نام پدر : حیدر
تاریخ تولد :1341/01/19
تاریخ شهادت : 1364/11/21
محل شهادت : اروندرود

وصیت نامه

***بسم الله الرحمن الرحیم***

سبحان من یرای ویحرفه مکانی  یسمع کلامی و یرزقنی و لا ینهانی.                                                              }

 خدیا! من نمی دانم چه بنویسم و چه بگویم، می خواهم بگویم که ای خدا، گناه زیاد کرده ام، معصیت زیاد کرده ام، مرا عفو کنی، مرا ببخش، مرا شامل الطاف رحمت بی کران خود قرار بده، مرا در رضوان جای ده و به من منت بزار و با شهدا و صلحا و انبیا محشور گردان انشاءالله.

خدیا! به یگانگی تو اقرار می کنم و به پیامبری، پیامبر تو گواهی می دهم و به اسلام تو تسلیم هستم و به امامت ائمه اعتقاد دارم و شهادت می دهم که اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله و به امام حسین(ع) می گویم که حسین جان شهادت می دهم که اشهد ان اقمت الصلاه و اتیت الذکوه و امرت بالمعروف و نهیت اعن المنکر.

حسین جان! به راه پاک تو اقرار دارم، می خواهم که مرا جز سالکان طریقت تو قرار دهد و خونم را برای {                  } اسلام بریزد. خدیا! در این آخرین لحظات شروع عملیات از تو می خواهم که ما را خالص کنی و پرده بر روی اعمال بد ما بکشی و شامل شفاعت رسول و ائمه و شهدا قرار دهی. وصیت نامه ام را اینگونه بگویم: که خانه ام را تکمیل کنید و به زن و بچه هایم بدهید و به اسم حمید بکنید. از حقوقم بدهکاریهایم را بدهید و وام هایم را که دارم بپردازید.

شب اول قبر فراموش نکنید، به همسرم سفارش می کنم، صابر و ثابت قدم باش و توکل بر خدائی کن و از خدا بخواه که بر ما بهشت و به شما صبر عنایت فرماید. خدا گواه است که من اقرار می کنم که در حق تو من کم کاری کرده ام و حق همسری را به جا نیاورده ام و تو را اذیت کرده ام. تو را به خون امام حسین(ع) مرا عفو کن و مرا ببخش.

پدر و مادرم! شما را به معصومیت حسین مرا عفو کنید و ببخشید که شما را زیاد اذیت کردم و فرزند خوبی برای شما نبودم و تکلیف فرزندی را انجام ندادم. مرا فراموش نکنید و به رفقایم بگوئید که پدر و مادرم را فراموش نکنید و به   خانواده های شهدا سر کشی کنید و آنها را دلداری بدهید و از همه مهم تر سنگر جبهه را پر کنید. بیشتر و فعالتر حرکت کنید و قدر همدیگر ار بدانید و برای همدیگر احترام و شخصیت قائل شوید تا خدا قلوب شما را به یکدیگر نزدیکتر کند. از همه شما التماس دعا دارم و برایم طلب عفو بکنید. یک نفر مأمور شود که از چهل مومن برای من طلب عفو کند و برایم نوشته بگیرد و بر سر قبرم بگذارید، چهل نفر گواهی دهند که انشاءالله خدا عفو کند. خدایا! اعمال ما را خالص بگردان و ما را مخلص بمیران، ما را عاشق بمیران، ما را شهید بمیران خدایا! چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار.

التماس دعا.

***علی اصغر خنکدار 29جمادی الاول 1409-20بهمن 1364***

***************************************************************

***بسمه تعالی***

بار الها! بار پروردگارا! تو را سپاس می گذارم که این بنده گناهکار را فرصتی دیگر عنایت کردی تا بتوانم با خود بیندیشم و از کرده های خلاف خویش پشیمان و با توکل بر خدای بزرگ برای رضا معبود خویش استغفار و طلب عفو بخشش برای خویش نمایم .

خدایا! معبودا! بارالها! به تقصیر خویش اعتراف کردم و این بار نیز می گویم و می نویسم که انسانی گناهکارم، هیچ راهی برای خود نمی بینم و تنها روزنه امیدم به توست خدایا فقط تو را می پرستم و از تو یاری می جویم. خدایا، بنده ای حقیر و ضعیفم و تحمل آتش هایی را که تجسم اعمال خلاف من می باشد را ندارم. دستم را بگیر و مرا در این اتهام الهی موفق و قلم عفو بر جرائمم بکش.

الهی! بحق هشت و چهارت از ما بگذر شتر دیدی ندیدی.

و خدایا! چشم طمع به بهشت تو نیز ندارم، زیرا که خدایا عبادتهایم را برای این به درگاهت می کنم که تو را لایق عبادت می دانم و تو را عادل می دانم و می دانم که تنها بودن در جوار تو، سعادت حضور در قیامت توست که انسان را سعادتمند می کند. خدایا! سالها و ماه هاست که بدنبال دست یافتن به وصال خویش شهرها و آبادی ها و کوهها و جنگل ها، دشتها و بیابانها را پشت سر گذاشتم با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم در هر مسیری، بر سر هر کوه و برزنی از یکی که عاشق تو و مخلص تو بود جدا گشتم یکی یکی شان بسوی جوار حق پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند.

در جنگلها به یاد عزیز، در کوهها به یاد یاری مهربان و در صحرا و شن زار به یاد سردارانی و ...... که شال عزا بر گردن نهادی و همیشه در این فکر بودم که چگونه می توان آنان شده و چگونه می شود عاشق شد عاشق الله، شیفته الله، آری خدای مهربان این بار در آبها هنوز دنبال رسیدن به وصال خویش حرکت کردم شاید به آرزوی خویش دست یابم.

 خدایا! اگر مرا در زیر آبها خفه ام کنند، اگر تمامی { }  ظرفی از آتش سازند و مرا در میان آن پرتاب نمایند، اگر گلوله های سربین دشمن بدکین قلبهای گناهکار مرا سوراخ کنند همه اینها را به عشق دیدار تو با جان ودل می پذیرم و آماده پذیرایی تمام مشکلات در مسیر تو هستم و تنها انتظارم و آرزویم در تحمل این سختیها دیدار وجه الله و رسیدن به وصال معبود می باشد.

الها! دوری خانه و زن و فرزند را، خدیا گلوله های سربین دشمن را خدیا بی خوابیهای فراوان را تحمل می کنم ولی دوری تو را حتی یک لحظه تحمل نخواهم کرد و خدایا، تو را سپاس می گذارم که این بار سعادت را نصیب کردی تا در یک تلاش برای برپایی عدل و قسط در جامعه شرکت داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذیری، وصیت هایم را اینگونه آغاز می کنم، اسلام را تنها مکتب در حق جامعه می دارم و تنها دین نجات بخش می دانم و برای اجرای احکام آن تمامی سختی ها را همچون ضربت شیرین بر عمق جان خویش می پذیرم. بارالها! از این آیه عزم خویش را جزم نمودم تابه آن جامعه عمل بپوشانم و اعتقاد دارم که جنگ را تا نابودی دشمن و رفع فتنه در عالم باید ادامه داد و در این مسیر پیروزی حتمی است انشاءالله.

امت اسلامی و ای مردم ایران! دوستان و آشنایان، جنگ را سرلوحه امور خویش قرار دهید و شهادتم را وسیله ای سازید برای تقویت بیشتر جبهه ها و ثابت کنید که جای خالی هر شهیدی، هزاران لاله سرخ روئیده می شود که با نورانیت خویش ظلمت ها را به نابودی و قهقرا می کشاند.

هنگامی که خبر شهادتم را شنیدید، به یاد سنگر خالی من و اسلحه به زمین افتاده ام باشید و برای پرکردن سنگر و برداشتن سلاحم کمر همت ببندید و روانه جبهه ها گردید و تنور جنگ را گرم نگه دارید، زیرا که به قول امام عزیز، جنگ برایمان یک نعمت است و سپاه را خانه خویش می دانم و افتخار می کنم که در این لباس درآمده ام و با جان ودل در آن برای رضای خدا مشغول انجام وظیفه هستم و شهادت در این لباس مقدس را افتخار برای خویش می دانم. زیرا به قول امام علی(ع) لباس سربازی، جامعه فاخر است که در دنیا لباس عافیت و در آخرت خرید بهشت خواهد بود انشاءالله.

پیامم به مسئولین شهر و کشور، اینکه جنگ را سرلوحه امور قرار دهید و با حضور فعال خود در جبهه و حمایت همه جانبه از بسیجیان دلاور هر اداره و سازمان و نهادی را به سنگری از سنگرهای میدان نبرد بر علیه استعمار مبدل سازید و به آنهایی که نغمه شوم صلح را سر می دهند، می گوئیم که ما صلحی را می خواهیم که رعایت عدالت در آن بشود و آن محاکمه متجاوز و احقاق حقوق دو ملت ایران و عراق می باشد. پدر و مادر خوبم، از اینکه نتوانستم در هنگامی که نیاز شدیدی به من داشتید در کنار شما باشم و از شما عذرخواهی می کنم و از شما طلب عفو و بخشش دارم.

زیرا که زمان را اینگونه تشخیص دادم و باید به ندای (هل من ناصر ینصرنی) امام لبیک می گفتم، زیرا که تمام اسلام در مقابل تمامی کفر قرار گرفته بود و باید با تمامی قدر وارد میدان شده. ولی این را بگویم که همیشه شرم داشتم به خاطر زحمات طاقت فرسای شما در چشمان شما بنگرم و امیدوارم که مرا عفو نمایند و از خدا بخواهید که این قربانی را از شما بپذیرد انشاءالله.

همسر خوبم! ای که همچون نوری در زندگی من درخشیدی و مرا از ظلمت های زیادی رهایی بخشیدی و افتخار می کنم که با تو زندگی خویش را آاغاز کردم، زیرا که همچون فرشته رحمت بر من نازل شدی و از صبر و شکیبائی تو درسها گرفتم و می دانم که حق همسری را هیچ برای تو به جا نیاوردم و در سخت ترین زمانها تو را با کمترین امکانات تنها گذاشته ام، مرا عفو کن، و بگو که ای خدا این قربانی را از من بپذیر.

فرزندانم را چون حماسه سازان کربلا پرورش بده و حمیدم را حسین وار و معصومه خوبم را زینب وار در مسیر الله بزرگشان ساز و آنها را انسانهایی بلند همت و والا مقام تربیت کن. حمید را انشاءالله به حوزه بفرست و معصومه را کنار خودت داشته باش تا مونس شبهای تار و همدم لحظات تنهایی تو باشد.

برادرانم! افتخار بر این دارم که چون شما برادرانی دارم و در مقابل شما احساس ضعف می کنم، زیرا در واقع در نزد خدا مقرب ترید. جنگ را فراموش نکنید و امام را تنها نگذارید. گروه گرائیها و {    } مختلف را محکوم ساخته و در خط امام امت گام بردارید و با مخالفان این خط سازش و سستی به خود راه ندهید.

خواهرانم! حجاب را فراموش نکنید و در هر مکانی که هستید، جنگ را و رزمندگان را فراموش نکنید و امام را دعا کنید و فرزندانتان را عالم و جنگجو بسازید انشاءالله.

ای دوستان خوبم! خط فقط خط امام این شعار را همیشه در ذهن خویش داشته باشید. امام را بخواهید، جنگ را فراموش نکنید، جبه ها را گرم نگه دارید و با مخالفان خط امام و با مخالفان جنگ سر دوستی و سازش نداشته باشید. در انتخاب دوست و رفیق نهایت تلاش را بکنید و از سازمانها و جمعیتهای مختلف بکلی بپرهیزید. در کنار یگدیگر در خط امام در انجمن اسلامی و گروه مقاومت محل فعالیت کنید و عوامل مختلف را از خود دور کنید. از همه دوستان و آشنایان التماس دعا دارم و مرا فراموش نکنید. همه تان در همین لحظه از خدا بخواهید که گناهان مرا ببخشید و مرا با شهدا کربلا محشور کند انشاءالله.

شب اول قبر مرا فراموش نکنید، غروبهای جمعه سر مزارم فاتحه ای بخوانید و به احکام اسلام بیشتر پایبند باشید و در برگزاری مراسم مذهبی و عزاداری بیشتر تلاش کنید. ترسم از فشار قبر زیاد است. با دعا و قران خواندن بر روی قبرم از خدا بخواهید که از گناهم درگذرد. خانواده های شهدا و مفقودین و مجروحین و اسرا و رزمندگان را فراموش نکنید. انجمن و گروه مقاومت را تنها نگذارید، مسجد را حتماً پر کنید و از آن سنگری بسازید برای کمک به جبهه ها و مقابله با فساد و ظلم و فشارهای گروهکهای ملحد و غیر خط امام انشاءالله.

در پایان بار دیگر از همه شما التماس دعا دارم و از همه دوستان و آشنایان و فامیلها می خواهم که اگر حتی بر گردن من دارند و یا اگر غیبتی از آنها کردم مرا عفو کنید و برایم طلب آمرزش نمایند. اگر کسی پولی از من طلب دارد به خانه ام بگوید و از حقوقم بگیرد. التماس دعا از همه شما. شب اول قبر را فراموش نکنید و روزهای جمعه سری بر قبرم بزنید.

***بنده خدا علی اصغر خنکدار***

23/3/64    ساعت:  15/1

*********************************************

 

  

                                              ***بسم الله الرحمن الرحیم**

وَلاتَقُولُوا لِمَن یُقتَلُ فی سَبیلِ اللهِ اَمواتٌ بَل اَحیاءٌ وَلکِن لاتَشعُرُونَ.

امشب شب 21/11/1363 در سالروز مقدس دهه فجر تصمیم گرفتم تا مطالبی را به عنوان پیام در دفتر یادداشت بنگارم تا برای دوستان و یاران بهانه ای باشد جهت بخشش این حقیر و طلب آمرزش برای این بنده گناه کار از خداوند سبحان.

و اما دوستان خوبم، شما را وصیت می کنم به تقوای بیشتر. شما را دعوت می کنم به وحدت کلمه. شما را دعوت می کنم به اخلاق در عمل، اگر توانستید که این اعمال را دعوت کنید، مطمئناً در دنیا و آخرت پیروز خواهید بود. برادران خوبم، امروز دیگر آن شور انقلابی باید همراه شعور انقلابی باشد. امروز دیگر تنهائی کار انجام دادن و یا دنبال پست و مقام رفتن نباید ما را از دوستان جدا کند، لحظه ای. همین الان بنگرید که چه کسانی و دوستانی با شما در شروع انقلاب بودند و الان از یکدیگر جدا شدید، بماند کسانیکه افکار انحرافی و سازمانهای انحرافی داشته اند ولی حداقل آنهائی که خود را پیرو خط امام می دانید و انهائی که هنوز معتقد هستید باید برای رضای خدا در این انقلاب خدمت کرد، چقدر از یکدیگر جدا شده اید شما را به خدا قسم می دهم شما را به خون حمید عزیز قسم می دهم بعد از شهادت حمید عزیز که باز شما نتوانستید آن خصومتهای شخصی و کذائی را کنار بگذارید و خالصانه با هم کار کنید ولی این بار به خون حمید عزیز قسم می دهم از تفرقه، تهمت بپرهیزید و از گروه گرائی و سازمان گرائی بپرهیزید برای یکدیگر احترام قائل باشید. برای کوبیدن دوست، دست به سوی دشمن دراز نکنید.

بگویم برادران همه شما گول خورده اید و همه شما اشتباه کرده اید، خود را مبرا ندانید و خود را عاری از اشتباه ندانید. با اون سبیل کلفتهای محله مان با آن بی غیرتهای محله خودمان، همین شماها بوده اید که یک روز تأئیدیه داده اید و با انها در جلیات فردوس جمشیدیها شرکت می کردید و طرف مقابل با شما مخالفت می کرد. بعد از مدتی عده ای دیگر با اونها رفاقت کردند و به خانه همدیگر رفت و آمد داشته اید و در مقابل دیگر دوستان خویش ایستاده اید.

می خواهم بگویم، برادران عزیز روستای خودم، اینها عقده های دلم بود که اینجا بر روی کاغذ می آورم. بگویم که متأسفانه همه ما فریب این تعداد افراد قلیل انگشت نشان محله مان را خوردیم و هر روز یکی از ما بر علیه دیگری تحریک         می کردند و بین همدیگر اختلاف می انداختند و هنوز هم بی شرفهای بی غیرت چنین کارهائی را می کنند و ما               بی فرهنگهای تهی مغز، گول آنها را می خوریم و با یکدیگر به مشاجره و جبهه گیری می پردازیم.

و بگویم آنقدر بی عرضه بودیم که حتی نتوانستیم یک تهدید خشک و خالی هم که شده به این سرمایه دارها و سبیل کلفتهای محله خودمان که هنوز توطئه می کنند، بدهیم و بعضاً از آنها حمایت نیز کرده ایم. به خاطر چشم به هم چشمی  و به خاطر اینکه، آنها را از خودمان دور نکنیم و به قول معروف هم از آخور بخوریم و هم از تبره. سکوت کردیم و همیشه در مقابل این جریانات یا ناز کردیم و یا خود آب روی آتش ریختیم و خاموش کردیم. فراموش نمی شود آن روزهائی که بچه های محل همه جمع شده بودند و برنجهای مردم را درو می کردند، آن از همه بی خبرها در اخر کار همه را راه کارگر تمام کرده و شبها به بهانه جلسه در این زمینه جمعهای مشروب خوری راه می انداختند. ولی باز ما با آنها مدارا می کردیم و مواظب بودیم که گربه شاخمون نزند. یا ان زمانی که جریان جاده مطرح شده بود {   } لفظی منزل آذر همه خود را کنار کشیدید و با آنها همکاری کردیم و آنها ضربه های خود را نیز زدند و باز کار را به نام خود تمام کردند.

ولی برادران خوبم! فراموش نکنید که هنوز گاهی اوقات جلساتی در منزل همین نامردهای بی خبر تشکیل می شود و هنوز تصمیم در مورد کشت و کار وضع مردم روستایمان را این گرگ صفتان ددمنش مشخص می کنند.

ننگ باد بر همه ما که این گونه بی وفا به خون شهیدانمان هستیم و حتی حاضر نبودیم بعد از شهادت حمید عزیز  نیز این وحدت را حفظ کنیم و شب به همدیگر سوء زن داشتیم (جریانات درگیری منزل خودمان و منزل وطنخواه و جریانات دیگر در مورد انجمن) آری، برادران خوبم، هنوز که هنوز می باشد و تا این لحظه که من این کاغذ را می نویسم، از همه شما به هر عنوانی شکایت دارم و اینها را برای خدای خود می گویم، آنها که این اواخر با آنها بیشتر بودم به این فکر نباشند که اشتباهی نداشته اند و شاید همین ها باعث می شد که با شما بیشتر باشم و بتوانم آن وحدت لازم را حفظ کنم. ولی این شما بودید که هنوز با کسانی که مقلد امام نیستند و با امام مخالف اند نشست و برخاست دارید و دوستان سازمان شما (مجاهدین انقلاب) شاید دیگر از حد عبور کرده باشند و خود شما نمی دانید.

خدایا! دردهای من در روستایم، آنقدر زیاد است که فقط تو خبر داری و تنها مونسم بعد از تو حمید عزیزم بود که با هم همدرد و هم صحبت بودم و بعد از شهادت او، حرفهایم را به قبر نورانی او می گویم، زیرا کسی را یاری تحما این حرفها و این دردها نیست. خدایا می خواهم بگویم که دومین سالگرد شهادت حمید عزیز نزدیک است ولی هنوز انجمن اسلامی ما فقط یک مهر دارد. که نه از مهر زدن ما معلوم است و نه از مراجعه کنندگان، و از همه اینها بالاتر، انجمن که عضوی نداردو می خواهد که اعضا از کانالی عبور کند و می خواهند که بر روی همه حاکمیت کنند.

و ای خدای بزرگ! این انجمن به یاد شهید عزیز و مظلوم، شهیدی از تبار انسانهای یتیم، شهید حسینی است. سومین سالگردش را نیز پشت سر گذاشته ایم و هنوز مشغول جنگ و گریز با یکدیگر می باشیم.

ای خدای بزرگ! یک سال است که از مفقود شدن عارف و عاشق محله مان و از چهره نورانی روستایمان از زاهد شب و از شیر روزان، درد و رنج کشیده دوران و از صابرترین دوستانمان، برادر فیض الله طالبی می گذرد و ما همچون قوم بنی اسرائیل انگار که هیچ آب از آب نجنبیده، یکدیگر را می گوییم و دشمنان را خوشحالی می کنیم.

ای خدای بزرگ! تا کی باید این مسائل را دید و تحمل کرد، بلی معبود من به خاطر تو صبر می کنم و راضی ام به رضای تو هستم. معشوق من دردم این است که تا کی باید کودکان معصوم محله مان سرگردان بمانند و شبها و روزها را به بطالت و لهو و لعب بگذارنند. خدیا مسئولیت جمع کردن، آنها با کیست.

خدایا! چرا نباید این نیروها در حال حاضر که جبهه ها نیاز شدید به آنها دارد در جمع رزمندگان باشند. تا کی باید در جریانات شهری که بعضاً به روستا نیز کشیده شده است حل شوند و از همه چیز و جای دیگر بی خبر باشند.

ای خدای بزرگ! اینها و صدها مسئله ای دیگر، دردهای فراوانی است که زادگاهم با آن دست و پنجه نرم می کند. ولی سرخی خون شهیدانی چون فرامرز و اصغر و حمید و یادیار با وفای محله فیض الله قهرمان است که صورتها را سرخ نگه داشته و آبرویمان را در برابر تو بندگان صالح تو حفظ کرده است. خدیا، مسئولیت بسیار خطیر است و در مقابل خون شهدا مسئول هستیم. دوستان خوبم دیگر طاقت گفتن حرفهای دلم را ندارم و دیگر تحمل نمی کنم که از دیگران بی احترامی ها را نسبت به همدیگر به ذهن خویش راه دهم. فقط این را می خواهم بگویم که مرا عفو کنید که اینگونه تند و تیز صحبت کردم و شاید مسائلی را مطرح نکرده باشم ولی این را بگویم همه شما را،  خویش رابیشتر از شما مقصر می دانم. دلیلهای هیچ کدام برایم حجت و قانع کننده نیست و تنها زمانی از شما راضی خواهم بود که دیگر فراموش کنید. تمام بچه های مؤمن  و مخلص جمع شوید، یک جمع واحده تشکیل دهید. برای دیگرا الگو و نمونه باشید. با دوستان خدا مهربان باشید و با دشمنان خدا سخت و دشمن باشید.

اعمالتان را خالص برای خدا انجام دهید و به دامان روحانیت و خط امام پناه برید و از داخل شدن در جریانات و حرکتهای سیاسی منحرف، مخصوصاً در سطح شهر که حاکم نیز می باشد، سخت بپرهیزید.

جمعی مستقل از دیگران، در عین حال در خط مستقیم امام امت و با یکدیگر دوست و برادر و غمخوار همدیگر باشید تا دیگران به شما حسرت بخورند. و اینکه برادران در سر این مقامهای دنیائی با هم مشاجره نکنید که اینها همه اسبابی است برای آزمایش انسانها و خوش به سعادت کسی که از این آزمایش سالم بیرون آمده است. امیدوارم مرا به بزرگواری عفو کنید. حتماً چیزهایی که گفتم از فهم کم خودم بوده و از عدم درک مسائل از طرف خودم.

برایم دعای خیر کنید و مرا ببخشید.

***دست بوس همه شما علی اصغر خنکدار***

التماس دعا: 21/11/ 1363

********************************************************

 


زندگی نامه

علیاصغر خنکدار

فرزند: حیدر

علیاصغر خنکدار فرزند حیدر در 19 فروردین سال 1341 از مادری به نام خانم بیگم رنجبر در روستای کلاگرمحله شهرستان قائمشهر به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود و سه برادر و چهار خواهر داشت. پدرش فاقد زمین بود و روی زمینهای دیگران کار میکرد. به همین سبب خانواده حیدر از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود. علیاصغر تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه هُمام روستای کلاگرمحله آغاز کرد. علاقه او به درس و مدرسه به اندازهای بود که تکالیف خود را در مدرسه انجام میداد و اگر در درسی نمرۀ خوبی نمیگرفت، ساعتها گریه میکرد. او نسبت به سایر کودکان هم سن و سال آرامتر بود و بیشتر اوقات را در منزل میگذراند. گاهی اوقات در خلوت تنهایی خود بود و با دیگران ارتباط زیادی نداشت. سردار اسکندر مؤمنی و شهید حمیدرضا رنجبر، از دوستان دوران طفولیت علیاصغر بودند که ارتباط خود را تا پایان عمر حفظ کردند. سردار مؤمنی از خاطرات خود دربارۀ دوران کودکی علیاصغر میگوید: «شخصیت او از ابتدای طفولیت، ساخته و پرداخته شده بود. هیچ وقت زیر بار زور نمیرفت و اگر چیزی را حق میدانست، ایستادگی میکرد و در تمام مراحل یک لحظه عقبنشینی نمیکرد. در عین حال اگر دو نفر دعوا میکردند، همیشه سعی میکرد طرف مظلوم را بگیرد. کمک به مستمندان و ضعفا از خصوصیات او بود. با توجه به اینکه فردی روستایی و کشاورززاده بود و وضع مالی آنها خوب نبود، تا آنجا که از دستش بر میآمد، کمک میکرد و اگر هم نمیتوانست کمکی بکند، غصه میخورد و ناراحت بود.»

علیاصغر تحصیلات دوره راهنمایی را در سال 1353 در مدرسۀ راهنمایی امیرکبیر قائمشهر آغاز کرد. این دوران، آغازگر تحولات و تغییرات خاصی در رفتار و شخصیت او بود. در کلاسهای احکام و نهجالبلاغه که زیر نظر روحانیون تشکیل میشد، شرکت میکرد. در این جلسات بود که با نام امام خمینی(ره) آشنا شد. به تدریج پس از آشنایی با اندیشههای امام(ره) به همراه جوانان محل، هیئت اسلامی جوانان روستا را تأسیس کرد و خود رهبری این هیئت را که در مسجد مستقر بود، عهدهدار شد.

با آغاز فعالیتهای علنی انقلاب در راهپیماییها و درگیریها حضور گسترده داشت. به بهانه ورزش یا سایر فعالیتها، بسیاری از جوانان را به مسجد میکشاند و در پی آن بود تا آنان را از این طریق جذب کند. رفتار گرم و صمیمانهای با دیگران داشت و با همه به مهربانی برخورد میکرد. و در عین حال از افراد بی بندوبار تنفّر داشت و دوست نداشت کوچکترین تعاملی با آنان داشته باشد.

در سال 1359 پس از کسب مدرک دیپلم، آمادۀ اعزام به سربازی بود که متوجه شد گروه دکتر چمران به نیرو نیازمند است. آموزش نظامی را به همراه نیروهای بسیجی در پادگان شیرگاه گذراند و پس از ثبتنام در قالب «ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران» در تاریخ 16 دی 1359 به مناطق جنگی جنوب رفت.
نخستین اعزام علیاصغر خنکدار با نخستین مجروحیت او همراه بود. در 16 فرودین 1360 در اثر اصابت ترکش به پشت در منطقه کرخه مجروح شد و در بیمارستان اهواز بستری گردید. در 1/7/1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. بلافاصله به پادگان آموزشی المهدی(عج) چالوس اعزام شد و تا اول دیماه، دوره آموزشی سه‌‌ماهۀ سپاه را گذراند. به دنبال آن در 2/10/1360 به جبهه مریوان اعزام شد و تا تاریخ 11 اسفند 1360 در محور سروآباد استان کردستان به خدمت مشغول بود و فرماندهی واحدهای مستقر در قلهها را بر عهده داشت. پس از بازگشت، در واحد عملیات سپاه قائمشهر مشغول شد. با آغاز فعالیت گروهکهای ضدانقلاب در جنگل به فرماندهی گردان ویژۀ جنگل سپاه قائمشهر منصوب شد. سردار اسکندر مؤمنی ـ معاون وی ـ درباره تلاشهای ایشان در جنگل میگوید: «در کارها خستگی برایش مفهومی نداشت و در سختیها و بحرانها تحمل و توان بسیار بالایی داشت. در سختترین شرایط جنگی در چهرهاش خستگی و تردید و دودلی مشاهده نمیشد. در درجه اول تلاش میکرد که مشکلات را شخصاً حل کند و چنانچه مشکلی لاینحل مینمود، آن را تحمل میکرد ولی به دیگران منتقل نمیکرد. در جریان عملیات جنگل قائمشهر، فرماندهی گردان جنگل را بر عهده داشت و من جانشین وی بودم. بعد از چند مدت که داخل جنگل بودیم، متوجه شدیم که ایشان مریض شده است. به اصغر گفتم که شما بهتر است که بروی و استراحت کنی. وضعیت‌‌تان نامناسب است و از این بدتر خواهد شد. گفت: «من هستم و تحمل اینجا را دارم.» اما بیماری سختتر شد و چند بیماری با هم وی را از پا انداخت و از نظر جسمی بسیار ضعیف کرد. بالاخره با یک قاطر او را به عقبه منتقل کردیم و تصور میکردیم اصغر به شهر رفته و به بیمارستان میرود، ولی نرفت و در نزدیکترین پایگاه جنگل ماند و بعد از بیست و چهار ساعت به ما ملحق شد؛ در حالیکه کمی بهبود یافته بود.»

در بیست سالگی یعنی در سال 1361 با خانم زهرا سرور ازدواج کرد. مراسم عقد این زوج در مسجد و در نهایت سادگی برگزار شد.

در 15 خرداد 1362 دوست دیرینه علیاصغر، حمیدرضا رنجبر فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) از لشکر 25 کربلا در منطقه عملیاتی جفیر به شهادت رسید. او که به شدت تحت تأثیر شهادت حمیدرضا قرار گرفته بود، پس از آن هیچگاه منطقه نبرد را ترک نکرد. علیاصغر پس از دو سال حضور در جنگل قائمشهر و مبارزه و سرکوب ضدانقلاب به جبهه نبرد شتافت.

در 28 بهمن 1362 در قالب طرح لبیک به لشکر 25 کربلا پیوست و فرماندهی گردان جوادالائمه(ع) را به عهده گرفت. در جریان عملیات والفجر6 در منطقه عمومی دهلران در محور چیلات بر اثر اصابت تیر به سرش زخمی شد. اما علیرغم اصرار همرزمان، راضی به ترک منطقه نشد و دو ماه بعد از مجروحیت به شهر و دیار خود بازگشت. هرچند به خانواده عشق می ورزید اما حضور در جبهه را رها نمیکرد. در مدت کوتاه بازگشت از جبهه نیز به جمعآوری نیرو میپرداخت. به هنگام تولد نخستین فرزندش، برای مدت کوتاهی در یکی از بیمارستانهای شهرستان بابل حاضر شد و او را به یاد دوست و همرزم شهیدش، حمیدرضا نامید و سپس به جبهه بازگشت. توجه به اصلاح اخلاقی دوستان و همرزمان، اهتمام به رعایت آداب شرعی و اخلاقی، تحصیل و به بطالت نگذراندن عمر در جوانی در یکی از دستنوشتههایش به خوبی مشهود است. او در نامهای برای یکی از همرزمان خویش نوشته است: «... اگر شبها و روزها را نخوابم و اگر بدترین تهمتها و افتراها را به من ببندند، ناراحت نمیشوم. ولی هنگامیکه بشنوم جوانی و یا نوجوانی به وظایف خویش آشنا نیست و یا خدای ناخواسته اوقات زندگی خود را به بطالت، بازی و سرگرمی، گفتن حرفهای بیهوده، دوستی با افراد ناباب و بیبندوبار میگذراند، رگهای بدنم بلند میشود، موهای بدنم سیخ میگردد و در پیش خدای خود احساس شرمندگی میکنم. به خود لعنت میکنم که ای خدا! چرا باید دوستان و نزدیکان و اهل محل و روستایم اینگونه باشند. اما برادرجان! فراموش نکنیم که زمان، زمان انقلاب است، حکومت اسلام باید پیاده شود و ما همه سربازانی هستیم که باید این قوانین را اجرا کنیم. وای به حال خودمان که اگر نتوانیم اول این قوانین و این اخلاق حسنه را در برخوردمان پیاده کنیم. زمانی خواهد رسید که در مقابل خدای شهدا و در مقابل خانوادههای شهدا مسئول خواهیم بود.»

بعد از بهبودی نسبی از مجروحیت برای گذراندن دورۀ آموزش فرماندهی گردان به پادگان امام حسین(ع) تهران اعزام شد. از 18 اردیبهشت 1363 تا 18 مرداد 1363 دوره یادشده را گذراند و پس از آن برای مدت کوتاهی به قائمشهر برگشت. در 21 مرداد 1363 بهعنوان جانشین واحد عملیات منصوب شد. اما دو ماه بیشتر طاقت نیاورد و بار دیگر در اول آبان 1363 به جبهه اعزام و بهعنوان جانشین گردان امام محمد باقر(ع) مشغول به فعالیت شد. در 15 مهرماه 1363 بار دیگر بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پهلو مجروح شد و این بار نیز، بهرغم مخالفت کادر پزشکی، پیش از اتمام دوره درمان، بستر را رها کرد و به صحنه بازگشت. از اول آبان 1363 به عنوان جانشین گردان امام محمد باقر(ع) انتخاب شد و تا زمان شهادت در این گردان خدمت کرد. حدود دو ماه قبل از آغاز عملیات والفجر 8 به عنوان جانشین محور دوم لشکر در این عملیات که فرماندهی آن بر عهده عبدالعلی عمرانی بود، منصوب شد؛ در حالیکه رزمندگان گردان امام محمد باقر(ع) اصرار داشتند او را به این گردان برگردانند. در همین حال و هوا دومین فرزندش زینب به دنیا آمد. شجاعت از ویژگیهای شاخص او بود. مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا دربارۀ او گفته بود: «اگر ما چند نفر مثل علیاصغر داشتیم، هیچ مشکلی نداشتیم.»

او ادامه میدهد: «اصغر خنکدار شیر بیشه اسلام بود. خدا میداند هر وقت او را میدیدم، روحیهای صد چندان میگرفتم. حرفزدن او به انسان طمأنینه میداد؛ برخوردهای بسیار اسلامی و سنگین داشت. تدبیر، شجاعت و شهامتش مثالزدنی بود. قبل از عملیات والفجر8 او را چند بار برای شناسایی فرستادم و وقتی برمیگشت، روحیۀ جدیدی به ما میداد.»

علیاصغر بهخاطر علاقۀ خاصی که رزمندگان گردان امام محمد باقر(ع) به او داشتند و او نیز به گردانش داشت وعده گرفته بود که با شروع عملیات به گردانش برگردد. همین هم شد و ایشان در شروع عملیات به عنوان جانشین گردان امام محمد باقر و همزمان فرمانده گردان امام محمد باقر2 در عملیات شرکت کرد. در شب 20 بهمنماه 1364 در دقایق اولیه عملیات والفجر8 ، وقتیکه نیروها به آن سوی ساحل اروند رسیدند، او در حالیکه نیروهای رزمنده را از درون قایقی به جلو هدایت میکرد؛ چندین بار فریاد کشید: کربلا جلوی من است، من کربلا را میبینم، در همین حال تیری به شقیقهاش اصابت کرد و در دم به شهادت رسید. پیکر علیاصغر خنکدار در گلزار شهدای روستای کلاگرمحلۀ شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد.

در ماههای پایانی جنگ، در جریان پاتک شدید دشمن در تاریخ چهار تیر 1367 در جزیرۀ مجنون، برادرش جعفر خنکدار به شهادت رسید. همان روز برادر دیگرش، محمدباقر خنکدار نیز به اسارت دشمن درآمد تا اینکه در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت.

از شهید علیاصغر خنکدار یک فرزند پسر به نام حمیدرضا که در زمان شهادت پدر دوساله و دختری به نام زینب که در آن زمان شش ماه داشت، به یادگار مانده است.

جملهای از وصیتنامه شهید که وصف حال و زندگی واقعی شهید بود، حسن ختام این مقال خواهد بود:

«الها! دوری خانه و زن و فرزند را تحمل میکنم، ولی دوری تو را حتی یک لحظه تحمل نخواهم کرد.»

«برگرفته از کتاب فاتحان فاو»