*زندگی نامه شهید مهدي رحماني*
نام پدر: اسحاق
در دي ماه 1332 در «بهشهر» چشم به جهان گشود. «مهدی» فرزند چهارم کاشانه «اسحاق و بلور» بود. مادرش علاوه بر خانهداري، تا جايي كه ميتوانست به شوهرش در چرخاندن چرخ زندگی ياري ميرساند.
مهدی تحصيل علم را از دبستان «كمالالملك»[1]زادگاهش شروع كرد. سپس براي تحصيل در مقطع راهنمايي، به مدرسه «15 بهمن»[2]این شهر پا گذاشت. او كه شيفته علم و آگاهي بود، با نمرات عالي از دبيرستان «سعدي»[3] بهشهر در رشته طبيعي ديپلم گرفت.
دربیان خلقوخوی او، همین بس که نسبت به والدین، مودب و متواضع بود و در همهحال، مطیع اوامرشان.با دیگران نیز با ملاطفت رفتار میکرد و به جهت صدق گفتار و گشادهروئی، نزدشان محبوبیتی خاص داشت.
برادرش«احمد» ميگويد: «نمازش ترك نميشد. هميشه در فكر تلاوت قرآن بود. سعي ميكرد اوقات بيكارياش را در مسجد باشد. ماه مبارك رمضان را در مسجد «ملّا صفرعلي» تا سحر ميگذراند. در ايّام عزاداري امامحسين(ع)در هيئت امناي حسينيه قتلگاه بود.»
آقای «مهدوی» از روزهای انقلاب دوستش اینگونه سخن میگوید: «تظاهرات از چهار راه گرگان ـ بهشهر شروع میشد و تا سهراه گرجیمحله ادامه داشت.از آنجایی که در مسائل برق متخصص بود، یک سیم لخت را از آن طرف خیابان با یک آداپتور فشار ضعیف که حالت شوک ایجاد میکرد، میبست. وقتی مأموران برای جمعآوری موانع میآمدند، با دست زدن به سیم برق دچار شوک میشدند.»
مهدی همچنین، اعلامیههایی راکه بهوسیله پسرعمویش «جعفر» از تهران میرسید، در بهشهر پخش میکرد.
با تشکیل بسیج و انجمن اسلامی، مهدی فعالیتهایش را در این راستا از سر گرفت.
برادرش در ادامه سخنش اذعان میدارد: «بعد از انقلاب، به خاطر گستردگي فعاليتش، سرپرستي كميته توزيع نفت شهرستان بهشهر به عهده او بود. در كميته مبارزه با مواد مخدر هم حضور داشت.»
مهدی در اول شهریور 1358 به عضویت سپاه درآمد و در واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بهشهر مشغول خدمت شد. سپس، مسئولیت واحد اطلاعات این پایگاه را به عهده گرفت.
سال بعد (58) نیز، بهعنوان مسئول دسته راهی مریوان شد.
مادر از فرزندش اینگونه یاد میکند: «روزی که میخواست به جبهه برود، هر جای خانه که میرفتم، پشت سرم میآمد.میگفت:مادر! چیزی بگو.حضرت لیلا یک پسر داشت که آن را درراه خدا داد. تو هم بگو تا من بروم.گفتم:خب برو! گفت: آفرین! فقط همین را میخواستم بشنوم.»
مهدی در سال 1361 در کسوت راننده واحد تدارکات بندر ترکمن به ادای تکلیف پرداخت.
سال بعد (62) نیز، با سمت فرمانده گروهان ثارالله، در جنوب حضور پیدا کرد.
«ابراهيم نعمتي» از دوستش میگوید:«ما شصت نفر از بهشهر به شلمچه اعزام شديم. مهدي هم جزء اين شصت نفر بود. او روحيه بسيار قويای داشت. عصرها بالاي خاكريز میرفت و اذان ميگفت. من و فرمانده، بارها به او يادآوري ميكرديم كه بالاي خاكريز خطرناك است. ممكن است كه از طرف دشمن، شناسائي و مورد هدف قرار بگيري. امّا او در جواب ميگفت: نگران من نباشيد! بايد دشمن صداي اذان ما را بشنود.»
مهدي در اهواز مسئول پرسنلي انتظامات نیز بود. در عملیات والفجر 4 نیزشركت كرد. او در چند كمين كردستان نیز حضور داشت. خاك جنوب و غرب، هرگز رشادتها و فداكاريهايش را از ياد نخواهد برد.
«حسین عموزاد» از همرزمش اینچنین نقل میکند: «من و او به عنوان فرمانده گروهان، معمولا هر صبح با نیروهایمان ورزش میکردیم. او وقتی با نیروهایش به من میرسید، برای تقویت روحیه آنها میگفت: کی خسته است؟ آنها هم میگفتند: دشمن! ولی وقتی من این سوال را از نیروهایم میپرسیدم، میگفتند: دوشِ من! بعد او با اشاره به من میگفت: بچههایت خسته شدند! کمی از اخلاق انضباطیات کم کن!»
و سرانجام، مهدي در 62/7/29 در منطقه «هفت توانا»ی مريوان، با اصابت تركش خمپاره به درجه والای شهادت نائل آمد. پيكر پاكش نیز چند روز بعد، در گلزار شهداي «بهشت فاطمه» بهشهر به خاك سپرده شد.
و اما آقای عموزاد با روایتی دیگر، چگونگی شهادت مهدی را بیان میکند: «زمانی که ما دو تا قله را دور زدیم و میخواستیم دو گروهان را با هم الحاق بدهیم، آقای صحرایی به عنوان فرمانده تیپ،ما را هدایت میکرد. با شروع عملیات، من هفت شهید، و مهدی چهار یا پنج شهید تقدیم کردیم. 25 نفرهم زخمی داشتیم.آقای صحرایی پشت بیسیم گفت:روحیهتان چطور است؟گفتیم: عالی! ما تا صبح میتوانیم به پنجوین برسیم. مهدی گفت: این چند تپه را هم که جلوی ما است، بزنیم. او با چند آرپیجیزن جلو رفت.بعد از لحظاتی، یک آرپیجی به شیاری خورد که خودش در آن بود. ظاهرا عراقیها موقعیت آنها را فهمیده بودند.من با دیدن آن صحنه، گروهان خودم را نگه داشتم و به سمت شیار رفتم. مهدی هنوز زنده بود. وقتی بغلش کردم، یک آخ گفت و جان داد.»
[1]. «قاضي طباطبايي» فعلی.
[3]. «شهيد عباسيزاده» فعلی.