*زندگی نامه شهيد قنبرعلي ذاكري عزيزي*
نام پدر: علياكبر
«علياكبر و گلپر» در دوّمين طلوع تابستان 1345، صاحب فرزندي شدند که نامش را «قنبرعلي» نهادند؛ نوزادي برخاسته از طبيعت خوش آب و هواي «لنگور» بابل، و در دامان پدر و مادري سختكوش، كه با پيشه كشاورزي، روزگار سپري ميكردند.
قنبرعلی با اتمام مقطع ابتدائي، همراه خانواده به روستاي «عزيزك» بابلسر مهاجرت كرد. از اينرو، دوره راهنمايياش در مدرسه «پيام شهيد» فعلی اين روستا طي شد. سپس، به هنرستان «شهيد بهشتي» ساري راه يافت و تحصيلاتش را در رشته كشاورزي ادامه داد؛ اما عليرغم قبولي در كنكور، ترك تحصيل کرد و راهی مناطق نبرد شد.
پدر از كودكيهاي فرزندش اینچنین ميگويد: «قبل از مدرسه به مكتب رفت و نزد پدرم قرآن آموخت. او از همان ايّام به اعمال عبادي علاقه داشت و پشت سرم به نماز ميايستاد. بزرگتر كه شد، به نماز جمعه و جماعت روي آورد. در ترك محرّمات نيز، اهتمامي خاص داشت.»
قنبرعلی به واسطه حضور در جلسات مذهبي قبل از انقلاب، با اهداف و عقايد امامخميني آشنا شد. او عليرغم سنّ كمش، به صفوف تظاهراتكنندگان پيوست و همپاي آنان نداي آزادي سر داد.
با پیروزی انقلاب، او همراه ديگر ياران انقلابياش، به سركوب تحركات منافقين در بابل پرداخت و با آنها درگير شد.
بنابر استناد گفتههاي برادرش «عبدالله»، «قنبرعلی هميشه در رفتار با ديگران تواضع داشت و همين باعث ميشد كه از او درس بگيريم. علاوه بر آن، به دليل احترام خاص نسبت به پدر و مادر، از محبوبيت ويژهاي در خانواده برخوردار بود.»
قنبرعلي با طي دوره 45 روزه آموزش بسيج در پادگان گهرباران ساري، راهسپار جبهه كردستان شد.
عمليات غرورآفرين والفجر 8، از جمله آوردگاه حضور او محسوب ميشود كه منجر به جراحت و انتقالش به بيمارستان اراك شد.
در نهايت، قنبرعلی در 19/10/1365 با حضور در عمليات كربلاي 5 به عنوان بيسيمچي، خاك شلمچه را به خون خود متبرك ساخت و در دل كربلاي ايران آرام گرفت. پيكر پاكش نيز، در 7 مهر 1376 با تشييع پرشكوه اهالي بابلسر، تا بوستان شهداي «درزيكلا»ی عزيزك بدرقه شد.
«سيّدمحمد پورمحمد» دفتر خاطرات آن روزهای همرزمش را اينگونه ورق ميزند: «من و شهيد ذاكري با اتمام دوره مقدماتي آموزشي بسيج، جهت طي آموزش تكميلي، به كياسر رفتيم. آن شب در يك چادر نظامي مستقر شديم. ساعت یازده، دوازده شب بود که آمادهباش زدند. ما عليرغم اينكه خسته و كوفته بوديم، بيدار شديم. هفت نفر از بچهها راهي ميدان تير شدند؛ ولي من، او و آقاي لطفي در چادر مانديم و خودمان را لاي پتوي دیگر بچهها پنهان كرديم. بعضي از مربيان، داخل چادر آمدند تا ببينند كه نيرويي جا نمانده باشد. وقتي وارد چادر ما شدند، يكي از آنها محكم به پتو لگد زد. ناگهان صداي بلندي از لاي پتو بيرون آمد. بعد مربيان چند تير مشقي شليك كردند. ما هم بدون پوتين فرار كرديم.»