مادر شهید می گوید: در حیاط ما کارگرها بودند و من سبد را برداشتم و میوه هایی را که از روی درخت به زمین افتاده بودند را جمع کردم سبد را از دستم گرفت گفت: مامان! چرا این میوه ها را به آن ها می دهی؟ گفتم: این ها اسراف می شود حیف است: گفت: نه میوه های خوب را برایشان بچین. میوه ها را در ظرفی ریخت و برد به آن ها داد. هیچ وقت نمی گذاشت جنس به درد نخور به کسی بدهیم.
روز آخر که داشت می رفت وقتی می خواستم برای بدرقه کردنش تا دم در بروم گفت: تا حیاط بیش تر نیا. من دوست ندارم بیرون کسی مرا با تو ببیند و بفهمند که دارم به جبهه می روم. یک بار نشد با لباس جبهه بیاید، دوست نداشت بگوید که دارد در جامعه خدمت می کند.