شهيد مجتبي خدادادي
فرزند: محمّد
«در اوّلين اعزام گفت: ميخواهم به جبهه بروم. گفتم: برو. الان انقلاب به افرادي مثل تو نياز دارد. بعد از سه ما كه برگشت، رفت سپاه فيروزكوه. آن روز به من گفت: شايد ديگر برنگردم. گفتم: سري را كه در راه خدا دادم، هيچ وقت پس نميگيرم.»
ردّپاي خاطرات «فاطمه» را كه بگيريم، ميرسيم به بيستمين طلوع بهمن ماه سال 1343. آنگاه كه صداي گريه نوزادي در كاشانه او و «محمّد» طنينانداز شد. بعد از به دنيا آمدن «مجتبي» در روستاي كُردكلاي قائمشهر، خانواده به روستاي «اَندريه» در فيروزكوه مهاجرت كردند.
سپس با اتمام پايه دوم ابتدايي وي، مجدّد به قائمشهر برگشتند. مجتبي بعد از گذراندن دوره راهنمايي در مدرسه «آرش» اين شهر، وارد دبيرستان «سيد حسن لاريمي» قائمشهر شد و در پايه دوّم همين مقطع به قصد عزيمت به جنگ، ترك تحصيل كرد.
ناگفته نماند كه ايّام فراغتاش به كار در مغازه پدر و مكانيكي سپري ميشد.
مادر از خصوصيات اخلاقي او ميگويد:
«در دوران مدرسه هميشه به فكر بچههايي بود كه درسشان ضعيف بود، براي همين كمكشان ميكرد. حتّي به بعضيها كه مشكل مالي داشتند، خوراكي ميداد. از دار دنيا يك موتور داشت كه سفارش كرد آن را به بنده خدايي كه اوضاع ضعيف مادي داشت، بدهيم.»
و امّا فصل ديگري از زندگي مجتبي به روايت برادرش، «عيسي»:
«دو سال قبل از انقلاب از بچههاي همسن و سال خود فاصله گرفت. مُدام دنبال مطالعه بود. بعد از انقلاب هم جور ديگري فكر ميكرد و سعياش بر اين بود كه در تنهايي به سَر ببرد. هدفاش از اين انزوا خودسازي بود.»
حضور در محافل مذهبي، توزيع عكس و اعلاميههاي امام خميني ازجمله فعاليتهاي اين نوجوان بابصيرت به شمار ميرود.
وي از 1/5/1359 به عنوان بسيج ويژه مشغول به خدمت شد، تا اينكه با پوشيدن جامه پاسداري در 27/9/1360، راهي جنوب شد.
غائله آمل كه آغاز شد، مجتبي با اينكه در سپاه فيروزكوه بود، همراه دوستاناش به اين شهر آمد تا در مبارزه با گروهكها شركت كند. حتّي در ضمن اين جريان، سبب هدايت چند تن از منافقين شده بود. اين پاسدار غيور مازندراني كه در كِسوت نيروهاي عمليات و فرماندهي گروهان نيز خدمات بيشاعبهاي از خود به يادگار گذاشت، با حضور در حصر آبادان مجروح شد.
در نهايت، شهيد خدادادي بزرگوار در 3/3/1361، طي عمليات پيروزمندانه بيتالمقدس در خرمشهر، به ضيافت حق در عرش اعلي پيوست. پيكر پاكاش نيز با گذشت 7 بهار از تقويم روزگار در گلزار شهداي «سيّد ملال» قائمشهر به خاك سپرده شد.
«حكيمه» از برادر شهيدش، اينطور نقل ميكند:
«به او ميگفتم: در جبهه چه ميخوريد؟ ميگفت: غذاها و هداياي مردمي. بعد ادامه داد: روي يك بسته غذا نوشته بود كه رزمنده عزيز! شما بجنگيد و سالم باشيد، ما برايتان دعا ميكنيم. وقتي با بچّهها در جمع صميمي سنگر غذا ميخورديم و ميخنديديم، ميگفتيم: در شهر به فكرمان هستند. ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم تا دشمن شهر را تصرف كند و بچههاي ما را به اسارت ببرند. تا زنده هستيم، نميگذاريم كشور به دست دشمن بيافتد.»