نام پدر : سید عباس
تاریخ تولد :1341/01/01
تاریخ شهادت : 1363/09/05
محل شهادت : پیرانشهر - سرو

وصیت نامه

 

 

*فرازی از نامه شهید سیدحمید حسینی*

 

به شما توصیه می کنم در مقابل دشمنان اسلام و گروهک های ضد دین و خدا و امام بایستید، عقب نشینی نکرده و در مقابل آنها مقاومت کنید. در مسائل خسته کننده دنیوی زیاد غوطه ور نشده و به حساب و کتاب خود رسیدگی کنید. خواهرم تنها انتظاری که از تو دارم این است که اخلاق اسلامی را رعایت کنی و فراموش نکن که حجاب تو وقار توست.


زندگی نامه

*زندگی نامه شهید سیدحمید (ابراهیم) حسینی*

 

نام پدر: عباس

«آن ایام که پایش را گچ گرفته بود و در منزل استراحت می‌کرد، روزهای آخر دیدارمان بود. یک روز از من پرسید: خواهر! اگر روزی به شهادت برسم و خبرنگار درباره من با تو مصاحبه کند، چه می‌گویی؟ من که فقط پانزده سال داشتم، در جوابش با خونسردی گفتم: می‌گویم بسم رب‌الشهدا و الصدیقین؛ من خواهر شهید «سیدحمید حسینی» هستم؛ اما تا خواستم مطلب دیگری بگویم، خواهر کوچک‌ترم به من گفت: اگر به مامان نگفتم! بعد، بلند شد و رفت. سید حمید به من گفت: خواهر! آفرین! خوب صحبت کن. اول سوره «والعصر» را بخوان تا صبر مادر زیاد شود، بعد به خبرنگار پاسخ بده. گفتم: راستی راستی شهید می‌شوی!؟ گفت: حتماً بگو که افتخار می‌کنم برادرم به شهادت رسید. لبخند زیبای آن لحظه‌اش را هرگز ندیده بودم. سه، چهار روز قبل از رفتن به جبهه، به من و خواهرم گفت: به گچ پایم دست بزنید تا آزاد شود و زودتر به منطقه برگردم. بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد و گفت: این را داخل چمدان خود بگذار و آن لحظه‌ای که لازم شد، زود به خانواده بدهید تا دنبال عکسم نگردند. وقتی خبر شهادتش را به ما دادند، مادر و خواهرم به سوگ نشسته بودند. در آن شلوغی، کسی نمی‌دانست که عکس حمید کجاست! تا این‌که من خیلی زود آن را از چمدانم بیرون آوردم و به خانواده دادم تا قابش کنند.»

با گل‌گفته های «نرگس»، پلی به تقویم سال 1341 می‌زنیم؛ آن‌گاه که صدای گریه نوزادی در کاشانه «سیدعباس و زبیده» طنین‌انداز شد. اگرچه نام شناسنامه‌ای او حمید بود، اما اغلب «ابراهیم» صدایش می‌زدند؛ نورسیده‌ای برخاسته از دامان پدری زحمتکش و معمار، و مادری عفیفه و متدین، در «بهشهر».

تحصیلات حمید به دیپلم رشته اقتصاد در زادگاهش ختم می‌شود. او که پرورش‌یافته یک تربیت دینی بود، همواره در انجام فرائض واجب و مستحب، اهتمامی خاص داشت. علاوه بر آن، با قرآن ـ این سرچشمه لایزال حق ـ نیز مأنوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

سخن خواهرش «راضیه» در این‌خصوص، خود گواه این مدعاست؛ «در شانزده، هفده سالگی نیمه‌های شب بلند می‌شد و نماز می‌خواند. من آن موقع سنی نداشتم که علت این کارش را درک کنم؛ فقط می‌دانستم که می‌رود وضو می‌گیرد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، از او سوال کردم: حمید! تو دیشب، نیمه‌شب رفتی و وضو گرفتی؟ گفت: چیز مهمی نبود. نخواست بیشتر توضیح بدهد. بعد به مرور زمان متوجه شدم که نماز شب می‌خواند.»

او در ادامه با اشاره به خلق‌وخوی برادر، چنین می‌گوید: «فرد متواضع و مؤدبی بود. وقتی پدر، خسته به منزل می‌آمد، آن‌قدر نزدیک در می‌ایستاد تا او کارهایش را انجام دهد و در اتاق بنشیند. بعد خودش یک گوشه می‌نشست. هرگز پای سفره به مادرم نمی‌گفت که برایم آب بریز. ما به او می‌گفتیم: حمید! این ظرف آب، نزدیک مامان است؛ چرا به او نمی‌گویی که به تو بدهد؟ می‌گفت: می‌دانید مادر چقدر زحمت کشیده است!؟ رفتارش در منزل و بیرون، برای‌مان نمونه بود! به‌خصوص احترام گذاشتن‌های او.»

زمزمه‌های انقلاب که در شهر پیچید، او که نوجوانی بیش نبود، همگام با دیگر انقلابیون، فریاد تظلم سر داد و خواستار براندازی حکومت جور شد. حضور فعال در جلسات سیاسی، توزیع اعلامیه‌های امام خمینی و نشر اندیشه‌های ایشان در راستای بیداری فکری مردم، از جمله فعالیت‌های سیدحمید به شمار می‌رود.

ذکر خاطره‌ای از خواهرانش در این‌خصوص شنیدنی است: «او و دوستانش، جهت انجام فعالیت‌های سیاسی و دینی، در خانه‌مان جلسه برقرار می‌کردند. یک شب که شوهرعمه پدرم مهمان ما بود، نیمه‌های شب حمید و دوستش «اکبر انزانی»[1] علی‌رغم حکومت نظامی، در خیابان ما مشغول توزیع اعلامیه بودند که مورد تعقیب مأموران قرار گرفتند. آن‌ها از بالای دیوار خانه‌های مردم، به وسط حیاط خانه ما پریدند. بعد، دیدیم چند نفر دیگر هم، همراه‌شان آمدند. آن شب دست شهید انزانی آسیب دیده بود. شوهرعمه که شکسته‌بند بود، دستش را باندپیچی کرد. برادرم به او می‌گفت: تو را به خدا دستش را خوب ببند که فردا خیلی کار داریم.»

با تشکیل جهاد و بسیج، سیدحمید به عضویت این نهادهای مردمی در آمد و با هدف حراست از دستاوردهای انقلاب، فعالیت‌هایش را در این راستا از سر گرفت.

در 21 بهمن 1360، جهت دفاع از میهن، در جامه بسیجی، رهسپار پیرانهشر شد.

هم‌زمان با عضویت در سپاه در 20 اسفند 1360، به سمت فرمانده عملیات سپاه بوکان منصوب گشت.

او در 16/5/1362، در کسوت فرماندهی عملیات شهری، در قرارگاه حمزه سیدالشهداء، و در 21 بهمن همین سال(62) به عنوان فرمانده عملیات تیپ ویژه قدس به ادای تکلیف پرداخت.

در سال 1363 نیز، در سمت فرماندهی عملیات ارومیه، خدمات شایانی از خود ارائه نمود.

و اما روایتی دیگر از نرگس درباره برادر: «آن موقع لشکر مازندران بیشتر به آبادان و اهواز می‌رفتند و کمتر به کردستان. آن روزها آن منطقه خیلی خطر داشت؛ هم به دلیل هوای سرد و هم به دلیل حضور کومله و دموکرات. وقتی سیدحمید از کردستان به مرخصی آمد، گفتم: حمیدجان! تو از گروهک دموکرات نمی‌ترسی؟ کاش آبادان می‌افتادی! گفت: هر کجا که باشم، به خدا توکل دارم. من برای امر امام‌خمینی رفتم و باید جهاد در راه خدا را انجام دهم. برایش بوکان، ارومیه یا جای دیگر فرقی نمی‌کرد. در مدت حضورش در جبهه، متوجه نشده بودیم که فرمانده است. آن‌قدر تواضع داشت که هر وقت از او درباره کارش سوال می‌کردیم، می‌گفت: برای خدا به جنگ رفته‌ام.»

دل‌گفته راضیه نیز، در باب برادرش، خالی از لطف نیست: «در ایام محرم، همیشه در جبهه بود. اما در آخرین ماه محرم زندگی‌اش، با این‌که بیست روز از گچ‌گرفتن پایش نمی‌گذشت و می‌بایست چهل روز استراحت می‌کرد، با عصا، در همه دسته‌روی‌ها و مراسم عزاداری‌ها شرکت کرد. می‌گفت: امسال برای من، سال دیگری است.»

و سرانجام، سیدحمید در پنجمین برگ از تقویم آذر 1363، در پیرانشهر گرم، طلوعی دوباره کرد و به مقام شامخ شهادت نائل گشت. سپس با بدرقه اهالی قدرشناس بهشهر، در گلزار شهدای «بهشت فاطمه» آرام گرفت.



[1] . شهید