*زندگی نامه شهید پرویز رعایت کنندهی فلاح*
فرزند: ابوالحسن
زیباترین ماه بهار یعنی اردیبهشت 1337، در صومعهسرای جواهرده پسری به دنیا آمد که نامش را «پرویز» گذاشتند. او اولین فرزند خانوادهاش بود. دوران ابتدایی تحصیل را، در مدرسهی «دوازده اردیبهشت» رامسر سپری کرد.
ولی خانواده فرزندان دیگری هم داشت و دست پدر خالی و رنج او بسیار بود. در نتیجه، مدرسهی دوازده اردیبهشت، اولین و آخرین مکان تحصیلی بود که پرویز تجربه کرد. پس از آن راز و رمز زندگی را در دل کارگری به نظاره نشست.
سه سال بعد ـ سال 1352 ـ کارگر رنج کشیده و نوجوان رامسری، به قم رفت و در بیمارستان «کامکار» آن جا مشغول به کار شد. در فضای متفاوت و انقلابی شهر قم، تغییرات اساسی در زندگیاش ایجاد شد.
پرویز جوان که خود در حسرت درس خواندن و تجربهی کودکی میسوخت، همیشه به برادران و خواهرانش سفارش میکرد تا درس و تحصیلات را جدی بگیرند.
شکوفه ـ خواهرش، میگوید: «برادر ما، با پولی که از راه کارگری به دست میآورد، اجازه نمیداد ما هم مثل او حسرت به دل درس و مدرسه شویم.»
محمدرضا شریفی نیا ـ دوست دوران کودکیاش ـ میگوید: «وقتی پرویز سرباز شد، زلزلهی طبس رخ داد. او دواطلبانه در گروه هایی که به زلزلهزدگان کمک میکردند، عضو شد و با جان و دل به مردم طبس کمک کرد.»
سال 1356، پرویز راهی خدمت سربازی شد.
در ادامهی دوران سربازی ـ هنگامی که فقط سه ماه به پایان خدمتش مانده بود ـ به دستور حضرت امام (ره)، مبنی بر تخلیهی پادگانها، پرویز هم از محل خدمتش فرار کرد و به رامسر آمد: در دلش غوغایی بود. احساس میکرد اتفاق جدیدی در حال رخ دادن است. میدانست با حضور آن پیر و مراد با تدبیر و مهربان، کشورش آرامش واقعی را تجربه میکند و مردم ستمدیده و مستضعف روزگار خوبی پیدا خواهند کرد.
او در کنار همهی رنجها، با ورزش احساس آرامش میکرد. اعتقاد داشت ورزش به او شادی و نشاطی میدهد که دمی رنجهایش را فراموش کند. به او استقلال میدهد و نیرویی، تا جلوی مشکلات باشید. در چند رشتهی ورزشی فعالیت کرد؛ کمربند مشکی کاراته را در دوران سربازی از ارتش کسب کرد. برادرش ـ اسحاق ـ میگوید:
«عاشق ورزش بود. در رشتهی دوچرخه سواری مقام اول را در سطح شهر به دست آورد. در ورزش دو و میدانی هم کار میکرد.»
به خاطر ورزش، او دل و جرأتی به دست آورد که توانست از پادگان فرار کند. در تظاهرات شهر شرکت کند تا یکی از میلیون دستهایی، از دستِ مهربان خداوند باشد که انقلاب را در کوچه پس کوچههای شهرهای ایران، به ثمر نشاندند.
با وقوع انقلاب، پرویز ابتدا عضو جهاد سازندگی شد و سپس به خاطر علاقهای که به بچههای سپاه رامسر داشت، جزو اولین نیروهای سپاه شهر شد.
وقتی دشمن بر طبل جنگ کوبید، دوباره به ندای حضرت امام (ره) ـ امامِ عارفان دلسوخته ـ لبیک گفت و به جبههی جنوب رفت.
سرانجام پرویز جوانِ 22 ساله، در شهر شوش، در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید تا آخرین کلاس عاشقی را طی کند.
پسرکی که در حسرت کلاس ظاهری زندگی ناکام ماند، در مدرسهی عشق به مقام استادی رسید؛ او شهید شد.
جسد پاکاش در روزی برفی در روستای زیبای جواهرده به خاک سپردند. روزی که برف همه جا را سفیدپوش کرده بود تا گواه پاکی جوانی باشد که به دیدار حق شتافت.
فرازی از وصیت نامه دلاور شهید پرویز رعایت کنندهی فلاح:
«به مادرم بگویید از شهادت من ناراحت نشود. چون بعد از مرگم برادران و خواهران از تو به عنوان یک مادر نمونه یاد خواهند کرد.»