نام پدر : حسینعلی
تاریخ تولد :1344/00/00
تاریخ شهادت : 1367/04/31
محل شهادت : خرمال

وصیت نامه

* وصیت نامه شهید ابوالقاسم رضائی*

 

بسم الله الرحمن الرحیم

« الذین اذا اصابتهم مصیبته قالوا انا لله و انا الیه راجعون »

« ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین »

(( اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً عبده و رسوله ))

به نام خدایی که ما را خلق کرد و به راه راست هدایت مان نمود. به نام او که زندگی ام از اوست و جهادم برای دین او و در راه اوست و مرگم به دست اوست. شکر و سپاس خدایی را که قدرتم داد تا تمامی اعضا و جوارح بدنم را در راه او بکار بگیرم و به من آموخت که با شیطان درون و بیرون مبارزه کنم و لطف و عنایت نمود تا در زندگی ام جهاد در راه او را پیشه کار خود سازم و تمامی هم و غم خود را صرف جهاد در راه او بکنم. خدایا چه شیرین است جهاد کردن در راه تو و کشته شدن در این راه. بارالها خودت شاهدی که نیتی جز خدمت در راه تو و ادامه دادن راه شهدا نداشتم و ندارم و عاجزانه از تو می خواهم که در این راه یاری ام کنی تا بار سنگین این مسئولیت را به خوبی به مقصد برسانم و دین خود را نسبت به اسلام و میهن اسلامی ادا کنم.

خدمت پدر و مادر گرامی و بسیار عزیز و بالاتر از جانم، سلام علیکم. پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما و موفقیت تان را از خداوند منان خواستارم. پدر و مادر بسیار خوبم، شما و دیگر خانواده های شهدا نزد خداوند بالاترین ارزش و درجه را دارید. از شما خواستارم همچنان که من با رزمم با دشمن جهاد می کنم شما با صبرتان دشمن را به زانو در آورید. در مصائب و سختی ها بردبار و استوار باشید تا دیگر خانواده ها از شما راه پرورش فرزند و آماده ساختن آنان برای جهاد با کفار را بیاموزند. من دستان خسته ولی پرتوان و متمسک به حبل الله شما را می بوسم زیرا که من و دیگر برادرانم را در راه اسلام هدایت و هدیه نمودید. من به شما افتخار می کنم. آفرین به صبرتان و آفرین بر دل داغدیده ولی با ایمان تان. خیلی دلم می خواست که حرف هایتان را گوش می کردم و در خدمت شما بودم و به زبان عامیانه تر عصای پیری تان می شدم ولی به خدا قسم دلم طاقت ماندن در خانه و عقب نشستن از جنگ را نداشت. در عین حال هر فرصتی که پیدا می کردم وظیفه خود را در قبال زحمت تان انجام می دادم. از شما می خواهم که جای خالی من و برادرانم را با قرائت قرآن و دعا جبران کنید و برای من از خدا طلب آمرزش نمائید.

چند جمله ای با دوستانم دارم، آنانی که به عللی به جبهه نیامدند خیلی دوست داشتی که درباره کارهایم در جبهه یا مسئولیتم برای شما سخن بگویم. همچنان که از من سؤال می کردی و من به قولی شکسته نفسی می کردم و بیشتر موارد سکوت می نمودم. بدان که من بسیجی بیش نیستم، بسیجی که لباس سپاهی را به عاریه به تن کردم، به خاطر چی؟ به خاطر این که آزادتر به جبهه بیایم و بتوانم همیشه در جبهه باشم من به خاطر پول بیشتر یا امکانات بیشتر وارد سپاه نشدم. چون که در صورت ماندن در خانه می توانستم آسایش و راحتی بیشتری داشته باشم.

من و دیگر برادرانم برای این وارد سپاه شدیم تا در این لباس آزاد باشیم و مسائل زندگی نتواند جلوی حضور ما در جبهه را بگیرد و از رزمم برایت بگویم نه بگذار از رزم همسنگران شهیدم برایت بگویم. شهیدانی همچون عباس زاده ها – رحیمی ها – رضائی ها – فدائی ها – امینی تبارها، آنان در جبهه شکارچی اسلام بودند و به شکار دشمنان دیو صفت می رفتند بعضی از آنها آنچه که دلت بخواهد دشمنن اسلام را به درک واصل کردند و بعضی های دیگر تانک های دشمن را منهدم ساختند. نوشتن این چیزها بر روی کاغذ سفید آسان است و شنیدن آن برای تو نیز آسانتر، ولی من و دیگر همسنگرانم برای نابودی دشمن تا دو قدمی او رفتیم و برای انهدام تانک تا 20 متری آن قرار گرفتیم. به هر حال اگر خودت را دوست من و رفیق من و هم دین من می دانی، باید مثل من باشی و همچون دیگر برادران همسنگرم دلیرانه و با ایمان به جبهه بیایی و هم با عملت و هم با قلب و هم با زبانت به اسلام و امام و میهن اسلامی خدمت کنی. اگر به جبهه آمدی و برای اسلام آمدی آن وقت بدان که مثل منی، هم خون منی و هم کیش منی، در غیر اینصورت نه تنها مثل من نیستی بلکه همچون کسی هستی که من و دیگر همسنگرانم را هدف گلوله خود قرار داد. پس سعی کن همیشه تکلیف خودت را در قبال اسلام انجام بدهی و همیشه حامی امام و ولایت فقیه و روحانیت در خط امام باش، اگر این طور نبودی راضی نیستم که در تشییع جنازه و مراسم من شرکت کنی. شمایی که می گویید تو وظیفه ات را انجام دادی، تو شهید دادی، حالا بس است دیگر لازم نیست بروی تو خودت چرا نمی روی یا فرزندانت را به جبهه نمی فرستی. اگر تو و امثال تو احساس مسئولیت بکنند و فرزندان خود را به جبهه بفرستند. هیچ گاه این برادران شهدا و اسرا و مفقودین، این چنین احساس مسئولیت نمی کردند و هر خانواده سه شهید یا چهار شهید نمی داد.

پس اگر برای من دلسوزی می کنی من می خواهم که دلسوز جبهه ام باشی و جبهه ام را همیشه گرم نگهداری. و بعد از شنیدن همه اینها این آیه را در نظرت مجسم کن و با اعتقاد تمام و راسخ درباره آن فکر که خداوند در قرآن می فرماید: (( ما رمیت اذ رمیت ولاکن الله رما )) هر چه که از دشمن تلفات می گیریم، به دست خداست و ما وسیله ای بیش نیستیم و اگر بعضی مواقع شکست می خوریم به این علت است که از دستورات خدا سرپیچی می کنیم و مورد قهر و غضب خدا قرار می گیریم.

هر کس به طریقی دل ما می شکند                بیگانـه جــدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر مــی شکند حرفی نیست             از دوست بپرس که او چــرا می شکند

کز از پی شهوت و هوی خواهی رفت                     از مـن خبرت که بینوا خواهــی رفت

بنــگر چه کســی و از کجا آمده ای                       ور نــه بجــز این به فنا خواهــی رفت

«هفت تپه، ابوالقاسم رضائی»

12/2/1367

*****************************************

 


زندگی نامه

شهید «ابوالقاسم رضایی»

نام پدر: حسین‌علی

با آمدنش برگی از تقویم سال 1344 را در کاشانه «حسین‌علی و آمنه خاتون»، به نام خود زینت بخشید. نوزادی از خانواده‌ای زحمتکش و مقید در فریدونکنار، که با پیشه پدر، یعنی کشاورزی، امرار معاش می‌کرد.

«ابوالقاسم»، کودکی بیش نبود که برای فراگیری آموزه‌های دینی، به مکتب راه یافت. دوران ابتدائی‌اش را در زادگاهش «فریدونکنار» گذراند. سپس، با گذراندن مقطع راهنمائی در مدرسه «شهید جهانیان» فعلی همین شهر، مقطع دبیرستان را در رشته تجربی، در دبیرستان «امام خمینی» فعلی فارغ‌التحصیل شد.

او که شوق زیادی برای ادامه تحصیل داشت، بعد از قبولی در کنکور، در رشته هوشبری دانشگاه کرمان مشغول به تحصیل شد؛ اما به دلیل حضور در جنگ، انصراف داد. چون می‌گفت: «اکنون وقت درس خواندن نیست و وقت جنگ است و من باید بروم.»

 اوقات فراغت ابوالقاسم، به تلاوت قرآن و مطالعه کتب دینی و سیاسی می‌گذشت.

او علی‌رغم سن کمش، در تظاهرات انقلابی سال 1357 حضور داشت و برای امام‌خمینی احترام زیادی قائل بود.

ابوالقاسم با تشکیل بسیج، عضو این نهاد مقدس شد. شب‌ها در پایگاه‌ها کشیک می‌داد و روزها هم مشغول کار در همین امر بود.

او تا قبل از سال 1366، لباس سبز پاسداری را بر تن کرد و سپس، به میادین نبرد، عزیمت نمود.

او بخشی از حقوقش را در منطقه، به رزمندگان بی‌بضاعت و بخشی را به خانواده‌های کم‌درآمد می‌داد. وقتی دوستان و هم‌رزمانش به شهادت می‌رسیدند، می‌گفت: «از این‌که زنده هستم، خجالت می‌کشم و روی برگشت به خانه را ندارم.»

عملیات‌های رمضان، آزادسازی پیرانشهر، سردشت، کربلای 5 و...، آوردگاه این دلاور مازندرانی بود، که با عناوینی چون: آر.پی.جی‌زن، تیربارچی و فرمانده گروهان مشغول به خدمت بود.

ابوالقاسم، سرانجام در 31/4/1367 در خاک شلمچه به خیل یاران شهیدش پیوست و در گلستان شهدای فریدونکنار آرام گرفت.