وصيت نامه حقيرر حسن خجسته فرزند ابراهيم شماره شناسنامه 427 متولد 1340 که در مورخه 3/2/1367 تنظيم گرديده است .الذين امونا و هاجراو و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اوئک هم الفائزون کساني که به پروردگارشان ايمان اورده ناد و براي بر قراري دين خدا از ديارشان هجرت مي کنند و براي بقا و پايداري قرآن با جان مالشان در راه خدا جهاد مي کنند بزرگترين درجه و مقام را در نزد خداوند کريم دارند و به راستي که آنان رستگاران دو عامند ((قرآن کريم)) اسلحه هاي سرد و گرم خود (قلمها و مسلسلها) را از نشانه گيري روي يکديگر منحرف و به سوي دشمنان اسلام و انسانيت که در ذاس آنها آمريکاست نشانه رويد)امام خميني) بند پاسداري هستم از سلاله خون جملگي شهداي اسلام و وراث خونهاي نزديک به پانزده قرن خط سرخ شهادت و تشيع که در زمانه اي و مقطعي پر مخاطره قرار گرفته ام و مسئوليتها بر دوشم سنگيني افگنده و آينده را بازخمهاي خويش مي نگرم و به گذشته مي انديم پس از فکر ها و انديشه ها به نتيجه جاودان دست يافته ام که دو راه در پيش دارم يکي راه حسين وار مانند شهداي گذشته با تمامي وجودم راه پوييدن و رفتن را انتخاب کنم و به صف شهدا بپيوندم و دوم اينکه مانند يزيديها حيوان وار بمانم و بخورم و بخوابم و هيچ حرکت و هجرتي نداشته باشم و بپوسم و هيچ در هيچ شوم و در اين دنيا در نزدخداوند متعال و برابر خون شهدا مسئول و در آخرت نيز به آتش دوزه گرفتار آيم و اينک زندگي و راه اولي را بر گزيده ام و مي خواهم هجرت نمايم و حرکت به سوي جبهه هاي حق که الان آمريکاي جهانخوار مستقيما" با ما روبرو گشته که خدا مي داند رزمندگان چه بر سرش خواهند آورد اغاز نموده ام خدا خود مي داند که الان احساس مي کنم در حال رفتن به سوي اويم و بهترين و اذت بخش ترين لحظات عمر و زندگيم همين لحظات است زيرا يک انسان گنه کار و شرمنده و بي نهايت کوچک به سوي معبود خود و عشق خود و رب خود و بي نهايت بزرگ عروج مي کند و بالا مي رود خدايا اي کاش هزاران جان داشتم و بخاطر رضاي تو در راه امام خميني که همان اسلام عزيز است مي دادم خدايا خدايا تو را به حق قرآن تو را به جان مهدي تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگه دارانشاء الله .با سلام و درود به امام زمان (عج) و نايب بر حق او امام خميني و با سلام به مردم غيور و شهيد پرور ايرزان اسلامي و با سلام به مادر پيرم کهسالها با چه زحمتهايي مرا بزرگ نموده اي و من نتوانستم کمکي براي تو باشم انشاء الله مرا خواهيد بخشيد و با سلام به همسر زينب گونه ام که هميشه در راه اسلام قدم بر مي داري و گکوشش مي کني راه خودت که همان راه امام است ادامه بده ( و به گفته امام خميني که اگر بکشيم پيروزيم و اگر کشته شويم باز هم پيروزيم و ما به تکليف خود عمل مي کنيم) همشرم فرزندانم حسين و محسن زرا خوب تربيت کن که براي جامعه اسلامي مفيد باشند و اسلحه به زمين افتاده را بر گيرند و بر دشمن اسلام در هر جايي که هستند بتازند و قلب امام زمان را روشن و منور نمايند . همسرم اطمينان دارم با تمام علاقه اي که به هم داريم در شهادتم صبر خواهي نمود و در برابر همه ي ناراحتي ها و سختيها چون کوه با عظمت و راسخ و قوي و دشمن کوب مقاومت و استقامت خواهي کرد همسرم در شهادتم ناراحت نباش چرا که عشق من به شهادت است نه اين که تو را نمي خواهم نه تو جاي خودت را در قلبم باز نموده اي اما به آن عضقي برتر يافته ام عشقي جانسوز تر دارم سعي مي کنم عاشق اوقعي او شوم چرا که او خود گفته هر کي عاشق من بشود جانش را مي گيرم و عوض جانش بهشت را که زندگي دائم وابدي است عوض خونش مي دهم برادران و خوهران ايماني به همه توصيه مي کنم که قدر امام عزيزمان را بدانيد و هميشه نسبت به او مانند سابق وفادار بمانيد زيرا او به طور عيني مکتب اسلام است انشاء الله همه برادران و خوهران مسلمان در هر جايي که هستند و هر پست و مقامي که دارند موفق و پيروز باشند والسلام به اميد فتح کربلا حسن خجسته 3/2/67
روايتي گذرا از زندگي شهيد حسن خجسته سال 1340 در روستاي تسکابن آمل در خانواده اي دوستدار اهل بيت متدين ديده به جهان گشود به روايت پدر بزرگوارشان حسن هديه اي بود از امام زاده شاه زيد(ع) که در خواب مژده تولد حسن را داده بود از همان دوران کودکي مواظب اوضاع و احوال خانواده بود و روحيات معنوي حسن را از ساير بچه هاي هم سن و سالش جدا مي کرد حسن دوره دبستان و راهنمائي را در روستا آغاز نمود و سوم راهنمائي با اوج گيري انقلاب اسلامي که پر شور خستگي ناپذير وارد فعاليتهاي انقلابي شد همزمان با تحصيل دل به موج انقلابي مي سپارد از نوشتن شعار بر روي ديوار گرفته و رکت در راهپيمائي ها و تظاهرات خود را وقف انقلاب و آرمانهاي آن مي کند و در دبيرستان به آمل هجرت کرده که سال سوم دبيرستان مشغول بوده همزمان آغاز جنگ تحميلي بود که حسن مدرسه را رها کرده به طرف جبهه اعزام مي شود به مدت 5 ماه در جبهه سوسنگرد خدمت کرده و از خود مجاهدتهايي بجا مي گذارد د اوايل سال 60 عضو سپاه پاسداران آمل در آمده و در سال 61 با خانواده مذهبي با قرائت خطبه عقد توسط حاج آقا يوسفيان امام جمعه سابق امل ازدواج مي کند و در نيمه سال 61 که پس از 3 ماه ازدواج او نمي گذرد راهي جبهه مي شود و در جبهه حق با کارفران به مبارزه مي پردازد خواست به جبهه برود اما جنگل نياز به نيرو دارد گفت براي من آن جبهه و اين جبهه فرق ندارد و هر کجا باشد مي روم.