمک هم برایش رسیده بود. دیگر از او خبری نداشتیم تا اینکه خبر شهادتش را در آن منطقه به ما دادند. ))
فراق وشهادت علی رضا، غمی بزرگ به جان گردان تازه نفس انصار الخمین و لشکر بود. به ویژه که مفقود هم شده بود. بعد از 13 سال انتظار، در سال 1378 پیکر پاکش را در گلزار شهدای تنکابن به خاک سپردند.
شهید بزرگوار در فرازی از وصیتنامه اش به دوستانش می گوید:
(( از نارسایی ها، ایجاد ناراحتی ننمائیم و همیشه طرفدار حق باشیم تا ان شا ا... به سر منزل مقصود برسیم. سعی کنیم در این عصر وحدت مسلمین و اخوت وبرادری و برابری را حفظ کنیم و بدانیم که شیعه و سنی در این زمان یکی است.
همسرم! شما همانطوری که در طول این چند سال ثابت کردید که هدف کار، برای رضای خدا و قرآن و مردم مسلمان می باشد، در جهت احیای اسلام وقرآن کوشش فراوان بخورید، ان شاا...که مورد قبول خدا قرارگیرد و بدان که من از شما راضی هستم . ))