نام پدر : محمد
تاریخ تولد :1343/11/20
تاریخ شهادت : 1361/03/26
محل شهادت : بوارین(خرمشهر)

وصیت نامه

 

*** بسم الله الرحمن الرحیم ***

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، درود بر انبیا و اولیا و ائمه اطهار و درود بر نایب به حق امام زمان، امام خمینی که راه سعادت و کمال و تقوا را به نشان داد و درود بر شهیدانی که این راه را پیمودند. ای آن کسانی که می خواهید راه شهیدان را ادامه دهید.

در مبارزه با ظلم استقامت کنید، همانطور که خداوند می فرماید: ((اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا قالُوا رَبنا الله ثُمَّ استَقامُوا)) و همیشه خدا را شکرگو باشید و با گنهکاران، ظالمان و منافقان ستیز کنند و امام محبوب و مظهر عینیت اسلام و تقوا و عدالت خواه را دعا کنید. ای کسانی که این وصیت نامه را می خوانید، همیشه کوشش کنید و در جهت باور کردن و شناخت فرهنگ اسلامی و با استفاده از کتاب قرآن و نهج البلاغه روح و جسمتان را به خدا بخشید. امروز سپاه نور چشم امام و مجالس و امت الله است. همانطور که یک درخت برای سبز باقی ماندن به آب نیاز دارد، پرچم سبز لااله الاالله و لباس سبز سپاه نیاز به خون سرخ دارد و این خون سرخ باید از علی اکبرهای این زمانه زیر این درخت آبیاری گردد. بعد از شهادت من گریه نکنید، دلم می خواهد حتی یک قطره اشک از چشمان تان ظاهر نشود و گریه تان را برای عاشورا و امام حسین و یارانش باشد.

همه گوش به فرمان امام باشید، الآن که در حال نوشتن این وصیت نامه هستم عازم خط مقدم جبهه می باشم. چون امروز یا فردا به امید پروردگار به سوی خرمشهر می رویم تا این شهر خون و شهادت را از لوث صدامیان پاک کنیم، اگر در این عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمدم هیچ ناراحت نباشید. زیرا همه برادران حزب الله پسرانتان می باشند. آرزویم این است با سرافرازی خونین شهر را فتح کنیم و بعد من شهید شوم.

پدر عزیزم! که با تعالیم اسلامی و انسانی تان سازندگان روح و جسم و صدای اذان و اقامه تان از زمان تولدم در شناخت اسلام و نبوت رسول اکرم بود که در پیش سرور شهیدان شفاعت شما را بکنم. در خاتمه شما را سفارش می کنم که به سخنان حضرت علی(ع) که فرمودند: نظم و تقوا سرلوحه کارهایتان قرار دهید.

خدایا! تو را به جان مهدی، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

 

"والسلام"

*****************************************


زندگی نامه

شهيد مجتبي خدادادي

فرزند: محمّد

«در اوّلين اعزام گفت: مي­خواهم به جبهه بروم. گفتم: برو. الان انقلاب به افرادي مثل تو نياز دارد. بعد از سه ما كه برگشت، رفت سپاه فيروزكوه. آن روز به من گفت: شايد ديگر برنگردم. گفتم: سري را كه در راه خدا دادم، هيچ وقت پس نمي­گيرم.»

ردّپاي خاطرات «فاطمه» را كه بگيريم، مي­رسيم به بيستمين طلوع بهمن ماه سال 1343. آن­گاه كه صداي گريه­ نوزادي در كاشانه او و «محمّد» طنين­انداز شد. بعد از به دنيا آمدن «مجتبي» در روستاي كُردكلاي قائم­شهر، خانواده به روستاي «اَندريه» در فيروزكوه مهاجرت كردند.

سپس با اتمام پايه دوم ابتدايي وي، مجدّد به قائم­شهر برگشتند. مجتبي بعد از گذراندن دوره راهنمايي در مدرسه «آرش» اين شهر، وارد دبيرستان «سيد حسن لاريمي» قائم­شهر شد و در پايه دوّم همين مقطع به قصد عزيمت به جنگ، ترك تحصيل كرد.

ناگفته نماند كه ايّام فراغت­اش به كار در مغازه پدر و مكانيكي سپري مي­شد.

مادر از خصوصيات اخلاقي او مي­گويد:

«در دوران مدرسه هميشه به فكر بچه­هايي بود كه درس­شان ضعيف بود، براي همين كمك­شان مي­كرد. حتّي به بعضي­ها كه مشكل مالي داشتند، خوراكي مي­داد. از دار دنيا يك موتور داشت كه سفارش كرد آن را به بنده خدايي كه اوضاع ضعيف مادي داشت، بدهيم.»

و امّا فصل ديگري از زندگي مجتبي به روايت برادرش، «عيسي»:

«دو سال قبل از انقلاب از بچه­هاي هم­سن­ و سال خود فاصله گرفت. مُدام دنبال مطالعه بود. بعد از انقلاب هم جور ديگري فكر مي­كرد و سعي­اش بر اين بود كه در تنهايي به سَر ببرد. هدف­اش از اين انزوا خودسازي بود.»

حضور در محافل مذهبي، توزيع عكس و اعلاميه­هاي امام خميني ازجمله فعاليت­هاي اين نوجوان بابصيرت به شمار مي­رود.

وي از 1/5/1359 به عنوان بسيج ويژه مشغول به خدمت شد، تا اين­كه با پوشيدن جامه پاسداري در 27/9/1360، راهي جنوب شد.

غائله آمل كه آغاز شد، مجتبي با اين­كه در سپاه فيروزكوه بود، همراه دوستان­اش به اين شهر آمد تا در مبارزه با گروهك­ها شركت كند. حتّي در ضمن اين جريان، سبب هدايت چند تن از منافقين شده بود. اين پاسدار غيور مازندراني كه در كِسوت نيروهاي عمليات و فرماندهي گروهان نيز خدمات بي­شاعبه­اي از خود به يادگار گذاشت، با حضور در حصر آبادان مجروح شد.

در نهايت، شهيد خدادادي بزرگوار در 3/3/1361، طي عمليات پيروزمندانه بيت­المقدس در خرمشهر، به ضيافت حق در عرش اعلي پيوست. پيكر پاك­اش نيز با گذشت 7 بهار از تقويم روزگار در گلزار شهداي «سيّد ملال» قائم­شهر به خاك سپرده شد.

«حكيمه» از برادر شهيدش، اين­طور نقل مي­كند:

«به او مي­گفتم: در جبهه چه مي­خوريد؟ مي­گفت: غذاها و هداياي مردمي. بعد ادامه داد: روي يك بسته غذا نوشته بود كه رزمنده عزيز! شما بجنگيد و سالم باشيد، ما براي­تان دعا مي­كنيم. وقتي با بچّه­ها در جمع صميمي سنگر غذا مي­خورديم و مي­خنديديم، مي­گفتيم: در شهر به فكرمان هستند. ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم تا دشمن شهر را تصرف كند و بچه­هاي ما را به اسارت ببرند. تا زنده هستيم، نمي­گذاريم كشور به دست دشمن بيافتد.»