بانی تکیه محل مان می گفت : من دیدم چند شب در مسجد باز می شود ولی کسی در مسجد نیست ، یعنی هیچ کفشی را ندیدم بعد از چند شب رفت داخل مسجد ، دیدم کسی در تاریکی مشغول نماز خواندن است، رفتم جلوتر دیدم علی رضا خلیلی است گفتم : پس کفشت کجاست ؟ گفت : «همان بیرون.» آمدم دیدم کفشش را زیر کیسه زغال گذاشته تا کسی متوجه ایشان و کارشان نشود