*زندگی نامه شهيد شعبان ابراهيمي*
نام پدر: شيرافكن
در 24 آذر 1344 نوزادي در روستاي «اوجاكسر» از توابع «رودبست» بابلسر به دنيا آمد که نامش را «شعبان» نهادند؛ كودكي برخاسته از دامان پرمهر «شيرافكن و عظمت»، كه با كسب روزي حلال، روزگار سپري ميكردند.
به سبب عزيمت شعبان به سنگر جهاد، تحصيلاتش به پايه دوم راهنمايي در مدرسه «اميركبير» بابلسر ختم ميشود.
مادرش از آن ايّام سخن ميراند: «هر روز مسير رفتن به مدرسه را پياده طي ميكرد تا پولش را براي انجام كارهاي ضروري جمع کند. شعبان آدم قانعي بود.»
در بيان تقيّدات ديني و خوصوصیت اخلاقیاش، همين بس كه در اداي فرائض واجب، كوشا بود و در عمل به فرامين قرآن، متعهد؛ تا جایی که از جبهه، برای پدرش نامه نوشت و متذکر شد که «من مقداری پول پسانداز کردم. اگر اتفاقی برایم افتاد، خمسش را بدهید».
شعبان، امانتدار بود وتا جاییکه میتوانست، به دیگران کمک میکرد. او همواره خانواده را به حفظ حجاب و نماز اول وقت سفارش میکرد. او علاوه بر آن، نسبت به انجام نماز شب اهتمامي خاص داشت.
او نوجوانی بیش نبود که ضمن حضور در محافل مذهبي، با اهداف و عقايد امام خميني آشنا شد. از اینرو، خيلي زود به جرگه انقلابيون پيوست و فعاليتهاي سياسياش را که شركت در تظاهرات، شعارنويسي و توزيع اعلاميه بود، در پيش گرفت.
با ظهور انقلاب، او در 17/8/1361 با پوشيدن جامه بسيجي و به عنوان مسئول دسته، راهی مناطق عملياتي شد.
«زهرا» از برادرش اینگونه میگوید: «چهارده سال بیشتر نداشت. ما به هوای اینکه او صبح به مدرسه میرود. هرکس مشغول کار خود شدیم، که خبر آوردند کیفش را در مدرسه گذاشته و برای اعزام به جبهه رفته است. اما چون سنش کم بود، قبول نکردند. وقتی آمد خانه، پدرم گفت: تو دیگر نمیخواهی درس بخوانی؟ جواب داد: تا زمانی که در جبهه به من نیاز هست، نه.»
شعبان در 2/5/1362 نيز، در كِسوت جانشين گروهان مشغول به خدمت شد.
در 5 مرداد 1362، به عضويت سپاه در آمد و در واحد تخريب به اداي تكليف پرداخت.
ناگفته نماند كه او، يكبار در حين نبرد با دشمن، دچار عارضه شيميايي شد و در بيمارستان اهواز بستري گشت.
و در نهايت، او در اسفند 1364، با حضور در عمليات به يادماندني والفجر 8 در فاو، به جمع ياران شهيدش پيوست. جسم پاكش نيز با بدرقه پرشور اهالي بابلسر، در بوستان شهداي زادگاهش آرام گرفت.
و امّا روايتي ديگر از عظمت در باب فرزند شهيدش؛ «همه مادران دوست دارند كه بچههايشان در خانه باشند، ولي من تشويقش ميكردم كه به جبهه برود. وقتي براي زنگ زدن به او در جبهه، به مخابرات ميرفتم، ميگفتم: تا زماني كه به وجود تو احتياج دارند، آنجا باش.»