نام پدر : شکر الله
تاریخ تولد :1340/03/30
تاریخ شهادت : 1365/10/25
محل شهادت : شلمچه

وصیت نامه

                                   ***بسم الله الرحمن الرحیم***

وَ لا تَحسَبَنَّ اَّلذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ الله اَمواتاً بَل اَحیاَ عِندَ رَبِّهِم یَرزُقون                        

کسانی که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندارید بلکه آنها زنده اند و در نزد خدای خویش روزی می خورند.

با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب، بنیانگذار جمهوری اسلامی در ایران و با سلام به رزمندگان پرتوان اسلام که جبهه ها را با خون خود عطرآگین نمودند. و با سلام و درود بر شهیدان راه خدا.

اینجانب محمدعلی راعی، مقدار سخنی برای بازماندگان و امت شهیدپرور ایران به جا می گذارم، هرچند که در ابتدا راه هستم، امیدوارم مورد پسند قرار گیرد. اینجانب به امر رهبرم و پیشوایم به جبهه آمدم تا بر علیه استکبار بجنگم. چون امام فرمود: جبهه رفتن واجب کفایی است و من هم به همین وظیفه آمدم. چون امروز دیگر وقتی نگاه می کنی استکبار جهانی از هر طرف به انقلاب اسلامی حمله ور شدند چون منافعشان از بین رفته است، چون ایران کشوری بود که فقط ابر قدرتها از این کشور استفاده می کردند و ملت عزیز ما انقلاب کرده و منافعشان از بین رفته به همین سبب نمی خواهد که سلطه اش را از کشور ایران قطع کند. من زنده باشم که شهیدانی {   } به خون غلطیده اند و حسین(ع) در روز عاشورا صدا زد (هل من ناصر ینصرنی) ولی صدای آن روز عاشورا در عصر ما طنین انداز است. امروز هم رهبر ما نماینده حسین همچنین گفته که جبهه رفتن واجب کفایی است و به همین سبب آمدم جبهه. اگر متوجه باشیم در دوران اوایل انقلاب شعار می داند که سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن و ایران اسلامی. به این جوانها افتخار می کنند. من نمی توانم بنشینم که عراق به کشور اسلامی ما حمله کند و خانه های ما را ویران کند و {                                                } و قبل از انقلاب می گفتیم، ای کاش ما در روز عاشورا به امام حسین کمک می کردیم و الآن همان موقع است که باید به حسین زمان جواب لبیک بگوئیم، هرچند که خداوند هم می فرماید: ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم خداوند می فرماید: هر کس خدا را یاری کند خدا نیز او را یاری خواهد کرد.

خدایا! قدمهای ما را استوار بگردان، من وقتی به جبهه آمدم چهره های نورانی دیدم که عاشق خدا بودند، اینها درس را از کی یاد گرفتن، از کوچکی شنیدند حضرت علی می گوید: بهشت در زیر شمشیرها توزیع می شود (الجنه تحت السیف).  برای خدا ما را یاری کن تا به راه تو بجنگیم تا سر حد شهادت، آنهم در راه تو باشد. در جبهه وقتی هر رزمنده ای به خاک می افتد در دم آخر می گوید: خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. پس ای خواهر یاد بگیر از برادر رزمنده ات. در آخر سخنانی با پدر و مادرم، ای مادرم خیلی زحمت برای من کشیدی و من {                                               } ناراحت نباشید اینکه بچه شما به جبهه رفته، هر وقت ناراحت شدید به یاد علی اکبر و یاد کربلا بیفتید. مگر خون من بهتر از خون علی اکبر است که در کربلا شهید شد.

سخنی با خواهرم دارم، که حجاب خود را حفظ کند.

ای برادرانم: امیدوارم که مرا ببخشید.{                    } در ضمن به بعضی از جوانهای محل خودم سفارش می کنم لاابالی نباشند، لااقل از خودشان مسئولیتی نشان بدهند و انقلابی شده باید تمام ارزشهای دنیوی را کنار زد و راه حقیقت و سیرالله را در پیش گرفته.

و در آخر سفارش اکید می کنم امام را تنها نگذارید و تا آخرین قطره خون تا از دست آوردهای انقلاب و نظام نوین جمهوری اسلامی پایداری کنید.

در آخر به برادرانم تأکید می کنم که واجب های اسلامی را به جا بیاورید و خرابیهای اسلامی را ترک کنید.

همه شما را به خدا ی منان می سپارم.

خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی نگهدار.

"والسلام"

*******************************************


زندگی نامه

شهيد محمّدعلي راعي واسكي

فرزند: شكرالله

طلوع آفتاب زندگاني­اش در 20 خرداد ماه سال 1340، براي سوّمين بار به كاشانه «شكرالله و حوّا» شادماني بخشيد. نوزادي برخاسته از دامان پاك پدر و مادري متديّن در قائم­شهر.

تحصيلات محمّدعلي به پايه دوّم نهضت ختم مي­شود. او تا 17 سالگي با دامداري و كار در كارخانه ذوب­آهن البرز، كمك حال خانواده در اَمر معاش بود، تا اين­كه در سال 1358 با بانويي عفيفه به نام «ناصر دلاور» ازدواج كرد كه ماحصل اين پيوند مبارك، «اَحمد و سميرا» هستند.

محمّدعلي در سال 1364 در كسوت تك­تيرانداز و كمك آر.پي.جي رهسپار مناطق نبرد با دشمن شد. سپس با به تن كردن جامه پاسداري در 9/7/1365 به مدت 3 ماه به عنوان سكاندار يگان دريايي به انجام وظيفه پرداخت.

در نهايت، اين شهيد عزيز در 25 دي ماه همين سال با سِمَت مسوول دسته يگان دريايي، طي عمليات كربلاي 5 در شلمچه، شربت شيرين شهادت نوشيد.

15 روز بعد نيز با تشييع اهالي قدرشناس قائم­شهر، در گلستان شهداي روستاي «هفت­تن» قائم­شهر به خاك سپرده شد.

پدر از آن روزها، اين­گونه ياد مي­كند:‌

«به او گفتيم:‌ تو زن و بچّه داري. جبهه نرو. مي­گفت:‌ صدّام آمد تا خانه­هاي­مان را ويران كند. من بايد بروم.»