نام پدر : ابوالفتح
تاریخ تولد :1338/02/01
تاریخ شهادت : 1368/08/17
محل شهادت : مریوان

زندگی نامه

شهيد «عبدالوهاب خزايي پول»

نام پدر: ابوالفتح

«عبدالوهاب» در 01/02/1338دیده به جهان گشود. او  نخستين ثمره زندگي «ابوالفتح و نرگس» و برخاسته از طبيعت زيباي روستاي «پول» در نوشهر می‌باشد.

ابوالفتح در گذر از سال­هاي كودكي فرزندش، این‌گونه روایت می‌کند: «گاهي كه براي نماز به مسجد مي­رفتم، مي­خواست همراهم بيايد. بعضي وقت­ها كه او را به مسجد مي­بردم، چون تلفّظ عبارات نماز را بلد نبود، فقط حركات نماز را به تقليد از من انجام مي­داد.»

دوران ابتدائي و راهنمائي عبدالوهاب، به ترتيب، در مدرسه­هاي «شهيد هرج­پور» فعلي و «وحيد» چالوس سپري شد. تحصيلات متوسطه خود را نيز در مدرسه غيرانتفاعي وحيد چالوس، در رشته اقتصاد طي كرد. او دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بود، كه به دليل حضور در جبهه، از اَخذ ديپلم بازماند.

پدر در ادامه از خصوصیات اخلاقی عبدالوهاب می‌گوید: «در جوانی، یک روز با لباس خونی به خانه آمد. وقتی با هراس، دلیل این امر را جویا شدیم، چیزی نگفت. بعدها متوجه شدیم که فردی در خیابان تصادف کرده بود و کسی به دادش نرسید. تا این‌که عبدالوهاب، آن فرد زخمی را به دوش کشید و داخل ماشین گذاشته، به بیمارستان رساند.»

«فرامرز» در وصف برادرش، این‌گونه سخن می‌راند: «به مادر، احترام شایانی می‌گذاشت و در کارهای منزل کمکش می‌کرد. با حوصله، به سخنان او و پدرم گوش می‌داد و اگر موردی پیش می‌آمد و از نظر عبدالوهاب، غیرمنطقی بود، جواب سربالا نمی‌داد. علاوه بر آن، همیشه من و برادرم را به اطاعت و احترام نسبت به آن‌ها توصیه می‌کرد.»

این روایت ابوالفتح نیز درباره فرزندش شنیدنی است: «نسبت به ظاهر و لباسش، توجه خاصّي داشت. هميشه مرتب بود. به‌گونه­اي كه دوستانش به او معترض مي­شدند كه تو چقدر حوصله داري که هميشه با لباس زيبا در محل حاضر مي­شوي! عبدالوهاب هميشه در اين فكر بود كه پوششي آراسته و مرتب، درخور يك شخصيت مذهبي داشته باشد.»

     نوجوان بود که در سال 1357، هم‌زمان با طي دوره سربازي در پادگان ارتش چهل­دختر، به انجام فعاليت­هاي انقلابي روي آورد. از جمله: حضور در تظاهرات، ترويج افكار امام‌خميني(ره)، و تهييج سربازان پادگان، در پيوستن به موج عظيم انقلابيون.

ناگفته نماند كه عبدالوهاب در جريان اين فعاليت­ها، از سوي فرماندهان پادگان، مورد ضرب و شتم واقع می‌شد.

عبدالوهاب در سال 1359 و در اوّلين اعزام خود، با عضويت بسيجي، رهسپار مناطق نبرد شد.

او در سال­هاي 1362 الي 1366 نيز، به عنوان امدادگر بسيج ويژه، رانندۀ واحد آموزش نظامي پادگان المهدي چالوس، و واحد تداركات مريوان، به انجام خدمت پرداخت. او همچنین، برای مدتی در هفت‌تپه، در سِمَت راننده انجام‌وظیفه نمود.

برادرش در مورد عبدالوهاب نقل می‌کند: «همه ما، دوستان و آشنایان را، به جبهه رفتن و جهاد فی‌سبیل‌الله تشویق می‌کرد. او عقیده داشت که این جنگ تا انقلاب حضرت مهدی(عج)، به اشکال متفاوت ادامه خواهد داشت. حضور همه‌جانبه و اقشار مختلف را در جبهه و جنگ، الزامی و یک تکلیف می‌دانست.»

خانم «پری شاه‌شمس»، خاطره آخرین دیدار همسرش را این‌گونه روایت می‌کند: «آخرین روزی که از پیش ما رفت، مرخصی‌اش تمام شده بود. صبح زود بود. حمیدرضا و دانیال خواب بودند. هر دوی آن‌ها را بوسید. بعد، من در بیرون از حیات، چند قدمی با او راه رفتم و با آب و قرآن بدرقه‌اش کردم.»

و سرانجام، عبدالوهاب كه در طي اين سال­ها، جامه پاسداري را زينت­بخش تن خود كرده بود، در 17 مهر 1368، در كِسوت مسئول موتوري پاسگاه مريوان، به نداي حق لبيك گفت. سپس در پنج روز بعد، تا گلستان شهداي «كشك­سرا» در نوشهر بدرقه و به خاک سپرده شد.

«آخرين باري كه از جبهه برگشته بود، چند روزي به پايان مرخصي­اش مانده بود كه بي­قرارتر از هميشه، راهي منطقه شد. شب قبل از حركت نيز، تا صبح گرم مناجات و تهجّد بود. در جبهه هم، با اين‌كه موعد مأموريتش به اتمام رسيده بود، امّا كنار هم‌سنگرانش ماند و به نبرد پرداخت. لحظه شهادت، برگه مرخصی در جيبش بود. برگه­اي كه با اصابت تير به پايش، سوراخ شده بود.»

اینها آخرین واگویه های همسر شهید است از مردی که آسمانی شد.


وصیت نامه

                                       *وصیت نامه شهید عبدالوهاب خزایی*

                                                            

                                                    بسم الله الرحمن الرحیم

یا ایها الذین آمنوا خذوا ...

سلام علیکم

 به نام خدا و با یاد یاد او و با سلام و درود بر امام زمان و با سلام و درود بر نائب بر حقش امام خمینی و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون و با درود وسلام بر تمامی معلولین انقلاب و با درود بر رزمندگان کفر ستیز.

اینک صدای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان بر آمده است .انقلاب به خون و جان نثاری و فداکاری احتیاج دارد.

 من هم به دنبال سیل عظیم جندالله لبیک گویان به میدان مبارزه با بعثیون و دراصل با کفار جهان می روم  و با  آن که، فکر تجاوز و دست درازی به اسلام و خاک  عزیزمان را به مغزشان خطور داده اند پرداختم.

آری آمده ام که بگویم ای خمینی گوش به فرمان تو تا آخرین نفس و آخرین قدم ولبیک بر این ندای روح اختر و الهی ات آمده ام که سرباز تو و جان نثار تو هستم.

 لبیک ای امام و ای پرچمدار،آمده ام تا در میدان مبارزه، فرامین الهی را با خون خود ثابت کنم که سرباز خمینی تن به زیرخفت نمی دهد.

                    در مسلخ عشق جز نکو را نکشند       روبه صفتان زشت خو را نکشند