نام پدر : نصرت
تاریخ تولد :1340/05/01
تاریخ شهادت : 1360/05/16
محل شهادت : رامسر

وصیت نامه

*وصیتنامه شهید نظام الدین خلعتبری*

 

 

« و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون»

بسم رب الشهداء

اکنون که به جبهه می روم لازم می دانم مطالبی را به عنوان وصیت نامه به روی کاغذ بیاورم البته قرار بود چیزهای زیادی را بنویسم منتها چون وقت کافی ندارم سعی می کنم زیاد طول و دراز ندهم من در زندگی ام چیزی ندارم که قابل توجه باشد شاید از یک ساک دستی و مقداری کتاب و مقداری لباس تجاوز نکند می خواهم بگویم اگر سعادت یاری کرد و شهید شدم به مادرم و تمام دوستان و آشنایان و برادران بگویید حتی المقدور برایم گریه نکنند چون شهادت افتخاری است در مکتب ما و هجرتی است از این جهان مادی به جهان آخرت و یا همان وارد شدن در فضای باز ملکوت این قسمت از وصیت نامه من را برای تمام مردمی که در روز تشییع جنازه یا در مراسم به خاک سپردن من جمع می شوند بخوانید : من در راه خدایم شهید شدم و این افتخاری است برای من و برای کسانی که مسئولیت اسلامی دارند من رسالتی بر دوشم بوده که از طریق شهادت توانستم این بار سنگین را از دوشم بردارم و با ترجیح دادن مرگ با عزت بر زندگی با ذلت امیدوارم پیش خدای خودم رو سیاه نباشم .

اما وصیت من به جوانان این است که من در مدت حیاتم خدمتی برای مردم به خصوص شما جوانان نکرده ام اما از شما می خواهم نگذارید خون هزاران هزار مردم مسلمان و هزارها پاسدار بخون خفته که جسدهایشان زیر تانکها تکه تکه شده اند و به وسیله ترکش خمپاره ها به گوشه های اتاق نشسته اند و فلج شدند پایمال نشود از شما جوانان مومن و پاک می خواهم لااقل پیام خون ما را برسانید این خونها پیام دارد این خونها باید در رگهای شما جریان داشته باشد برادران دیگر زمان آن گذشته است که پیش خودتان بنشینید یا صبح تا غروب خیابانگردی کنید و تئوری وضع کنید .

دیگر وقت آن گذشته که شما پای تفاوتی به مسائل بنگرید برادران خواهران پدران مادران موقعیت یک موقعیت حساسی است ما در شرایط جنگی هستیم نبرد نبرد حق و باطل است نبرد نبرد کفر و اسلام است البته باید بدانید اسلام همیشه در جنگ است و هیچ وقت این نبرد قطع نمی گردد ، چه این جنگ با اسلحه باشد چه با زبان و قلم .

باید بدانید ما در رکاب امام حسین (ع) دوش به دوش همدیگر در کربلای خونین شهر و آبادانت و سپل ذهاب و کربلاهای دیگر می جنگیم و شهید می شویم . اما شما وظیفه دارید آن کار زینبی را انجام دهید و یا در کربلاهای آینده رامسر و کربلاهای دیگری که در شهرهای شمال به وجود می آید بجنگید .

ای جوانان ای مردم دلسوز به این انجمنهای اسلامی و به ارگانهای انقلابی کمک کنید . نگذارید با این کم کاریها انقلاب ما به مخاطره افتد و دشمنان اسلام از این برنامه ها سوء استفاده کنند و به انقلاب ما ضربه بزنند و بر ما تسلط یابند و اما پیام دیگری که می خواهم تمام برادران و خواهران و مادران و پدران بدهم این است البته به خصوص به مردم دهات ما سعی کنید کمتر بخورید و بیشتر کار کنید تحمل کنید ، صبر داشته باشید ، به فقرا کمک کنید ، سعی نکنید مواد غذایی و مواد سوختی را در خانه ها ذخیره کنید و از آن طرف همسایه تان هیچ چیز نداشته باشد که بخورد .

سخنی دیگر با برادرانی که به عناتوینی خطر فکری آنها منحرف شد :

برادران عزیز با زنده بودن من و با نصیحتهای من و با بحثهایی که با هم می کردیم شاید کاری انجام نشد اما امیدوارم که با شهادتم متوجه شوید که من در دلم چه داشتم و چه می گفتم و چه دردی داشتم به هر حال برادران مرا می بخشید و امیدوارم که یک پیام خون مرا که می گوید : برادران بیایید در خطر اسلام یعنی خط امام ! امام عزیز ما را یاری کنید نگذارید قلب بیمارش بیشتر ناراحت شود بپذیرید .

اما یک تذکر : ای مردم مسلمان ای برادران مسئول و خصوصاً ای برادرانی که در انقلاب خدمت می کنید و به خصوص برادران پاسدار نگذارید عده ای مخصوصاً یک سری از فامیلان من که شاید از شهادتم به عنوان از دست رفتن یک عنصر خوشحال شدند سوء استفاده کنند و تو دهنی به آنها بزنید و مرا در قبرستان چهل شهید در جوار قبر برادر عزیزم ارسلان ریحان صفت به خاک بسپارید البته این به خاطر این است که او ما نشان می دهیم برادر پاسدار و برادر مسلمان و مطئول و رنجیده ارتش دوش به دوش همدیگر می جنگیم و شهید می شویم هر چند با هم آشنایی نداشتیم و در این قبرستان اصلا با خاطر این این نیست که اجدادم در اینجا خوابیده اند بلکه به خاطر این است که چون محیط و محیط های اطراف آن از نظر مذهبی و سیاسی و از نظر مسائل انقلاب در مراحل پایینی قرار دارد به خاطر همین می خواهم مرا در اینجا دفن نمایید .

و از برادران عزیز شستا که از من درخواست کرده اند و خواسته اند من حقیر در شستا باشم به خاطر این مسئله می بخشید و امیدوارم در این قبرستان چهل شهید واقعی دفن گردند در روزهای سوگواری اگر بخواهید برای من از این آخوندهای مرتجع و ناصالح را بیاورید به خدا قسم روحم در عذاب است دست کم برادر پاسدارم باشد و روی قبرم یعنی کنارش یک درخت بید بکارید من را با همان لباس جنگ با تجهیزات و با یک آرم سپاه و با یک عکس امام عزیزم در داخل خاک بسپارید شاید حرفها زیاد باشد هم وقت کم است و هم دیگر چیزی به یاد ندارم امیدوارم خدای من و امام از من راضی باشند .

مادر عزیزم از امروز به بعد سر خواهرهایم چادرگیر و نماز را به آنها یاد بده و برادران عزیزم اگر تشخیص دادید من راهم درست بوده و خالصانه آن را ادامه دهید .

بهاء الدین عزیز این قرآن را که وصیت نامه من در داخل آن است به تو می سپارم تا در مورد لزوم از آن استفاده گردد. 


زندگی نامه

شهيد نظام­الدين خلعتبري ليماكي

فرزند: نصرت

اگرچه نام­اش نظام­الدين بود، امّا اغلب «نوذر» صدايش مي­زدند. نوزادي، برخاسته از دامان پرعطوفت «نصرت و سلطنت» كه در سال 1340 در «تنكابن» به دنيا آمد. نظام، دوره ابتدايي تحصيلي خود را در دبستان «شهيد مدرّس» در «لَشتو» گذراند كه در مديريت آن با پدرش بود. سپس با طي مقطع راهنمايي در مدرسه «كوروش كبير» در تنكابن، تحصيلاتش را در دبيرستان «ملي شاهين» در رشته تجربي، اين شهر از سر گرفت. به گفته برادرش، «بهاءالدين»:

«يك قرآن جيبي داشت كه هميشه قرآن بود و در كوچك­ترين فرصت، آن را قرائت مي­كرد. علاوه بر آن در انجام واجبات و رعايت شئونات اسلامي و اخلاقي نيز اهتمامي ويژه داشت.»

زمزمه­هاي انقلاب كه در شهر پيچيد، اين نوجوان بابصيرت نيز هم­پاي ديگر تظاهرات­كنندگان نداي آزادي سر داد و خواستار براندازي حكومت جور شد. «جعفرقلي خلعتبري» از بستگان وي، در اين خصوص مي­گويد:

«يك شب قرار بود كه دو تا كوله­پشتي اعلاميه در سطح روستاهاي هم­جوار توزيع كنيم. من و او ساعت 4، 5 صبح با دوچرخه، كلّي اطلاعيه را در مدارس آن اطراف پخش كرديم و قبل از روشنايي هوا به محل­مان برگشتيم. وي از اَهرم­هاي مهم تحرّكات سياسي در جاده ميرزا كوچك­خان نيز بود.»

نظام، بعد از انقلاب به فرماندهي بسيج تكالم، بيشترين همكاري را در جذب جوانان و با عضويت آن­ها در پايگاه­ها، برپايي نمايشگاه­هاي مختلف فرهنگي و تقويت مجالس دعا داشت. علاوه بر آن مدّتي عهده­دار سِمَت فرماندهي گروه ضربت، جهت سركوب تحرّكات منافقين بود، به­گونه­اي كه اين عناصر ضدّ انقلاب در زادگاه او و روستاهاي اطراف، فرصت انجام هيچ فعاليّتي را نداشتند. وي بعد از پوشيدن جامه پاسداري در 14/4/1359 به سِمَت محافظت از مسوولين دادگاه انقلاب رامسر ازجمله «حاج آقا نيك­نهاد و آقاي فرّخ­فر» منصوب شد. در توصيف خلقيات نظام مي­توان به گفته­هاي برادرش، «بهروز»، استناد كرد:

«خيلي فقيرنواز بود. چه نقدي، چه غيرنقدي. وقتي از بسيج يا سپاه به خانه برمي­گشت، روي حصير مي­خوابيد. مي­گفت: ما اين­جا روي تشك بخوابيم، كسي كه دستش نمي­رسد، رنج ببرد؟»

جعفرقلي در ادامه از ديگر تقيّدات اين پاسدار متعهد ياد مي­كند:

«آن زمان كه با كمبود سوخت مواجه بوديم، يكي از بستگان نزديكش نفت را در خانه پنهان كرده بود. او كه مسوول جمع­آوري سوخت بود، نفت اين بنده خدا را به دادگستري آورد و بين فقرا تقسيم كرد.»

او از 14/8/1359 به مدّت 4 ماه در كِسوت مسوول قبضه خمپاره در منطقه شوش دانيال به سَر بُرد. سپس به سپاه رامسر بازگشت و به انجام خدمت پرداخت. اين دلاور مرد مازني، عاقبت در 16 مرداد ماه سال 1360 در پايگاه بسيج شهيد رستگاري كتالم، توسط منافقين كوردل به فيض والاي شهادت نائل آمد. پيكر مطهّرش نيز با حضور پرشور اهالي رامسر، در گلستان شهداي «چهل­شهيدان» اين شهر آرام گرفت.

بنابر اذعان خانواده:

«به پدر و مادر مي­گفت: لباس رزم، كفن من است. اگر شهيد شدم، با ناله و زاري اَجر مرا كم نكنيد. مگر شما آرزوي مرا نمي­خواهيد!؟ من با شهادت به آرزوي خودم خواهد رسيد.»