*زندگی نامه شهيد غلامعلي روحي كوشالشاهي*
نام پدر: محمد تقي
در دهمين روز از طلوع بهار 1342 بود که صدای گریه «غلامعلی» در طبیعت زیبای «كوشالشاه» از توابع «لنگرود» گيلان طنینانداز شد.
او پنجمين فرزند خانواده بود و چشم و چراغ «محمّد تقيو سكينه»، كه با كسب روزي حلال، روزگار ميگذراندند.
کودکی پنج ساله بود كه همراه خانواده، به چالوس مهاجرت كرد. او تا پايه ششم ابتدائي را، در همين شهر به تحصيل پرداخت؛ اما به دلايلي از ادامه درس خواندن باز ايستاد.
غلامعلی بعد از اتمام دوره سربازي در ارتش، سال 1348 با بانويي عفيفه، به نام «طوبي مكاري» پيوند ازدواج بست، كه ماحصل اين زندگي مشترك، «سودابه، سعيد، محمدتقي و مهدي» هستند.
خانم مكاري، خاطرات آن روزها را اينگونه مرور ميكند: «هرگز به من حرفي نزد كه برنجم. به او ميگفتم: چه ميشود كه يك روز با هم قهر كنيم؟ ميگفت: چرا اين حرف را ميزني!؟ مگر حضرت علي (ع) به حضرت زهرا (س) چيزي ميگفت؟ آنها الگوي ما هستند.»
ایشان در ادامه، گذري به تقيّدات ديني همسرش میزند: «در زمان طاغوت كه كمتر كسي به دين اهميت ميداد، او نماز ميخواند و به مسجد ميرفت. مرا هم تشويق ميكرد. نسبت به عفاف و حجاب نيز اهميت ويژهاي قائل بود. وقتي دخترمان ميخواست به پيشدبستاني برود، خودش که خياط بود،براي او يك چادر دوخت؛ با آن که می دانست در مدرسه بابت چادر سر کردن، دخترمان را اذیت می کنند.»
و امّا روايت ديگري از تاريخ زندگاني اين انقلابي مبارز، به بيان بانو طوبی: «قبل از انقلاب، يك مغازه داشتيم كه دو، سه نفر شاگرد در آن كار ميكردند. بچههاي مؤمني كه در اغلب اوقات با غلامعلی همراه بودند. ما به كمك اين دو، سه نفر، شيشه و روغن موتور را جمع ميكرديم، با آن مواد منفجره ميساختيم و در يك قسمت حياط جاسازي ميكرديم. بعد موقع تظاهرات كه درگيري ميشد، غلامعلب به من می گفت که اين مواد را زير چادرم پنهان کنم و به همسرم و شاگردانش بدهم. من هم این کار را می کردم.»
غلامعلی در 15/4/1359، به سِمَت فرماندهي پايگاه مقاومت امام موسيبنجعفر(ع) منصوب شد. مدتي هم در كميته فعاليت داشت.
از 9/4/1361 الي 3/5/1362 نيز، در كِسوت بسيج ويژه، مشغول انجام وظيفه شد. ناگفته نماند كه او دوره 45 روزه آموزش بسيج را در مرزنآباد چالوس طي كرد.
اين بسيجي متعهد در 1/6/1362، جامه پاسداري را به تن پوشانيد.
او در همين سال(1362)، به عنوان مسئول تعاون لشكر 25 كربلا، در عمليات والفجر 6 در غرب كشور حضور يافت؛ كه منجر به جراحت و بستري شدن وی در بيمارستان اهواز شد.
غلامعلي در كِسوت تيربارچي و آرپيجيزن نيز، خدمات درخوري از خود ارائه نمود.
از جمله فعالیتهای فرهنگی این فرزند نیکسیرت، در راستای پاسداشت خون شهدا و اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت، میتوان به حضورش در جمع خانوادههای این عزیزان اشاره کرد.
به گفته همسرش: «يك شب ديدم دارد بند پوتينهايش را باز ميكند. گفتم: چرا اين كار را ميكني؟ پاسخ داد: دارم به آن زيپ ميزنم. وقتي به خانه شهدا ميرويم، تا من بند پوتينم را باز كنم، آنها معطّل ميشوند.»
«مهدي» نيز در تکمیل صحبتهای مادر، چنین اذعان میدارد: «يكبار كه من و پدر با هم به مزار شهدا رفته بوديم، ناگهان دستم را رها كرد و رفت. هرچه نگاه كردم، پدرم را نديدم. بعد كه پرسيدم: كجا بودي؟ چرا دستم را رها كردي؟ گفت: ديدم همسر شهيد با فرزندش وارد مزار شدند، نخواستم ببينند كه دستت را گرفتم؛ شايد ناراحت ميشد. رفتم دست بچه شهيد را گرفتم و با هم سر مزار پدرش رفتيم.»
اما روایت شنیدنی دیگر، در کلام دخترش «سودابه»: «چون در زمان جنگ، در خانه ما کارهای پشتیبانی انجام میدادند، من برای خودم نامهای نوشتم، که اتفاقی با تمام وسائل به جبهه رفت. آنجا یکی از دوستان پدرم نامه مرا به طور تصادفی میبیند و آن را به او میدهد. پدرم هم بدون اینکه خود را معرفی کند، جوابم را داد. من از روی دست خطش فهمیدم که کار او بود.»
«سودابه» در ادامه میگوید: «آخرين باري كه ميخواست به جبهه برود، بين پدرم و مادرم ايستادم و آخرين عكسم را با او گرفتم؛ عكسي كه برايم عزيزترين بود. چون ميبايست به مدرسه ميرفتم، نتوانستم براي بدرقه پدرم بروم. آن لحظه، آخرين لحظه ديدار من و پدرم بود.»
عمليات غرورآفرين والفجر 8، آخرين آوردگاه حضور غلامعلی به شمار ميرود، كه منجر به شهادتش در 25 بهمن 1364 شد. پيكر پاكش اما، با همراهي اهالي قهرمانپرور چالوس، تشييع، و در گوشهاي از گلستان شهداي «يوسفرضا»ی اين شهر آرام گرفت.
ذکر خاطرهای از یکی از همرزمانش در خصوص شهادت غلامعلی، خالی از لطف نیست: «سال 1364 که به مرخصی آمدم، غلامعلی به من زنگ زد و گفت: ماموریت اعزام من، به غرب شده است؛ اما من به ساری رفتم و از مسئولین خواستم تا حکمم را برای جنوب بدهند. من فاو بودم که غلامعلی و چهار رزمنده دیگر به بوفلفل آمدند. آنها کنار رود کارون منتظر شناور بودند که با آن به فاو بیایند؛ که ناگهان دشمن اطرافشان را به توپ بست و هر پنج نفرشان شهید شدند.»