نام پدر : محمد ابراهیم
تاریخ تولد :1341/10/15
تاریخ شهادت : 1367/01/28
محل شهادت : 1

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید جعفر رضایی*

 

توصیه من به شما این است که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیت متعهد پیروی کنید و در دفاع از میهن خود بکوشید. نماز اول وقت ونماز جمعه را فراموش نکنید. در انجام فرائض دینی کوشا باشید. به خواهرانم توصیه می کنم که حجاب اسلامی داشته باشند و در حفظ آن کوشا باشند.

 


زندگی نامه

شهيد جعفر رضايي

فرزند: محمدابراهيم

«محمّد ابراهيم و نوّابه» در 15 ارديبهشت ماه سال 1341 چشم به راه رسيدن نخستين ثمره زندگي­شان بودند. كودكي به نام «جعفر»، برخاسته از دامان خانواده­اي متديّن و محبّ اهل بيت در قائم­شهر.

به دليل مهاجرت پدر و مادر به «جمان»، پنج سال ابتدايي تحصيلي وي در دبستان «منوچهري» اين روستا سپري شد. سپس تحصيلاتش را تا پايه دوم دبيرستان در قائم­شهر ادامه داد، امّا به دليل ورود به سپاه از درس خواندن بازايستاد.

وي از اوايل انقلاب به جمع انقلابيون پيوست و با شركت در تظاهرات به مبارزه با حكومت طاغوت پرداخت. حتّي يك بار طي درگيري­هاي منافقين و نيروهاي انقلابي در زير پل قائم­شهر، دستگير و تا صبح شكنجه شد.

با گفته­هاي «رحمت آهنگري»، دوست و همرزم جعفر، گذري مي­زنيم به آن سال­ها:

«او در تشكيل انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت بسيج از نيروهاي شاخص و انگشت­شماري بود كه چندين مسووليت را در محل عهده­دار بود. در امور مربوط به كميته و سپاه نيز حضور داشت و در مسائل ديني و اخلاقي كوشا بود.»

وي علاوه بر آن، به عنوان يك نيروي جهادي، خدمات ارزنده­اي در زمينه آب­رساني و احداث جاده در سوادكوه از خود به يادگار گذاشت.

جعفر در 13/5/1360، جهت طي دوره سه ماهه آموزش به چالوس اعزام شد. سپس بعد از مدتي به مناطق عملياتي نبرد عزيمت كرد. او همچنين حضور در جبهه كردستان را هم تجربه كرد. ناگفته نماند كه اين رزمنده سرافراز وطن، يك بار از ناحيه كتف مجروح و در بيمارستان صحرايي بستري شد.

در نهايت، شهيد رضايي والامقام در 24 فروردين ماه سال 1367 از سپاه قائم­شهر راهي فاو شد و چهار روز بعد به فيض عظيم شهادت نائل آمد. پيكر پاك­اش نيز در سال 1374 با بازگشت، انتظار همسرش، «معصومه عسگري» را پايان داد. سپس با وداع يادگارانش، «قاسم، عبدالمطلّب، محمدصادق و كوثر»، در بوستان شهداي «سيدملال» قائم­شهر به خاك آرميد.

خانم عسگري از همسر شهيدش مي­گويد:

«زندگي صميمي و ساده­اي داشتيم. فرد منظمي بود و در كار خانه و بچه­داري كمك­ام مي­كرد. خوشحال بود كه به جبهه مي­رود، فقط از اين ناراحت بود كه فرزندانش را تنها مي­گذارد. با اين حال مي­گفت: اين­ها براي من عزيز هستند، امّا اسلام عزيزتر است.»