نام پدر : عبدالله
تاریخ تولد :1335/10/06
تاریخ شهادت : 1364/11/25
محل شهادت : فاو

وصیت نامه

                          *وصيتنامه شهيد محمدرضا رودسرابراهيمي*

                                          بسم الله الرحمن الرحيم

و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه و يكون الدين لله: كارزار نماييد، تا فتنه برافتد و دين، خاص خداي يكتا شود.

مادر و خواهران و برادران عزيز و همسر گرامي، بدانيد كه زندگي از نظر اسلام مبارزه در راه اسلام است و انسانيت موقعي كامل مي شود كه انسان با هواي خود با ميل هاي بيرونی و با ظلمها مبارزه كند تا شهيد شود و از مرگ هيچ هراسي نداشته باشد آن هم در راه خدا مردن []زندگي است بلكه جاويد است. شهادت مرگ سعادت آميزي است كه آغاز ديدن زندگي پربار جديدي را نويد مي دهد من اين مرگ ار از عسل بر وجودم گواراتر مي دانم چون اطاعت از امام امت، شهادت شربتي است كه هر كس توان آن را ندارد نمي نوشد مگر اينكه خود را از تمام قيد و بند ظاهري ام از مال و جان خود گذشته و در راه حق عليه باطل فدا كند.

اي خدا! ترا به عزيزترين خونهاي تاريخ ساز عالم، خون شهيدان كربلا قسمت داده ام شهادت[] معنوی را نصيب من بگردان شهادت مانند مادري است كه تنها فرزندش را در آغوش مي كشد. شهادت نقطة اوج آرزوي مسلمين است شهادت قلة رفيع انسانيت است ما به آغوش شهادت برويم و به سويش پرواز مي كنيم سوگند به شهادت كه آرزوي من است هر چه بيشتر به مأموريت مي آييم بيشتر به شهادت عشق مي ورزيم آنگاه كه شهادت همسنگرانم را مي بينم غبطه مي خورم و مي گويم كه آن فرد لياقت داشت ولي من ندارم سعي مي كنم كمتر گناه و بيشتر براي خدا كار كنم كه خدا مرا پذيرفته و آرزوي مرا برآورده سازد.

شهادت حد نهائي تكامل يك انسان است، شهادت بالاترين آرزوهاست، چه زيباست لحظه اي كه تفنگ از زمين کنده مي شود و بسوي دشمن نشانه مي رود، چه زيباست لحظه اي كه دشمن را ذليل و خوار به اسارت مي گيرد و چه شيرين است آن هنگام كه در خون خود مي غلطيم و با شهد شهادت سيراب بشويم، اگر من كشته شدم راهي بود كه فقط خودم آمده و با ميل خود و اميدوارم كه خداوند تبارك و تعالي اين كشته شدن و يا شهادت مرا قبول كند و مرا بپذيرد، من آموختم كه زندگي مادي نكبت بار است و نبايد منتظر باشيم كه مرگ ما فرا رسد بلكه ما بايد سراغ مرگ برويم مگر انسان يك دفعه بيشتر مي ميرد؟

پس چه بهتر كه آن يكدفعه هم در راه خدا باشد، من با كمال ميل به اين جبهه مقدس كه براي پيروزي اسلا است مي روم و چون ما به خودمان تعلق نداريم يعني خلق نشده ايم تا راحت طلب باشيم و يا در پي آسايش دنيوي باشيم نه اين ارزش ندارد خلش شده ايم تا آزمايش شويم. (لقد خلقنا الانسان في كيد)

اينجا براي من خيلي خوب است چون جنگ با كفار لذتي بزرگ دارد خدايا بهترين لذتهاي آخرتي و دنيائي را به من عطا كن و آن لذت بهتريني كه مي دهي در عبادت كردن قرار ده، با آگاهي براهم، اميدوارم كه در اين راه به شهادت نائل آيم تاكنون من مرد بودم و اين لحظه هاي آغاز جهاد و شهادت است كه احساس مي كنم كه زنده ام و زندگي غرورآفرين را در پيش روي دارم با يك دنيا مسرت و دلبستگي در سنگر نشسته ام و هر لحظه بهشت زيبا را در مقابل چمشهايم مي بينم نزديك است از خوشحالي پرواز كنم چرا كه جائي نشسته ام كه سينة امريكا و دست پروردگان او و سردستة منافقين صدام يزيدكافر را نشانه مي روم شهادت انسان را به درجة اعلاي ملكوتي مي رساند چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز خوشبو پروردگارا شهادتم را در راه دين و قرآن كه خاري در چشم دشمن اسلام است قبول فرما.

مادرجان و برادران و خواهران عزيز و همسر گراميم يكي از مسائل مهم اجتماعي از نظر اسلام امنيت اجتماعي اسلامي است كه بايستي در حفظ و حراست آن كوشيد و اگر احتياج به قتال افتد جهاد و شهادت در تأمين ان واجب و ضروري است و به همين جهت اگر گروهي خواستند با فتنه و فساد نظم جامعه را بهم زنند و امنيت و آرامش را تبديل به طغيان و سركشي نمايند مي بايستي عليه آنها قيام كرد و در ميدان نبرد با آنها جنگيد و نابودشان ساخت تا اينكه فتنه از بين برود و فتنه گر در جامعه ريشه كن شود و حاكميت دين خدا در جامعه تحقق يابد به همين جهت در قرآن كريم آده (و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه و يكون الدين لله) كارزار نمائيد تا فتنه برافتد و دين خاص خداي يكتا شود در تاريخ، رزمي دائم و مبارزه هاي مستمر بين دو جبهة كفر و ايمان ديده مي شود جبهة باطل را كفاري تشكيل مي دهند كه رهبري آن را طاغوت به عهده دارد مي جنگند يا مؤمنيني كه سرپرستي آنان را خدا به عهده دارد جنگي بين عدالت و ستم بين حق و باطل چنان كه فرمايد (الذين امنوا يقاتلون في سبيل ا... و الذين كفر يقاتلون في سبيل الطاغوت) كساني كه ايمان آورده اند كارزار مي كنند در راه خدا و آن كساني كه كافرند مي جنگند در راه طاغوت كافرين با كفر خود مي خواهند حقايق آسماني اسلام را محو نمايند و چراغ هدايت را با كفر خود خاموش سازند و مستضعفين را در زنجير اسارت طاغوت در آورند و طاغوت را بر همة مردم مسلط سازند لهذا خداوند فرمان مي دهد كه اي مومنان يا كافراني كه در راه طاغوت مي جنگند شما با آنان بجنگيد و نگذاريد كه طاغوت در جامعة شما بوجود آيد چنان كه خداوند در قرآن كريم مي فرمايد كساني كه ايمان آورده اند در راه خدا پيكار مي كنند و كساني كه كافر شده اند در راه طاغوت پيكار مي كنند با دوستان شيطان پيكار كنيد كه نيرنگ شيطان پيكار كنيد كه نيرنگ شيطان ضعيفاست در آيه شريفه رابطة طاغوت و كافر و شيطان به خوبي روشن مي شود كه كافران در ایجاد حاكميت طاغوت مي رزمند تا وسيلة يك حكومت طاغوتي اهداف شوم خود را تحقق بخشند و در ضمن كافر و طاغوت در محو حقيقت حق شيطان صفتانه مي كوشند كه مردم را از هدايت به حق بازدارند زيرا در يك جامعة ستم زده ظلم آلود انسان نمي تواند به روند تكامل مادي و معنوي خود ادامه دهد زيرا ستمگر بزرگترين سدي است در روند تكامل انساني.

به همين جهت تلاش و جهاد در اصلاح جامعه و رفع هر گونه تجاوز و ستم از مهمترين تكليف شرعي هر مسلمان است كه در مكتب ما بصورت امر به معروف و نهي از منكر و جهاد و قتال بر همگان واجب شده و در جاي ديگر قرآن مي فرمايد: (جاء الحق و ذهق الباطل ان الباطل كان ذهوقا) بله باطل محكوم به نابودي است اگر چه پيروان آن فيل سواران ابرهه باشند و حق پيروز است اگر چه همة نمروديان بر عليه مظهر آل ابراهيم خليل ا... قيام كنند و او را در خرمني از آتش قرار دهند و يا چون حسين ابن علي عليه السلام تنها با هفتاد و دو نفر در مقابل انبوه دشمنان قرار گيرد و تا باطل هست اين نبرد همچنان ادامه دارد چرا كه اين فرمان الهي است كه موحدان بايد با فتنه گرائي[] خدا را بسوي باطل و گمراهي مي كشانند بجنگند و تا پيروزي كامل دست از جنگ يا عوامل فتنه گر نشويند و در اجراي همين فرمان الهي است كه ملت مسلمان و قهرمان پرور ايران همچنان شعار جنگ جنگ تا پيروزي را تكرار مي كنند و[] تا نابودي كامل مجريان اين فتنه همچنان به جهاد و دفاع مقدس خويش ادامه دهند كه البته با نابودي بعثيون كافر بغدادي فقط بخشي از فتنه خاموش شده و مقر فتنه انگيزان اصلي در ملكي ديگر است، كه نبرد با آنان به مراتب سهل تر از نبرد با منافقين چون صدام و حسين اردني و حسين مراكشي و مبارك مصري است كه توسط استكبار جهاني به عنوان حاكم كشورهاي اسلامي تحميل شده اند اين جنگ، جنگ اسلام با تمامي كفر جهاني است و بنابراين شعار جنگ جنگ تا پيروزي بايد تا نابودي[] كفر ادا نمايد در خاتمه بيدار و هوشيار باشيد و با اتحاد و همبستگي توطئه ابرجنايتكاران شرق و غرب و حاميانش را در نطفه خفه كنيد. والسلام.

محمدرضا ابراهيمي 15/8/64

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.

 

 

 


زندگی نامه

شهید محمدرضا رودسر ابراهیمی

فرزند: عبدالله

محمدرضا رودسر ابراهیمی فرزند عبدالله، در هشتم دیماه سال 1335 از مادری به نام صفیه جلالی رودسری در خانوادهای مذهبی و باایمان در شهر تنکابن به دنیا آمد. مادرش او را محمدرضا نامید و از انگیزه خود برای این نامگذاری، چنین میگوید:

«از بس به امام رضا(ع) ارادت داشتم، تمام توسلاتم به آقا امام هشتم(ع) بود، دوست داشتم همه فرزندانم، نام رضا بگیرند. وقتی محمدرضا به دنیا آمد، در آغوشش گرفتم و محمدرضا صدایش کردم.»

محمدرضا پنج برادر و دو خواهر داشت. پدرش کارگر سادۀ شرکت نفت بود؛ اما میزان حقوق دریافتی وی، کفاف مخارج خانواده پرجمعیتش را نمیداد. به همین علت، خانواده از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نبود، اما از آنجایی که فردی متدین و پایبند به شرع و معتقد به آداب اسلامی بود، با تلاش و کوشش شبانهروزی سعی در تأمین روزی حلال داشت و با زحمات فراوان امور خود را میگذراند.

محمدرضا، کودکی دوستداشتنی بود. روزهای بیدغدغه کودکیاش در فقر حاصل از حکومت ظالمانه پهلوی سپری شد. به سن هفتسالگی که رسید، راهی مدرسه‌‌ای در شهر تنکابن شد. تحصیلات ابتدایی نظام قدیم را با موفقیت به پایان برد. در ایام تابستان و تعطیلی مدرسه،
برای کمک به تأمین بخشی از مخارج خود و خانواده، در یک دوچرخهسازی مشغول به کار شد. از همان دوران کودکی و نوجوانی بسیار مهربان بود. پدر و مادرش را زیاد دوست داشت و به آنها بسیار وابسته بود؛ اما علاقه محمدرضا به مادرش مثالزدنی است. همواره وظیفه مراقبت از خواهران و برادران کوچکتر از خود را به عهده میگرفت.

برای تحصیل در دوران متوسطه، در دبیرستان پهلوی سابق تنکابن ثبتنام کرد. هرچه برادرها و خواهرها بزرگتر میشدند، تلاش وی برای کسب درآمد بیشتر میشد؛ تا جایی که با سختی، مخارج تحصیل خود را تأمین میکرد. بالاخره، مجبور شد بر اثر مشکلات فراوان مالی برخلاف خواستهاش، درس خویش را در حالیکه در سال ششم (1355) متوسطه و رشته طبیعی بود، رها کند و روزهای نوجوانی و جوانی را با کارهای طاقتفرسا بگذراند. هر چه روزها میگذشت، بهخاطر ظلمی که در کودکی و نوجوانی در حقش شده بود، کینه و نفرت او نسبت به رژیم پهلوی بیشتر و بیشتر میشد؛ چون با وجود هوش و ذکاوت بسیار، مجبور شد برای همیشه با تحصیل خداحافظی کند، آن هم فقط و فقط بهخاطر فقر مالی خانواده. تا اینکه با افکار حضرت امام(ع) آشنا شد. اعتقاد داشت که باید در مقابل این همه ظلم و ستمها فریاد عدالت و آزادی را سر داد.

محمدرضا در سال پایانی حکومت پهلوی در حال گذراندن سربازی بود ولی زمانیکه مبارزات علیه رژیم به شکل گسترده در سراسر کشور آغاز شد، در صف تظاهرکنندگان قرار گرفت و همپای دیگر مردم، ندای آزادی و انقلاب سر داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، باقیمانده سربازی خود را به پایان رساند و بلافاصله در 20/4/1358 با عضویت رسمی در واحد عملیات سپاه تنکابن، مشغول به خدمت شد. در بسیاری از عملیاتهای مقابله با منافقین و گروهکها، حضور داشت تا اینکه در همان سال،
به همراه هشت نفر از نیروهای رسمی سپاه تنکابن، بعد از فراگیری آموزش نظامی در تهران، به کردستان اعزام شد و به مدت 18 ماه به طور متوالی از 2/1/1358 تا 8/6/1359 بهعنوان مسئول دسته در پاوه خدمت کرد. بعد از مدت کوتاهی، به سمت معاونت اطلاعات سپاه پاوه منصوب شد و در یک مأموریت سپاه، در درگیری با گروههای دموکرات و کومله در محور نوسود ـ پاوه به همراه نُه نفر دیگر، اسیر شد. به مدت نُه ماه کسی از آنها خبر نداشت و زیر سختترین شکنجهها قرار گرفتند؛ افراد کومله آنها را با پای برهنه روی برف راه میبردند، در شرایط نامناسبی زندانی کرده و با چشم و دستِ بسته، از آنها پذیرایی میکردند! ... اما هیچ کدام از این شکنجهها نتوانست در روحیه محمدرضا آسیبی ایجاد کند. پس از نُه ماه اسارت و تحمل شکنجه، روز اعدام پاسداران فرا رسید. آنها را روی زمین خواباندند و با شلیک گلوله به سرهایشان، آنها را به شهادت رساندند. در این بین، به شکل معجزهآسایی، تیر خلاص به صورت محمدرضا اصابت کرد و پس از بیهوشی طولانی به هوش آمد و خود را کشانکشان به منطقهای رساند که ماشین گشت سپاه در راه بود؛ او را به بیمارستان سنندج رساندند ولی دوباره بیهوش شد و به کما رفت. بعد از یک ماه بار دیگر به هوش آمد؛ ولی تا چند ماه بعد، همچنان در سنندج و بعد از آن، در بیمارستان شهید رجایی تنکابن بستری بود. بهرغم مجروحیت، در 9/6/1359 فرماندهی پایگاه سلمانشهر را به عهده گرفت. در همین زمان، با دختری مؤمن و پاکدامن به نام فاطمه محمدی ازدواج کرد. مادرش میگوید:

«هر وقت از او میپرسیدم: «دوست داری با چه جور دختری ازدواج کنی؟» پاسخ میداد: «بانجابت، بااخلاق و پایبند به دین مقدس اسلام باشد»؛ تا اینکه دختر همسایه که دختر بانجابتی بود، به دلم نشست و تصمیم گرفتم برای محمدرضا عروسش کنم. مرتب به او یادآوری میکردم که ازدواجت را به تأخیر نینداز
تا بالاخره یک روز به او گفتم: «محمدرضا، میخواهم راجع به زن آیندهات صحبت کنم، دختری دیدم که خیلی نجیب، پاکدامن و باحجاب است، اگر رضایت بدهی میخواهم بروم و برایت خواستگاریش کنم.» چیزی نگفت. گفتم:«محمدجان! دختر همسایه...» باز صدایش در نیامد، آخر محمدرضای من، خیلی به من احترام میگذاشت. احساس کردم خیلی خجالت کشیده، برای همین دیگر ادامه ندادم. فردای آن روز از محل کارش بِهم زنگ زد و گفت:«مامان، موضوعی که دیشب دربارهاش صحبت کردید، هر طور شما تصمیم بگیرید من هم روی حرف شما حرفی ندارم.» ... همان روز رفتم، با خانواده عروس صحبت کردم و جواب بله را برای پسرم گرفتم.»

همسرش از خصوصیات اخلاقیاش میگوید:

«ازدواج ما بسیار ساده بود. محمدرضا با تجملات مخالف بود. ما در یک اتاق، در خانۀ پدریشان زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بسیار عاطفی بود و رفتار صمیمانهای داشت؛ همیشه به دنبال حق و حقیقت بود، نماز اول وقتش ترک نمیشد. در طی این چند سال زندگی مشترک، مرتب از شهادت صحبت میکرد. عاشق شهادت بود. نسبت به اصول اعتقادی خود بسیار پایبند بود و خودش را سرباز اسلام میدانست. از خصوصیات بارز اخلاقیاش نیت خالصانه در کارهایش بود. بیتفاوتی و بیتوجهی او نسبت به دنیا بارز و آشکار بود. به اطرافیان بسیار بااحترام و ادب رفتار میکرد. هر وقت به خانه وارد میشد، اول به دیدن مادرش میرفت. بسیار به حاجیهخانم احترام میگذاشت.»

شهید رودسر ابراهیمی در 3/3/1360 بار دیگر جهت انجام مأموریت سه‌‌ماهه به پاوه اعزام شد و مسئولیت اطلاعات شهری را بر عهده گرفت. مدت کوتاهی بعد از بازگشت، برای بار سوم در 10/8/1360 به جبهه غرب رفت و این بار با مسئولیت فرماندهی گروهان
در واحد عملیات پایگاه نوسود ـ باختران، مشغول به خدمت شد. این مأموریت یک سال طول کشید و بعد از بازگشت، تا سه سال در همان مسئولیت فرماندهی پایگاه سلمانشهر، مشغول انجام وظایف محوله بود و مدت کوتاهی نیز از 24/11/1362 تا 31/2/1363، فرماندهی طرح «لبیک یا خمینی» را در سپاه منطقه سه برعهده داشت. علاوه بر محمدرضا، دو برادر دیگرش علیرضا و غلامعلی نیز همزمان در جبهه حضور داشتند. در عملیات بیتالمقدس، برادر کوچکترش غلامعلی به شهادت رسید. از این پس، احساس مسئولیت و تکلیف برای محمدرضا سنگینتر شده بود؛ احساس میکرد باید هم جای برادر شهیدش بجنگد و هم جای خودش. میگفت:

«شهادت شربتی است که هر کس توان ندارد آن را بنوشد؛ مگر اینکه از تمام قید و بندهای ظاهری (مال و جان) گذشته و آنها را در راه حق علیه باطل فدا کند.»

هر وقت که جنگ و جهاد فرصت کوتاهی به دست میداد، برای دیدن مادر، همسر و فرزندانش به رامسر میآمد؛ اما مرخصیهایش کوتاه بود. همسرش میگوید:

«طی دیدارها، در خانه بند نمیشد و به شدت حال و هوای جبهه داشت. مدام برای بازگشت به جبهه و [دیدار] دوستان بیقراری میکرد و اصرار داشت که هر چه سریعتر به جبهه بازگردد. میگفت: «تاکنون من مرده بودم و در این لحظههای آغاز جهاد و شهادت است که احساس میکنم زندهام و زندگی غرورآفرینی را در پیش روی دارم.»

سرانجام اعزام آخر فرا رسید؛ این بار در 15/8/1364 به جبهه اعزام شد و بهرغم حضوری کوتاه در لشکر ویژه 25 کربلا، بهعنوان جانشین گردان امام حسین(ع) در عملیات والفجر8 شرکت کرد. همرزمش ناصر محمدی میگوید:

«شهید [ابراهیمی] از فرماندهان بافکر و فعال و لایق لشکر 25 کربلا بود.»

محمدرضا بوی شهادت را استشمام کرده بود. همانگونه که در جایجای وصیتنامهاش آن را یادآور شده بود:

«سوگند به شهادت که آرزوی من است، هر چه بیشتر به مأموریت میآیم، بیشتر به شهادت عشق میورزم. آنگاه که شهادت همسنگرانم را میبینم، غبطه میخورم و میگویم آن فرد لیاقت داشت ولی من ندارم ...

با یک دنیا دلبستگی در سنگر نشستهام و هر لحظه بهشت زیبا را در مقابل چشمهایم میبینم. نزدیک است از خوشحالی پرواز کنم ...

بدانید که زندگی از نظر اسلام مبارزه در راه اسلام است و انسانیت، موقعی کامل میشود که انسان با هوای خود با میلهای بیرون و با ظلمها مبارزه کند تا شهید شود و از مرگ هیچ هراسی نداشته باشد؛ آن هم در راه خدا مردن، که زندگی جاوید است. شهادت، مرگی سعادتآمیز وآغاز دیدن زندگی پر بار جدید است و من این مرگ را از عسل بر وجودم گواراتر میدانم، چون اطاعت از امام است. شهادت شربتی است که هر کس توان نوشیدن آن را ندارد.»

بعد از گذشت چند روز از شروع عملیات، محمدرضا در 25/11/1364 در شهر فاو با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید. همزمان در دل مادرش غوغایی بر پا شده بود؛ گویی باز خبری در راه بود:

«...از خواب بیدار شدم، دلهره عجیبی گرفتم. با خودم گفتم: «خدایا، دوباره امتحانی در پیش است؟» خبر داشتم در عملیات والفجر8، خیلی کشته دادیم، شهید هم خیلی آورده بودند. مدام به خانوادههای شهدا سرکشی هم داشتم. در دلم همش غوغا بود و خیلی برای محمدرضا و علیرضا دلتنگ شده بودم. دوست داشتم زودتر ببینمشان. مدتی بود که از محمدرضا خبر نداشتم. چند روز بعد، برادرش علیرضا که مجروح شده بود، به رامسر برگشت. گفتم: «علیرضاجان، محمدرضای من کجاست؟»گفت: «مامان، بعد از عملیات دیگر او را ندیدم. من هم مجروح شدم، مرا برگرداندند به عقبه خط».
حالا نگو که علیرضا، چند روز در خط دنبال داداشش گشت اما خبری نشد و به ناچار به رامسر برگشت. دوباره علیرضای من تمام بیمارستانها و سردخانهها را گشت تا خبری از محمدرضایم بشنود ولی نشد که نشد. بالاخره برای او مراسم سوم، هفتم و چهلم [گرفتیم]. با این حال علیرضا مدام خبر میگرفت تا اینکه [پیکر] یک عده از شهدای ما در باتلاق نمکزار [فاو پیدا شدند]... علیرضا که برای شناسایی رفت، دید یکی از آن شهدا داداشش است. محمدرضای من بعد از 100 روز از شهادتش تشییع شد ...»

جسد مطهر محمدرضا بعد از تشییع، در گلزار شهدای تنکابن به خاک سپرده شد. در لحظه شهادت، دو فرزندش به نامهای نرجس و میثم به ترتیب چهارساله و یک‌‌ساله بودند. یک سال بعد، برادرش علیرضا نیز در عملیات کربلای5 به درجه شهادت رسید تا خانواده رودسر ابراهیمی جزء 21 خانواده مازندرانی باشند که سه گُل خوشبو را تقدیم اسلام و انقلاب کردند.

                                                                                                «برگرفته از کتاب فاتحان فاو»