نام پدر : سلیمان
تاریخ تولد :1336/02/15
تاریخ شهادت : 1365/10/04
محل شهادت : اروندکنار

وصیت نامه

* وصیت نامه شهید عیسی ذوالفقاری*

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«بسم رب الشهدا والصدیقین»

وصیت نامه اینجانب عیسی ذوالفقاری پاسداری از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بابلسر.

با سلام و درود به امام امت و با درود فراوان به امت امام و شهیدان پاک باخته راه حق و حقیقت و با سلام به خانواده های مقاوم و گرامی ایشان و با درود به رزمندگان حماسه آفرین جبهه های حق علیه باطل، سخن را آغاز می نمایم. من اکنون که به جبهه حق علیه باطل می روم با ارزیابی کامل معبود خود یعنی الله را یافته ام و درک نمودم ولایت را و اجرا نمودم اطاعت را. آری، لازمه رسیدن هر معشوق به عشق همان خداست و حق و حکومت ولایت فقیه یعنی استمرار حکومت انبیاء و دنباله روی از روحانیت مبارز و متعهد ما. اگر به الله روی آوریم بخاطر این است که او حق است و همینطور اگر معبودی را که بگیریم و یا به هر کسی روی بیاوریم، بخاطر همین شناخت و بخاطر یافتن الله می باشد.

برادر و خواهر گرامی! اگر مشاهده می کنی که حقیر با دارا بودن دو خانواده داغدار که کاملاً در این رابطه مستحضر می باشید و دارای مشکلاتی بسیار در خانواده شخصی ام و از آن طرف دارای سه فرزند و همسر و یک پدر پیر و مادر پیر و با همه این تفاصیل دل بریدن از همه مسائل دنیوی، زن و فرزند و پدر و مادر، به جبهه حق علیه باطل عزیمت می نمایم. مگر غیر از این است که بری مبارزه با دشمن خدا یعنی ستیز و جنگ با دشمن معبودم می باشم. پس بنابراین من و تو باید تمام حرکات و حالت ها و محرک هایمان را کنترل نماییم و به عبودیت خدا برسانیم که حتی عبادت های پی در پی ما اگر عبودیت نباشد، اثری ندارد. وقتی انسان از کاری که راضی نباشد از آن کار کنار می کشد و در آن دخالت نمی کند. پس در اینصورت در کاری که خدا نمی پسندد، باید آن را رها کرد و در آن دخالت ننمایی. ما باید فقط خدا را عبد باشیم و تمام دینمان را از او بگیریم، همراه با تفکر و ارزیابی معبودها و تحول بخش آنها باید دست آوردن معیار انتخاب و میزان حق به ---- و شهادت رسید. انسان که حب الخیر و عشق به خوبی در او جریان گرفته، همراه این شهادت دیگر کمبودی نخواهد داشت و به راه خواهد افتاد. من به شهادت رسیدم، چون که ما از عشق سرشاریم. ما اگر از عقل و فکر خود بهره بگیریم و میان خود و خدایمان مقایسه نماییم، به راهی می رسیم و صراط را در مقایسه با این. با این مقایسه ها عشق به خود و عشق به خدا در تو سیر می شود و رفته رفته تو را به تولد دیگری می رساند. پس دیگر حرکت وابسته به علاقه تو نیست. توانایی و از غریضه ها الهام نمی گیری. حرکت تو باید از تمامی کانال های وجودت بگذرد و از فکر و عقل تو و انتخاب تو مایه بگیرد و وجودی که از فکر و عقل و انتخاب صحیح مایه بگیرد، دیوار آن هرگز نخواهد شکست و از لحاظ ایمان و عشق تمامی وجود را در معبود خود یعنی الله خواهد یافت. عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.

 یکی از مهمترین اصل پیروزی انقلاب اسلامی ایران رهبریت صحیح و سلم و آگاه می باشد که آن هم باریتعالی بر ما منت گذاشته و به ما محرومان و مستضعفان در دین عطا فرمود. اگر می بینیم که درختی مستقیم بالا می رود و شاخه گسترده ای دارد، بخاطر این است که ریشه درست و محکمی دارد. حال شما برادران شنونده محترم قضاوت بنمایید رفتن من و امثال من به جبهه های حق علیه باطل، انگیزه ای جز این چیز دیگری ممکن است، بوده باشد که با شناخت به معبود خود یعنی الله و پیروی از نبوت و امامت و اطاعت از ولایت فقیه می باشد. پس بنابراین برادران، سروران، عزیزان، ای امت امام، برای حفظ جان امام بزرگوار و فقیه عالیقدر که امید امام است، از جان و مال مایه بگذارید و همراه با حفاظت، اطاعت همراه با اطاعت عمل نمایید.  

سخنی چند با شما برادران عزیز و هم روستاییان گرامی: امت قهرمان باقرتنگه! با سلام، از شما عزیزان استدعا دارم که آنقدر در خواب فراموشی بسر نبرید و قلب هایتان را به خدا بسپارید. دل های شما برای این ایثارگران و یتیم ها و نوعروس ها و مادران داغدار و داغدیده و شب زنده دار بتپد. نگذارید آه یتیمان نسبت به شما اثر سویی داشته باشد، نگذارید این عده کمی عناصر کثیف که در سطح روستای باقرتنگه هر روزشان در صدد براندازی حکومت می باشند و جوانان فعال ما را تضعیف نمایند و سمپاشی های مسموم و تبلیغات سوء بر علیه جوانان مذهبی و متعهد و فعال می نمایند. نگذارید که عقل شما را و اراده شما را وصف نمایند و بیشتر از این بر اراده شما نتازند. اگر چنین باشد، اراده و عقل و فکر خود را در اختیار این افراد سودجو و فرصت طلب و منافق و کثیف ندهید. خدا شاهد است که بلا بر شما نازل خواهد شد.

در این مورد حدیث معتبری داریم، آنقدر جوان هایی که حاضرند زندگی و جان و مال خود را برای رفاه شما عزیزان و برای پیشبرد اهداف حکومت جمهوری اسلامی به رهبری زعیم عالیقدر امام کبیرمان حضرت آیت الله العظمی امام خمینی خالصانه و مخلصانه، بگذارید تا کمکی در تداوم انقلاب نموده باشید. اما از طرف عده ای فرصت طلب و منافق و دو چهره مورد اتهام و تهمت ها قرار می گیرند و همین تهمت هاست به علت اینکه شما عزیزان البته بعضی از برادران زمینه فکری در ---- یا مسائل سیاسی را ندارند، می پذیرند و بر اساس تبلیغات سوء نسبت به برادرها رفتار می نمایند اما خوشایند نیست والله، خدا دوست ندارد مؤمنی را مورد سرزنش قرار دهد. شما بنگرید که این شایعه ها از چه میدانی شروع می شود و بوسیله چه کسانی، آیا واقعاً عملی برای انقلاب، گامی برای انقلاب، گامی برای جامعه مستضعف ما گرفته اند؟ والله چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. اینها کسانی هستند که سر سفره انقلاب می نشینند و می خورند و جمع می کنند و ضبط می کنند و به دنبال منافع خود هستند و از آن طرف قشنگ خنجرشان را بسوی این انقلاب می گیرند.

خدایا! آنانی که واقعاً برای انقلاب قدم می گیرند و خالصانه و مخلصانه گام می گیرند در هر مقام و پستی که هستند، خدایا حفظشان بفرما. خداوندا، بارالها، آنانی که در مقابل انقلاب ایستاده اند و عزیزان ما روحانیت مبارز ما و متعهد ما را جوانان فعال مذهبیون فعال انجمن های اسلامی، ارگان های اسلامی را تضعیف می نمایند، خدایا اگر قابل هدایت اند، هدایت فرما و اگر قابل هدایت نیستند، نابود و فنا بفرما. خوب بنگرید و ببینید که اکثر جوان های ما در چه افکاری مشغول فعالیت می باشند ------ در قبال این انقلاب که تاکنون حداقل تا دویست هزار تا و بالای دویست هزار شهید اهدا نموده است، تقدیم نموده است. اینان در مقابل انقلاب خود را مسئول می دانند؟ خیر، آنقدر بی تفاوتی نشان می دهند آنقدر بی اهمیت می دانند این انقلاب را که نمی دانند عاقبت خودشان به چه چیزی بستگی دارد. اما والله اشتباه است. این راهی نیست که این عزیزان و این جوانان می روند، عاقلانه باشد. اگر از هم اکنون اراده نمایی و با خدای خویش عهد بندی قادر هستی که برای این انقلاب دلسوز باشی، کار کنی و فعالیت نمایی. برادران از شما استدعا دارم نماز جمعه، در نمازهای جماعت، در جلسات دعای کمیل و دعای توسل حتماً در صحنه باشید. سری هم به خانواده های شهدا زده باشید. مخصوصاً این شهید بزرگوار و بزرگ و قاعد ------- برادر مجاهد شهیدمان علیجان خدابخشی رضوان الله علیه بروید و ایشان را و خانواده ایشان را دلداری دهید. گر چه آنان مقاوم و اسطوره زمان می باشند، اما نیاز به محبت های شماست. علیجان آنقدر بر گردن تک تک ما حق دارد که هر چقدر کوشش نماییم، قادر به جبران آن نیستیم.

پس بنابراین، فراموش نکنید، مقام شهید را، ارزش یک شهید را، شهیدی که تا دیروز زنده بود و با شما بحث می نمود، صحبت می کرد، انتقاد می کرد، خنده می کرد، همزمان با شما در مسائل سوگ شما گریه می کرد، در شادی شما خنده می کرد، امروز از میان شما بار سفر بسته و به محبوب خود یعنی خدا پیوسته، فراموش نکنید آنان همان جوانان دیروز شما و اینهایی که باقی ماندند، جوانان امروز شما و عزیزانی که در انجمن اسلامی باقرتنگه، صندوق قرض الحسنه باقرتنگه، در مجتمع بهزیستی شهید جمشید پورکریم، باقرتنگه و در کارهای دیگر محل فعالیت می نمایند، بدانید آنان صادقند و صادقانه انجام وظیفه می کنند.

 برادران! از استفاده های بی مورد بپرهیزید. سعی نمایید کلامی که از دهان مبارک تان خارج می شود، جنبه ارشاد باشد و برای رضای خدا باشد و همیشه بگویید، ای خدا راضی ام به رضایت. همیشه خواست تان و افکارتان و عمل هایتان برای خدا باشد و برای خاطر خدا قدم بردارید و برای خاطر خدا عبادت کنید. در نماز جمعه و جماعت حتماً شرکت نمایید که چون بزرگترین نعمت است. آن هم امام جمعه بزرگواری بنام حاج آقای سلیمانی که خداوند سر ما منت نهاد و این هدیه را به ما عطا فرمود، از حفظ جان امام جمعه محبوب مان هیچ گونه دریغی ندارید.

                                                      «والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»

*************************************************

 


زندگی نامه

شهید «عیسی ذوالفقاری مُقری»

نام پدر: سلیمان

طلیعه حضور «عیسی» در سال 1336، شادی مضاعفی را به کاشانه «سلیمان و معصومه» بخشید؛ نورسیده‌ای برخاسته از طبیعت دلگشای «باقرتنگه» بابلسر.

دوره ابتدائی تحصیلاتش در دبستان روستا خاطره شد. سپس با گذر از مقطع راهنمایی، تا پایه اول متوسطه در بابلسر ادامه تحصیل داد.

او که هماره خود را به زیور فضایل نیک می‌آراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعت‌پذیری از آنان، پیشتاز. علاوه بر آن، به سبب گشاده‌روئی و صدق گفتار، در نزد دیگران نیز از محبوبیتی ویژه بهره داشت.

در بیان تقیدات دینی این فرزند نیک‌سیرت، همین بس که پیوسته در ادای فرائض واجب و مستحب اهتمامی دیگرگونه به خرج می‌داد و از انجام محرمات امتناع می‌ورزید. با قرآن، این مصباح هدایت بشر نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

با گفته‌های خانم «روح‌انگیز پورکریم»، فصل انقلاب عیسی را چنین مرور می‌کنیم: «در ایام سربازی که به مرخصی می‌آمد، به اتفاق برادرهایم فعالیت‌های سیاسی انجام می‌داد. آن‌ها به واسطه عمویم در تهران، اعلامیه‌های امام خمینی را از آن‌جا به بابلسر می‌آوردند و توزیع می‌کردند. شب‌ها نیز با پوشیدن لباس مشکی، در کوچه و خیابان شعار می‌نوشتند. حتی بعد از مدتی، برادرانم یک دستگاه چاپ خریدند و با همدیگر، شب‌ها روی بام خانه‌مان به تکثیر اعلامیه می‌پرداختند.»

با پیروزی انقلاب و تشکیل انجمن اسلامی و بسیج، عیسی فعالیت‌هایش را در راستای دستاوردهای انقلاب از سر گرفت. او همچنین به عنوان رئیس هیئت مدیره مجتمع خدمات روستایی اداره بهزیستی بابل و عضو هئیت امنای مسجد روستا نیز، خدمات ارزنده‌ای از خود ارائه نمود.

همسرش می‌گوید: «یک روز به او گفتم: آقا عیسی! این‌همه فعالیت می‌کنی، حقوق هم می‌گیری؟ نگاهی به چشمانم کرد و با لبخند گفت: من در قبال هیچ‌کدام از این کارها حقوقی نمی‌گیرم. اگر خدا قبول کند، برای او هست و بس!»

عیسی در 10/04/1358، هم‌زمان با پوشیدن جامه پاسداری، در سمت مسئول دژبانی پایگاه بابلسر مشغول خدمت شد. سپس در همین سال، جهت سرکوب غائله گنبد، دوشادوش دیگر برادر رزمنده‌اش، در این خطه از کشور به ادای تکلیف پرداخت.

عیسی در مرداد 1361، در کسوت فرماندهی گروهان، راهی جبهه جنوب شد و دو ماه بعد، به سمت مسئول یگان حفاظت بابلسر انتصاب یافت.

در 07/05/1364 به عنوان جانشین واحد دژبانی جبهه جنوب، و پنج ماه بعد به سمت فرماندهی این مقام انتصاب شد.

ترغیب و تهییج جوانان به حضور در میادین نبرد، سازماندهی نیروهای بسیجی، خرید آمبولانس و تویوتا جهت امداد به رزمندگان، از جمله اقدامات وی به شمار می‌رود.

بانو پورکریم در ادامه، برگی دیگر از دفتر خاطرات آن روزهای با همسرش را این‌گونه ورق می‌زند: «اواخر تابستان سال 1365، من و بچه‌ها را از اهواز به شمال آورد. خودش هم بعد از دیدار با امام خمینی که به همراه چند تن از فرماندهان رفته بودند، به ما ملحق شد. اما بعد از چند روز گفت: شاید این بار ترکشی اشتباهی به من اصابت کند و به شهادت برسم. برای همین، می‌خواهم شما را به تهران ببرم و به کار بچه‌ها برسم. او در تهران برای پسرم «حمزه» که گوشش دچار مشکل شده بود، سمعک خرید. «عبدالرزاق» را هم برای عمل لوزه به بیمارستان برد. چند روز که از مهر ماه گذشت، گفتم: عیسی جان! بهتر است به اهواز برگردیم. بچه‌ها باید به مدرسه بروند. خندید و گفت: شاید دیگر نتوانم تهران بیایم؛ به همین دلیل، جاهایی را که باید حمزه را ببری،  باید به تو نشان دهم که در نبودم دچار مشکل نشوی. ما 14 مهر از تهران به اهواز حرکت کردیم. آن روز، عیسی در تمام طول مسیر، برخلاف همیشه که با من و بچه‌ها می‌گفت و می‌خندید، نام تک تک شهدا را به زبان می‌آورد و در موردشان چیزی می‌گفت. از سر علاقه به امام حسن نیز، روضه‌های‌شان را زیر لب زمزمه می‌کرد. سر آخر گفت: شاید این آخرین بار باشد که دارم شما را به اهواز می‌برم. من با شنیدن این حرف، شروع به گریه کردم. عیسی تا متوجه اشکم شد، با دو دستش به پشتم زد و گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من قصد نداشتم ناراحتت کنم. دلم گرفته است. دوستانم شهید شدند و من جا ماندم. به نظر تو این غصه ندارد؟»

خانم پورکریم در ادامه می‌گوید: «مقابلم نشست و به چشمانم زل زد و گفت: چقدر خوشحال هستی؟ گفتم: خوشحال؟! برای چه؟ گفت: خب دیگر کم چیزی نیست! چند روز دیگر همسر شهید می‌شوی. گفتم: عیسی جان! این حرف‌ها چیست که این چند روز می‌گویی؟ گفت: به تو و بچه‌ها بدهکارم. این روزهای آخر می‌خواهم خواسته دلت را بگویی. قول می‌دهم تا جایی که در توانم است، برایت فراهم کنم. گفتم: برای سه شبانه‌روز، وقت صبحانه، ناهار و شام در منزل باش تا بچه‌ها تو را سیر سیر ببینند. نگاه پر معنایی به من کرد. بعد ادامه دادم: انتظار زیادی است؟ لااقل امشب موقع شام خانه باش. تا این را گفتم، اشک از چشمانش جاری شد. کمی سکوت کرد و گفت: من دیگر نمی‌توانم چیزی بگویم. واقعا خواسته‌ات همین بود؟ گفتم: فقط همین را می‌خواهم. گفت: این هم به چشم! به خدا اگر حلالم کنی، بعد از شهادت، نیمی از ثوابم را به تو هدیه می‌کنم.

شب قبل از آخرین اعزامش، قول داد که برای شام به خانه بیاید. من و بچه‌ها تا دیروقت منتظرش بودیم؛ اما نیامد. بچه‌ها بدون خوردن شام، خواب‌شان برد. ساعت سه‌ونیم صبح بود که عیسی خسته و کوفته از راه رسید. وقتی قضیه را برایش تعریف کردم، مثل شب‌های قبل، یاسر و عبدالرزاق را بوسید. گفت: صبح می‌مانم تا آن‌ها را ببینم.»

و سرانجام، عیسی در چهارمین طلوع زمستان سال 1365 با حضور در اروندکنار، نامش را در طومار شهدای عملیات کربلای 4 جاوادانه نگاشت.

روح‌انگیز پورکریم از آخرین روز اعزام همسرش می‌گوید: «صبح روز آخرین اعزام، وقتی برای گرفتن وضو وارد آشپزخانه شد، من هم پشت سرش رفتم. چند کلمه‌ای از شهیدان اسماعیلیِ پدر و پسر که مفقود بودند، برایم حرف زد. بعد گفت: خدایا! طوری شهید بشوم که تکه‌های بدنم پیدا نشود. من فوری با پشت دستم به دهانش زدم و گفتم: این چه حرفی است که می‌زنی !؟ من همیشه از خدا خواستم که آخر زندگی‌ات شهادت باشد، ولی این یکی را نمی‌خواهم. دوست دارم تنت سالم باشد. بعد گفتم: خدایا! من راضی نیستم او گمنام بماند. با دست به پشتم زد و ادامه داد: چه فرقی می‌کند جنازه‌ام سالم باشدیا تکه تکه؟ بگذار به آرزویم برسم و آن‌گونه شهید شوم که خودم دوست دارم. گفتم: نه! به خدا التماس می‌کنم که جنازه‌ات سالم برگردد. بعد که حریفم نشد، گفت: پس باید به من قول بدهی! پرسیدم: چه قولی؟ گفت: اگر دعایت مستجاب شد و جنازه‌ام برگشت، حتماآن روز محاسنم را شانه کنی!

ظهر همان روز لحظه خداحافظی، بچه‌ها را در آغوش کشید. وقتی از خانه بیرون رفت، دَم در ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. مطمئن بودم که دیگر او را نمی‌بینم! درست سه روز بعد، خبر شهادتش به من رسید. روزی که پیکرش را آوردند، بالای سر تابوتش رفتم و با او گرم صحبت شدم. گفتم: سلام عیسی جان! خسته نباشی! بالاخره راحت شدی. الان دیگر آسوده بخواب. بعد محاسنش را شانه زدم.»