شهید «عیسی ذوالفقاری مُقری»
نام پدر: سلیمان
طلیعه حضور «عیسی» در سال 1336، شادی مضاعفی را به کاشانه «سلیمان و معصومه» بخشید؛ نورسیدهای برخاسته از طبیعت دلگشای «باقرتنگه» بابلسر.
دوره ابتدائی تحصیلاتش در دبستان روستا خاطره شد. سپس با گذر از مقطع راهنمایی، تا پایه اول متوسطه در بابلسر ادامه تحصیل داد.
او که هماره خود را به زیور فضایل نیک میآراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعتپذیری از آنان، پیشتاز. علاوه بر آن، به سبب گشادهروئی و صدق گفتار، در نزد دیگران نیز از محبوبیتی ویژه بهره داشت.
در بیان تقیدات دینی این فرزند نیکسیرت، همین بس که پیوسته در ادای فرائض واجب و مستحب اهتمامی دیگرگونه به خرج میداد و از انجام محرمات امتناع میورزید. با قرآن، این مصباح هدایت بشر نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.
با گفتههای خانم «روحانگیز پورکریم»، فصل انقلاب عیسی را چنین مرور میکنیم: «در ایام سربازی که به مرخصی میآمد، به اتفاق برادرهایم فعالیتهای سیاسی انجام میداد. آنها به واسطه عمویم در تهران، اعلامیههای امام خمینی را از آنجا به بابلسر میآوردند و توزیع میکردند. شبها نیز با پوشیدن لباس مشکی، در کوچه و خیابان شعار مینوشتند. حتی بعد از مدتی، برادرانم یک دستگاه چاپ خریدند و با همدیگر، شبها روی بام خانهمان به تکثیر اعلامیه میپرداختند.»
با پیروزی انقلاب و تشکیل انجمن اسلامی و بسیج، عیسی فعالیتهایش را در راستای دستاوردهای انقلاب از سر گرفت. او همچنین به عنوان رئیس هیئت مدیره مجتمع خدمات روستایی اداره بهزیستی بابل و عضو هئیت امنای مسجد روستا نیز، خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود.
همسرش میگوید: «یک روز به او گفتم: آقا عیسی! اینهمه فعالیت میکنی، حقوق هم میگیری؟ نگاهی به چشمانم کرد و با لبخند گفت: من در قبال هیچکدام از این کارها حقوقی نمیگیرم. اگر خدا قبول کند، برای او هست و بس!»
عیسی در 10/04/1358، همزمان با پوشیدن جامه پاسداری، در سمت مسئول دژبانی پایگاه بابلسر مشغول خدمت شد. سپس در همین سال، جهت سرکوب غائله گنبد، دوشادوش دیگر برادر رزمندهاش، در این خطه از کشور به ادای تکلیف پرداخت.
عیسی در مرداد 1361، در کسوت فرماندهی گروهان، راهی جبهه جنوب شد و دو ماه بعد، به سمت مسئول یگان حفاظت بابلسر انتصاب یافت.
در 07/05/1364 به عنوان جانشین واحد دژبانی جبهه جنوب، و پنج ماه بعد به سمت فرماندهی این مقام انتصاب شد.
ترغیب و تهییج جوانان به حضور در میادین نبرد، سازماندهی نیروهای بسیجی، خرید آمبولانس و تویوتا جهت امداد به رزمندگان، از جمله اقدامات وی به شمار میرود.
بانو پورکریم در ادامه، برگی دیگر از دفتر خاطرات آن روزهای با همسرش را اینگونه ورق میزند: «اواخر تابستان سال 1365، من و بچهها را از اهواز به شمال آورد. خودش هم بعد از دیدار با امام خمینی که به همراه چند تن از فرماندهان رفته بودند، به ما ملحق شد. اما بعد از چند روز گفت: شاید این بار ترکشی اشتباهی به من اصابت کند و به شهادت برسم. برای همین، میخواهم شما را به تهران ببرم و به کار بچهها برسم. او در تهران برای پسرم «حمزه» که گوشش دچار مشکل شده بود، سمعک خرید. «عبدالرزاق» را هم برای عمل لوزه به بیمارستان برد. چند روز که از مهر ماه گذشت، گفتم: عیسی جان! بهتر است به اهواز برگردیم. بچهها باید به مدرسه بروند. خندید و گفت: شاید دیگر نتوانم تهران بیایم؛ به همین دلیل، جاهایی را که باید حمزه را ببری، باید به تو نشان دهم که در نبودم دچار مشکل نشوی. ما 14 مهر از تهران به اهواز حرکت کردیم. آن روز، عیسی در تمام طول مسیر، برخلاف همیشه که با من و بچهها میگفت و میخندید، نام تک تک شهدا را به زبان میآورد و در موردشان چیزی میگفت. از سر علاقه به امام حسن نیز، روضههایشان را زیر لب زمزمه میکرد. سر آخر گفت: شاید این آخرین بار باشد که دارم شما را به اهواز میبرم. من با شنیدن این حرف، شروع به گریه کردم. عیسی تا متوجه اشکم شد، با دو دستش به پشتم زد و گفت: چرا گریه میکنی؟ من قصد نداشتم ناراحتت کنم. دلم گرفته است. دوستانم شهید شدند و من جا ماندم. به نظر تو این غصه ندارد؟»
خانم پورکریم در ادامه میگوید: «مقابلم نشست و به چشمانم زل زد و گفت: چقدر خوشحال هستی؟ گفتم: خوشحال؟! برای چه؟ گفت: خب دیگر کم چیزی نیست! چند روز دیگر همسر شهید میشوی. گفتم: عیسی جان! این حرفها چیست که این چند روز میگویی؟ گفت: به تو و بچهها بدهکارم. این روزهای آخر میخواهم خواسته دلت را بگویی. قول میدهم تا جایی که در توانم است، برایت فراهم کنم. گفتم: برای سه شبانهروز، وقت صبحانه، ناهار و شام در منزل باش تا بچهها تو را سیر سیر ببینند. نگاه پر معنایی به من کرد. بعد ادامه دادم: انتظار زیادی است؟ لااقل امشب موقع شام خانه باش. تا این را گفتم، اشک از چشمانش جاری شد. کمی سکوت کرد و گفت: من دیگر نمیتوانم چیزی بگویم. واقعا خواستهات همین بود؟ گفتم: فقط همین را میخواهم. گفت: این هم به چشم! به خدا اگر حلالم کنی، بعد از شهادت، نیمی از ثوابم را به تو هدیه میکنم.
شب قبل از آخرین اعزامش، قول داد که برای شام به خانه بیاید. من و بچهها تا دیروقت منتظرش بودیم؛ اما نیامد. بچهها بدون خوردن شام، خوابشان برد. ساعت سهونیم صبح بود که عیسی خسته و کوفته از راه رسید. وقتی قضیه را برایش تعریف کردم، مثل شبهای قبل، یاسر و عبدالرزاق را بوسید. گفت: صبح میمانم تا آنها را ببینم.»
و سرانجام، عیسی در چهارمین طلوع زمستان سال 1365 با حضور در اروندکنار، نامش را در طومار شهدای عملیات کربلای 4 جاوادانه نگاشت.
روحانگیز پورکریم از آخرین روز اعزام همسرش میگوید: «صبح روز آخرین اعزام، وقتی برای گرفتن وضو وارد آشپزخانه شد، من هم پشت سرش رفتم. چند کلمهای از شهیدان اسماعیلیِ پدر و پسر که مفقود بودند، برایم حرف زد. بعد گفت: خدایا! طوری شهید بشوم که تکههای بدنم پیدا نشود. من فوری با پشت دستم به دهانش زدم و گفتم: این چه حرفی است که میزنی !؟ من همیشه از خدا خواستم که آخر زندگیات شهادت باشد، ولی این یکی را نمیخواهم. دوست دارم تنت سالم باشد. بعد گفتم: خدایا! من راضی نیستم او گمنام بماند. با دست به پشتم زد و ادامه داد: چه فرقی میکند جنازهام سالم باشدیا تکه تکه؟ بگذار به آرزویم برسم و آنگونه شهید شوم که خودم دوست دارم. گفتم: نه! به خدا التماس میکنم که جنازهات سالم برگردد. بعد که حریفم نشد، گفت: پس باید به من قول بدهی! پرسیدم: چه قولی؟ گفت: اگر دعایت مستجاب شد و جنازهام برگشت، حتماآن روز محاسنم را شانه کنی!
ظهر همان روز لحظه خداحافظی، بچهها را در آغوش کشید. وقتی از خانه بیرون رفت، دَم در ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. مطمئن بودم که دیگر او را نمیبینم! درست سه روز بعد، خبر شهادتش به من رسید. روزی که پیکرش را آوردند، بالای سر تابوتش رفتم و با او گرم صحبت شدم. گفتم: سلام عیسی جان! خسته نباشی! بالاخره راحت شدی. الان دیگر آسوده بخواب. بعد محاسنش را شانه زدم.»