نام پدر : علی اصغر
تاریخ تولد :1345/09/22
تاریخ شهادت : 1362/07/27
محل شهادت : مریوان

وصیت نامه

*وصیت‌نامه شهید پاسدار عباس خادمیان*

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله

الَّذينَ آمَنوا يُقاتِلونَ في سَبيلِ اللَّهِ ۖ وَالَّذينَ كَفَروا يُقاتِلونَ في سَبيلِ الطّاغوتِ فَقاتِلوا أَولِياءَ الشَّيطانِ ۖ إِنَّ كَيدَ الشَّيطانِ كانَ ضَعيفًا.

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان بنام پروردگار عالم که به ما رزمندگان توفیق و لیاقت داده است که در راه خدا و برای رضای خدا با دشمنان اسلام جهاد کنید سلام بر امام زمان(عج) مهدی موعود که فرمانده جبهه‌های پیروز ما رزمندگان و رمز ما در دست اوست و با نام او آغاز هجرت می‌کنیم اگر لیاقت داشتیم به مهمانی خدا می‌رویم سلام بر امام امت فرمانده کل قوا خمینی روح خدا سلام به مادرانی که فرزندان خود را برای اسلام فدا کرده اند. سلام به خانواده‌های شهیدپرور قهرمان بهشهر امیدوارم که مرا حلال کنید و اگر لیاقت داشتم به شهادت برسم این بنده حقیر چند کلمه وصیت می‌کنم:

 پدرم! اگر در راه اسلام و قرآن قربانی شده‌ام افتخار توست چون فرزندت بارها در انتظار چنین لحظه‌هایی بوده است که جان برای اسلام بدهم خدایا این جانم امانتی بوده از جانب خداوندمان موقعی که به من داده بود و در این لحظه که به آن تحویل می‌دهم از گناهانم بگذرد و وصیتی دارم به خانواده‌ام می‌خواهم که برای من گریه نکنید اگر شهید شدم غسلم ندهید چون ننگ است برای کسی که معلمش حسین(ع) باشد و غسلش نداده‌اند خودش را غسل بدهند پس کفن نپوشانید مرا چون حسین(ع) را کسی کفن نپوشانید و بر مزارم گریه نکنید چون انصاف نیست کسی که معلمش حسین(ع) باشد و کسی نبود برای حسین(ع) گریه کند اگر خواستید گریه کنید برای مظلومان همچون علی اکبرها و علی‌اصغرها گریه کنید هیچ وقت از شهادتم ناراحت نشوید چون خودم می‌دانم که افتخار شماست چون مرگ به دنبال من نیامده است بلکه عاشقان به دنبال مرگ می‌روند و دشمنان اسلام بدانند که فرزندان رشید اسلام مرده نیستند بلکه زنده می‌باشند و با از دست رفتن عزیزان ما بلکه صدها هزار لاله سرخ جوانه می‌کند و گل می‌دهد و ادامه دهنده راه شهیدان می‌باشند پس بر تابوتم یک جلد قرآن بگذارید تا دشمنان اسلام بدانند که فرزندان اسلام آرزوی کربلا دارند و هدفشان فقط برای خداست همچنین که دوستان ما رفتند ، برادرانم شما هیچ ‌وقت ناراحت نشوید که اگر خداوند خواسته است چه بهتر است که در این راه فدا شویم اگر جنازه‌ام به دست شما نرسیده ناراحت نشوید چون کسی باشد که خداوند شود خداوند عاشق او می‌شود و بعد خودش خون بهایش را می‌دهد و اگر بدنم تکه‌ تکه شد و یا سرم از تنم جدا شد چه بهتر است جهان‌خواران شرق و غرب بدانند اگر گلوله‌ها و خمپاره‌های شما قلبم را سوراخ کند آرزوی شنیدن یک کلمه زبانی و آرزوی فروختن دینم را به گور خواهید برد. برادرانم! اگر شهید شدم لباس رزمم را بپوشید و همیشه ادامه دهنده راه شهیدان باشید هر چند که من در محله خودم رفقایم شهید شدند و من آنها را ندیدم و نه بوده‌ام تا با آنها وداع کنم ولی ان‌ شاء الله در آن دنیا پیش آن‌ها می‌روم، برادرانم! وصیتی دارم به شما که خودتان تابوتم را بردارید و زیر تابوتم را بگیرید و به دشمنان اسلام بگویید که شهادت چقدر زیبا و شیرین است که برادر تابوت برادرش را به حجله گاهش می‌برد و اگر می‌شود نمازم را امام جمعه محترم بهشهر حجت‌الاسلام صابر جباری بخواند.

ای خواهرانم! زینب گونه پیام شهیدان را راه خدا را به گوش جهانیان برسانید و زینب گونه درس افتخار شهادت را یاد بدهید و به دیگران بگویید این افتخار ماست که برادرم شهید شده است، از فامیل‌هایم می‌خواهم هرگز گریه نکنید چون حسین(ع) را به تنهایی سرش را از تنش جدا کردند و برای حسین(ع) گریه کنید وصیتی دارم به دوستانم که ادامه دهنده راه شهیدان باشید همانند شهدای محل خودمان در کلاس‌هایی که از طرف برادران خدمتگزار به اسلام گذاشته می‌شود شرکت کنید و اگر به جبهه می‌آیید از جبهه درس بگیرید و قدر عزیزان را بدانید و همیشه همراه امام باشید و هر وقت اسلام به شما نیاز داشت شماها جلوتر از همه باشید و برای اسلام خون بدهید.

 خداحافظ ...

 

 

 


زندگی نامه

*زندگی نامه شهید عباس خادميان*

 

نام پدر: علي­ا صغر

ماه رمضان مصادف با 22 آذر 1345 بود. اذان صبح كه از مناره مسجد بلند شد، «عباس» به همراه برادرش «علي» در کاشانه «علی‌اصغر و نرگس» متولد شد. آن‌ها صاحب نُه فرزند بودند.

عباس در خانواده­اي دل­بسته به اهل بيت(ع) بزرگ شد. از این‌رو، مراقبت­های والدین در حلال و حرام و تربيت بچه­ها، عباس را به جايي رساند كه در اوج جواني به سوي كمال رفت.

او دوره ابتدائي را در دبستان محل زندگي‌اش «بهشهر» گذراند؛ اما تا اوّل راهنمايي بيشتر ادامه تحصيل نداد.

در بیان تقیدات دینی وی باید گفت که در ادای واجبات و مستحبات می‌کوشید و از انجام محرمات دوری می‌کرد.

با قرآن نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

برادرش «حسن» مي­گويد: «پدرم شغل بنّايي داشت. وی اوقات فراغت همراه پدرم به بنّايي مي­رفت و دستمزدي را كه مي­گرفت به پدرم مي­داد. علاوه بر آن، كمك به ديگران را هم سرلوحه كارش قرار مي­داد. اسير مال دنيا نبود.»

با اين­كه در زمان پيروزي انقلاب سنّي نداشت، در تظاهرات شركت مي­كرد.

پس از انقلاب، در بسيج محل فعالیت داشت.

با شروع جنگ تحميلي، او در سال 61 به عنوان تک تیرانداز در عمليات رمضان شركت كرد.

او در آبان همین سال(61) نیز، مجدد در همین کسوت راهی مناطق نبرد شد.

برادرش «تقي» می‌گوید: «من سال 61 به اهواز اعزام شدم. او زودتر از من اعزام شده بود. وقتي به پايگاه شهيد بهشتي اهواز رسیدم، عباس هم از منطقه برگشته بود. خواستم به او روحيه بدهم؛ برای همین دستش را گرفتم و با هم به داخل شهر رفتیم. هوا خيلي گرم بود. با خودم گفتم، به او يك بستني خنك بدهم. رفتم و دو تا بستني خريدم. او لب به بستني نزد. آن­قدر غرق معنويات بود كه هواي گرم، برايش مهم نبود. می‌گفت: بچه ها الان در خط مشغول جنگ هستند و من این‌جا بستنی بخورم؟! من آن روز می‌خواستم به او روحيه بدهم، امّا خودم از او آموختم.»

«حبيب­الله» از خلق‌وخوی برادرش این‌گونه می‌گوید: «در جبهه به آن­ها لباس­هاي كره­اي مي­دادند. من يك روز به او گفتم: تو لباس­هايت را چه‌كار مي­كني؟ گفت: به بچه­هاي اصفهان و شيراز مي­دهم. گفتم: چرا به بچه ­هاي بهشهر نمي­دهي؟ گفت: اگر به آن­ها بدهم، آن­ها داخل شهر از من تعريف مي‌كنند. دوست ندارم.»

عباس در  62/3/21 به عضويت سپاه در آمد.

خواهرش «طاهره» می‌گوید: «به او گفتم: سن تو کم است. کجا می‌خواهی بروی؟ بمان درس خودت را بخوان. گفت: درسم را بخوانم و آقا مهندس شوم، بعد برای‌تان خبر بیاورند که برادرت در اثر سانحه تصادف از دار دنیا رفت؟! من این مردن را دوست ندارم.»

و سرانجام، او در27 مهر 1362، طی  بمباران هوايي در مریوان، به فیض والای شهادت نائل آمد. پيكر پاکش نیز در گلزار «بهشت فاطمه» بهشهر به خاك سپرده شد.