نام پدر : اسد الله
تاریخ تولد :1343/06/10
تاریخ شهادت : 1365/03/20
محل شهادت : سپاه سوادکوه

وصیت نامه

                                    * وصیت نامه شهید ابراهیم رحیمی خواجه*

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سخنی چند با شما پدر و مادر مهربان و عزیزم: سلام علیکم امیدوارم که همیشه در زندگی تان موفق و مؤیدتر از روزهای گذشته باشید. پدر و مادرم بیش از بیست سال و اندی که از عمر کم ارزش اینجانب نمی گذرد و در طی این مدت عمر من، شما زحمت های فراوانی برایم کشیده اید. روزها و ماه ها و سال های فراوان زحمت کشیده تا من را به اینجا رسانده اید و شکر کنید که فرزندی تربیت کرده اید که آن را فدای اسلام و قرآن کرده اید و خدا را باز هم شکر که من را هم مثل جوانان دیگر ( که البته عده شان انگشت شمار بود ) منحرف نکردی تا دچار فساد اخلاقی شوم که باعث دیدن عذاب در دنیا و آخرت هم برای شما و خودم نشوم. آری من این راه با سعادت را با چشمی باز و توکل به خدا ( و شعار الله اکبر - خمینی رهبر ) انتخاب کردم و اگر در هر کجا و در هر مجمعی دیدید که کسی دارد تبلیغات سوء می کند تا می توانید ارشاد و در صورت اصلاح نشدن با آنها قطع رابطه کنید و از شما می خواهم که کاری نکنید که دشمنان خوشحال شوند و پدر و مادرم از شما می خواهم که بی نهایت صبر داشته باشید.

پدرم! عذر می خواهم که نتوانستم کوچکترین خدمتی را در قبال زحمات شما، به شما بکنم چون جزئی یادم هست در زمستان های بسیار سرد و سوزان به بیابان برای کار کردن می رفتی که خرج منزل را تأمین کنی و آن زحمتی را که من را به اینجا رساندی هرگز این را فراموش نخواهم کرد. پدرم! انتظارها از من داشتی  ولی خدا هدایت کند مسلمانی را که بین من و شما داشتند تفرقه می انداختند و تا حدودی هم موفق شدند. من از خدا برایشان آمرزش و هدایت می خواهم و از شما و دیگران می خواهم که از خدا برای من طلب مغفرت کنید چون در دنیا نتوانسته ام بنده خوب و شکرگزاری برای خدا باشم و من طالب آمرزش خواستن شما از خدای تبارک و تعالی می باشم.

 اللهم ارزقنی توفیق الطاعه، بار خدایا! می دانم که بنده گنهکار هستم و با بار سنگین گناه خسته می شوم. بار الهی تو را به عظمت خون سالار شهیدان از گناهان من درگذر و از کسانی که مورد تهمت و آزار من قرار گرفتن( که بسیارند ) می خواهم به بزرگواری شان من را ببخشند. اگر نبخشیدند من طاقت آتش جهنم را ندارم. بار خدایا تا مرا نیامرزیدی از این دنیا مبر. خدایا شهدای ما را در روز قیامت شفیع ما قرار بده.

ولی مادرم! می دانم که در دنیا زحمت های فراوان و رنج های زیادی کشیدی در همان اوان کودکی با بی شیری برای تغذیه من روبرو شدی و برای تهیه شیر من رنج ها کشیدی و تهمت های فراوان شنیدی. خدایا! بیامرز آنهایی را که در این مورد شما را مورد اذیت و آزار قرار می دادند. می دانم چقدر مشقت کشیدی برای ما چون پدرم به خرج خانه نمی رسید و شما هم به خاطر کمک به او کارهای فراوان می کردی. یادم هست که بعضی از شب ها تا ساعت های زیادی شما به خاطر کار کردن و من هم به خاطر کمک به شما بیدار می نشسته و صبح زود هم از خواب بیدار می شدیم و دوباره به کار ادامه می دادیم و یادم هست که با یک دست کتاب و با دست دیگر دسته دستگاه ابریشم کشی را داشتم و بارها شاهد بودم که شما بغل دیگ بزرگ آب جوش خورده که مشغول کار بودی به خواب می رفتی و اگر به آب داغ می رسیدی چه حوادث ناگوار برایت و برایمان پیش می آمد. ولی خوب همه این زحمت ها را متقبل می شدی تا کمکی به درآمد روزانه پدرمان کنی و همچنین در ازدواج من متحمل چه رنج هایی که نشدی، هرگز این را فراموش نخواهم کرد و از شما می خواهم که همیشه در نمازهای یومیه و واجب و غیر واجب از خدا برای من طلب بخشش کنی و همچنین می خواهم از پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده که حتماً حداکثر سعی را کنید که در مراسم مذهبی شرکت کنید و همیشه به یاد خدا باشید و به دیگر خانواده های شهدا دلداری دهید و همیشه در کارهایتان به یاد خدا باشید و سعی کنید از کسانی باشید که احدی در دنیا از شما ناراحت از دنیا نرود و اگر کسی به شما ظلمی کرده او را ببخشید که مورد قبول خدا می باشد و خدا دوست دارد این چنین کسانی را.

پدر عزیز و مادر مهربانم! مرضیه را بعد از شهادتم به زهرا بسپارید و اگر زهرا دوست نداشت حتماً شما بدون چون و چرا سرپرستی مرضیه را به عهده بگیرید و اگر دیدید که مرضیه در دامن زهرا احساس کوچکترین ناراحتی می کند حتماً سرپرستی وی را به عهده بگیرید که به هیچ وجه من راضی نیستم که او احساس یتیمی کند و در سفارشی که به زهرا در صفحه قبلی کردم بعد از شهادت من زهرا در شوهر کردن آزاد است چون اسلام وی را آزاد گذاشته و اگر هم مهریه می خواهد اموالم را بفروشید تا مهریه وی را بدهید و آن یک تکه فرش را برای مرضیه به عنوان جهیزیه ازدواجی از من یادگاری داشته باشید من هم مال زیادی ندارم که مهریه زهرا شود.

 پدرم! آنچه از مالت را برای من در نظر گرفتی، همان قدر را بفروش ( یا اگر پول داری پول بده ) تا مهریه اش داده شود و کاری کنید که زهرا از من ناراضی نباشد و باز هم عرض می کنم سرپرستی مرضیه به عهده شماست. مرضیه را بزرگ کنید و وی را نوازش کنید تا بزرگ شود. خوب دیگر عرضی نیست بجز اینکه سلامتی امام و شما را از خداوند تبارک و تعالی می خواهم.

با شعار خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار.

*************************************


زندگی نامه

*زندگی نامه شهيد ابراهيم رحيمي‌خواجه*

 

نام پدر: اسدالله

در سال 1343 در روستاي «خواجه‌كلا» در خانواده‌اي كشاورز و متديّن چشم به هستی گشود؛ اولين ثمره زندگي «اسدالله و طوطي» كه وجودش مايه آرامش پدر و قرار قلب مادر بود.

«ابراهيم» دانش‌آموز مقطع متوسطه در دبيرستان «طالقاني» فعلی شيرگاه بود که به علت مشكلات اقتصادي آن زمان، از ادامه درس خواندن باز ماند.

او که پرورش‌یافته یک تربیت دینی بود، همواره در ادای واجبات و مستحبات اهتمامی خاص داشت و از محرمات اجتناب می‌کرد. با قرآن، این سرچشمه لایزال حق نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن کوشا.

در بیان اوصاف اخلاقی این فرزند نیک‌سیرت، همین بس که در برابر والدین، نهایت ادب و تواضع را به خرج می‌داد و پیوسته در همه امور، رضایت آنان را مد نظر داشت. علاوه بر آن، به سبب خوش‌روئی و ملاطفت با دیگران، از محبوبیتی ویژه در بین‌شان بهره‌مند بود.

شور انقلاب كه به‌پا شد، ابراهيم نيز به انبوه انقلابيون پيوست. او با توزيع اعلاميه‌هاي امام خميني(ره)، تمام همتش را  در بيداري افكار و اذهان عمومي نسبت به ماهيت شوم حكومت طاغوت به کار بست.

با تشكيل بسيج، به عضویت این نهاد در آمد و فعاليّت‌هايش را در راستای حراست از دستاوردهای انقلاب در زمینه  فرهنگي تحقق بخشید.

ابراهیم مدّتي بعد به عضويت سپاه پاسداران در آمد و خدمات بي‌شائبه‌اي را در اين كِسوت از خود ارائه داد.

او در سال 1361، «زهرا يوسف‌زاده» را به همسري اختيار كرد، که «مرضيه و هادي» ماحصل اين زندگي مشترك هستند.

ابراهيم در طول دوران دفاع مقدس، دو بار به جبهه عزيمت كرد؛ ابتدا از 22/7/1362 به عنوان نيروي عملياتي راهي مريوان شد. سپس در 14/8/1363 در كِسوت سكّاندار، در منطقه جنوب حضور یافت.

ناگفته نماند که حضور او در عملیات بدر، منجر به جراحتش شد.

در نهايت، ابراهیم در 22/3/1365 در اثر انفجار مهمّات، حين آموزش در پايگاه سوادكوه، دچار سوختگي كامل بدن شد و به شهادت رسيد. پيكر مطهرش نیز سه روز بعد، با بدرقه اهالي سوادكوه، در گلزار شهداي «امام‌زاده حمزه‌چالي» به خاك آرميد.

مادرش به نقل از يكي از هم‌رزمانش روایت مي‌کند: «در كنار مزار شهيد نشسته بودم كه يكي از برادران آمد و از من پرسيد: شما مادرش هستيد؟ گفتم: بله. گفت: یک بار در جزيره‌اي در باتلاق گير كرده بوديم. چهره هر دوي ما با چفيه پوشانده شده بود و گل‌آلود بودیم. ابتدا از يكديگر سوال كرديم. من گفتم كه ساروي هستم. او هم خود را سوادكوهي معرفي كرد. بعد از اين‌كه نجات يافتيم و چهره همديگر را ديديم، متوجه شديم كه از هم‌كلاسي‌هاي هم هستیم.» 


وصیت نامه

اسکن وصیت نامه در قسمت تصاوير موجود مي باشد

 


زندگی نامه

اسکن زندگی نامه در قسمت تصاوير موجود مي باشد