*زندگی نامه شهيد محمّدباقر اسدي گرمارودي*
نام پدر: رجبعلي
همگام با آغازين طلوع بهار 1344، صداي گريه نورسيدهاي در كاشانه «رجبعلي و كبري» طنينانداز شد. زوج سختكوش و متديّني كه با پيشه كشاورزي، روزگار سپري ميكردند.
كودكانههاي «محمّدباقر» در كوي و برزن «كبودكلايه» از توابع تنكابن و دامان پرعطوفت خانواده خاطره شد.
به گفته پدر، «محمدباقر اشتياق فراواني براي رفتن به مسجد داشت. زماني كه نوحهخواني ميكردم، توّجه ميكرد و سعي داشت همگام با من تكرار كند. علاوه بر آن، در نوجواني در تنكابن به كلاس آموزش قرآن ميرفت و نسبت به اداي نماز جماعت نيز مقيّد بود.»
او دانشآموز پايه سوّم متوسطه در رشته ساختمان از هنرستان فنّي «شهيد مُسلمي» تنكابن بود كه به قصد عزيمت به جنگ، ترك تحصيل كرد.
محمدباقر که تحت تأثير انديشههاي شهيد مطهّري بود، در روزهاي انقلاب به صفوف تظاهراتكنندگان پيوست. او علاوه بر آن، در توزيع اعلاميههاي امام خميني در تنكابن، خرّمآباد و رامسر نيز فعاليت داشت.
«شهربانو» در مورد برادرش چنین میگوید: «پاکدامنی و ادبش زبانزد همگان بود. هرگز زودتر از دیگران دست به غذا نمیبرد و سیر نمیخورد. ما را به حفظ حجاب سفارش میکرد و میگفت: حافظ این انقلاب باشید و اجازه ندهید به دست نامحرمان و نااهلان بیفتد. هر چند ساده میزیست، اما استوار و ثابتقدم بود. ندیدم نماز اول وقتش ترک شود.»
و امّا روايتي از «محمد اسماعيلپور» از همرزمش؛ «نسبت به ديگر همكاران، قدّ بلندي داشت و بيسيمچي ما بود. در مأموريتهاي طرح جنگل كه آنتن بيسيمش به شاخه درخت گير ميكرد، ميگفت: قدّ بلند، اين بدي را هم دارد. داخل جنگل با شاخههاي درخت، سيخ درست ميكرد و بالاي سَر بچهها ميايستاد و با آن، ميوه كمپوتشان را برميداشت. ميگفت: بايد هواي بيسيمچي را داشته باشيد.»
محمدباقر در 15/8/1361 از سپاه تنكابن راهی مناطق نبرد شد.
و سرانجام، او در 28 بهمن 1362 در مريوان به ديدار معبود شتافت و با بدرقه اهالي كبودكلايه، در گلزار شهداي اين روستا آرام گرفت.