نام پدر : رمضان
تاریخ تولد :1350/06/04
تاریخ شهادت : 1365/06/25
محل شهادت : فاو

وصیت نامه

                                                  ***بسم الله الرحمن الرحیم***

آنکس که تورا شناخت جان را چه کند                    فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی                              دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

با سلام و تهیات الهی فراوان به روان پاک و مقدس شهدای اسلام از کربلای حسین(ع) تا کربلای ایران و سلام بر رهبر انقلاب، امام خمینی.

اینجانب ذبیح الله ربیعی، فرزند رمضان متولد1350 انگیزه ام از آمدن جبهه، لبیک به ندای امام و آزادی کربلا می باشد.

با نام و یاد خدا وصیتم را شروع می کنم: وصیت به امت حزب الله و همیشه در صحنه، این است که امام را تنها نگذارند و تا این جنگ ادامه دارد در صحنه حضور داشته باشید و امید به خدا داشته باشید و برای خدا کار کنید، چون کسی برای خدا کار کند همیشه پیروز است.

چند کلامی با مادرم و پدرم: می دانم که برای من رنج زیاد متحمل شدید و آرزوی دیدن دامادی من را داشتید، اما مادرم من چطور می توانم ساکت بنشینم، که همچون محمود توکلی ها در حجله دامادی بودند اما به جبهه رفتند و شهید شدند. چطور می توانم ساکت بنشینم که اسلام ما، دین ما، شرف ما، در حمله دؤخیمان ضد اسلام قرار می گیرد. نه، نه من راهم را یافتم به سوی مرگ می روم. مرگ مردانه، نمی توانم ببینم که مرگ سراغم بیاید و چه بهتر در راه خدا شهید شوم. پدرم، می دانم رنج فراوان کشیدی و می خواستی که من عصای دست تو شوم، اما چه کنم که خداوند مرا طلبید. باورکن دلم همچون کبوتری است که در قفس است و آنقدر پر و بال می زند تا از قفس رهائی یابد. مرا ببخشید که از شما اجازه نگرفتم و از شما و دیگران خداحافظی نکردم. باشد که خداوند لیاقت شهادت را به من بدهد و گناهم را ببخشاید. 

 اما شما برادرانم! نگوئید که به ما چه ربطی دارد که جنگ است یا نه. الآن در این برهه از زمان بر هر جوان مسلمانی واجب است که به جبهه رود و اگر به جبهه نرود خدا لباس ذلت بر تنش می کند. و به شما برادرانم می گویم که در خدمت اسلام باشید، همچنانکه بودید و هستید.

شما خواهرانم! حجاب زینبی خود را حفظ نمائید که تنها آبروی یک زن مسلمان حجاب است نه زینت.

در پایان از برادران انجمن و پایگاه محل یم خواهم که هیچوقت وحدت برادری خود را از هم جدا نکنید چون با کوچکترین تفرقه در میانتان، منافقان سوءاستفاده می کنند. و سعی می کنند تا شما را از هم بیشتر جدا سازند و از همه شما می خواهم که مرا ببخشید. اگر عملی نسبت به شما بود حلالم کنید. وصیتم را خاتمه می دهم با ذکر:

 خدایا! خدایا! ستارگان که رفتند خورشید را نگهدار.

خدایا! اگر لیاقت شهادت را داشتم مرا با شهدای کربلا محشور بگردان.

خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما.

 

"والسلام"

***ذبیح الله ربیعی***

خرداد ماه27/5/65

*************************************


زندگی نامه

شهيد ذبيح­الله ربيعي سروكلايي

فرزند: رمضان

عشق چيست؟ از خويش بيرون آمدن                  غرقه در درياي پرخون آمدن

سر بريده راه رفتن چون قلم                                پا و سر افكندن چون «نون» آمدن

                                                                                                                             «عطار»

«با هم داخل يك سنگر استراحت مي­كرديم. نيمه­هاي شب، موقع نگهباني صدايم زد كه آقا رضا! بلند شو. مي­خواهم از تو خداحافظي كنم. گفتم: مگر مي­خواهي به سفر كربلا بروي؟ گفت: آره! مي­خواهم بروم سفر كربلا. بلند شو تا از تو خداحافظي كنم. بعد رفت داخل سنگر بچه­ها و از آن­ها هم خداحافظي كرد. گفت: دارم مي­روم. من به شهادت مي­رسم. عفوم كنيد. بعد از چند ساعت خبر شهادت­اش را آوردند. سَر «ذبيح­الله» همچون اربابش، حسين (ع) از بدن جدا شده بود.»

از خاطرات آقاي مشكاتي پُلي مي­زنيم به چهارمين طلوع بهاري سال 1349 در روستاي «سروكلا» از توابع قائم­شهر. آن­گاه كه صداي گريه­ نو رسيده­اي از خانه «رمضان و خاتون» به گوش مي­رسيد. زوج فداكار و سخت­كوش كه علي­رغم مرارت­هاي روزگار، تمام همّ و غم­شان تربيت صحيح فرزندان در پرتو تعاليم دين بود.

تحصيلات ذبيح­الله به پايه سوّم راهنمايي در مدرسه «بعثت كوچكسرا» ختم مي­شود.

او علاوه بر درس خواندن، كمك­حال خانواده در اَمر معاش بود. گفته­هاي پدرش در اين خصوص شنيدني است:

«در دوران نوجواني به واسطه مشكلات اقتصادي خانواده، با فروش خواروبار تلاش مي­كرد كه فردي فعّال در امور زندگي باشد. هميشه نگران وضعيت ما بود و آرزو داشت كه با بزرگ­شدنش كمك­ حال­مان باشد.»

تواضع و ملاطفت در رفتار و گفتار از ديگر ويژگي­هاي بارز ذبيح­الله به شمار مي­رود. بي­شك اذعان خواهرش، «فاطمه»، در اين باب، خود گواه اين مدعاست:

«احترام خاصّي براي پدر قائل بود! بارها شاهد بودم كه وقتي مي­خواست از او تشكر كند، دست­اش را مي­بوسيد. به پيشاني مادر هم بوسه مي­زد.»

وي كه پرورش يافته يك تربيت اسلامي بود، نسبت به مسائل دين آگاهي داشت و معتقد بود كه تقيّد و دين­داري بايد با بصيرت و تقرّب الهي همراه باشد. علاوه بر آن در انجام اعمال عبادي ازجمله قرائت قرآن و اَداي فريضه نماز از حضور قلب بالايي برخوردار بود. به گونه­اي كه دائم­الوضو بود و در طول سال، چندين بار ختم قرآن مي­كرد. ناگفته نماند كه او از 8، 9 سالگي تا لحظه عزيمت به جبهه، مكبّر مسجد بود و اُلفتي ديگر با معبود داشت. رعايت حقوق ديگران از ديگر صفات ارزنده ذبيح­الله محسوب مي­شود. خواهرش در ادامه مي­گويد:

«اگر براي گرفتن نان به نانوايي مي­رفتيم، اجازه نمي­داد كه كسي غيرنوبت نان بگيرد. خودش هم اين كار را نمي­كرد.»

اين بسيجي متعهد در 26/5/1365 با عضويت پاسدار افتخاري، به عنوان تك­تيرانداز گردان موسي­بن­جعفر رهسپار جنوب شد. علاوه بر آن در گردان ويژه شهدا و گردان جندالله در مريوان نيز انجام وظيفه كرد. در نهايت، شهيد ربيعي بزرگوار در 21 شهريور ماه سال 1365، طي عمليات پدافندي در ادامه عمليات والفجر 8 در فاو، جامه سرخ شهادت به تن كرد. سپس پنج روز بعد با بدرقه اهالي قائم­شهر، در گلزار شهداي «امام­زاده صالح» روستاي كوچكسرا آرام گرفت.

«يوسف» از برادرش شهيدش، اين­طور ياد مي­كند:

«يك بار پدرم گفت: مرا پيش بچه­ام ببر تا او را ببينم من هم اين كار را كردم. وقتي پدرم ذبيح­الله را ديد، گفت: بيا برويم خانه. مادرت مريض است و منتظر. خواهرت هم انتظار تو را دارد. گفت: پدر جان! من اين­جا را هيچ وقت ترك نمي­كنم. شما سعي كنيد كه مرا فراموش كنيد. كسي كه به اين­جا مي­آيد، از مادر متولد و اصلاح مي­شود. خانه خود را هم حفظ مي­كند، سالم يا شهيد.»