نام پدر : عباس علی
تاریخ تولد :1341/10/09
تاریخ شهادت : 1364/12/21
محل شهادت : جاده فاو - ام القصر

زندگی نامه

شهید «رضا حداد»

نام پدر: عباس‌علی

مادربزرگ پدری‌اش، نام «رضا» را برای او انتخاب کرده بود. نوزادی که در 9 دی 1341 در «چاکسر»، قدم به تقدیر «عباس‌علی و فاطمه» گذاشت.

رضا قبل از رسیدن به سن مدرسه، به فراگیری تعالی و مفاهیم قرآنی روی آورد. سپس با گذراندن دوره ابتدائی، مقطع راهنمایی را در مدرسه «شهید هاشمی‌نژاد» سرخرود شرقی ادامه داد.

 مادر از خلق‌وخوی فرزندش می‌گوید: «رضا، خیلی مهربان و مظلوم بود. ما آن روزها از نظر مالی مشکل داشتیم. به همین دلیل، او برای کمک به خانواده، به سر کار می‌رفت و پولش را به من می‌داد.»

در بیان تقیدات رضا، همین بس که در ادای واجبات و مستحبات، اهتمامی خاص داشت. با قرآن نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

به خاطر حادثه‌ای که در دوران کودکی برای رضا اتفاق افتاده بود، چشمانش دچار آسیب گشت؛ به همین علت، از سربازی معاف شده بود. از این‌رو، رضا از این بابت، بسیار ناراحت بود و می‌گفت: «من آن‌قدر باید به جبهه بروم تا سربازی‌ام جبران شود.»

فاطمه از بی‌قراری آن روزهای فرزندش برای رفتن به جبهه، حکایت می‌کند: «من و پدرش از این‌که رضا به جبهه برود، راضی نبودیم. اما او اصرار می‌کرد. تا این‌که به ما گفت: روز قیامت، چطور می‌خواهید جواب حضرت فاطمه زهرا(س) را بدهید؟ با این حرفش، تن‌مان لرزید و رضایت دادیم.»

24/12/1361، اولین حضور رضا با کسوت بسیجی، در میدان‌های نبرد بود.

«احمد سیفی» از هم‌رزمش این‌گونه یاد می‌کند: «قرار بود برای مأموریت، به روستایی برویم تا ببینیم منافقان به آن‌جا آمدند یا نه. در مسیر جاده بودیم، که رضا گفت: حاج احمد! خانمم برایم نامه فرستاد. من چون با او صمیمی بودم، گفتم: رضا! نامه را بخوان. ولی او قبول نکرد. بعد، آن را جلوی چشم من پاره کرد و از شیشه ماشین، بیرون ریخت. من از حرکت او ناراحت شدم؛ ولی او گفت: اگر این نامه را می‌خواندم، هم در ماموریت من تاثیر می‌گذاشت و هم می‌بایست برمی‌گشتم.»  

آقای سیفی در ادامه این‌گونه اذعان می‌دارد: «او در کردستان، برای مدتی مسئول قله بود. یک‌بار نزدیکی‌های صبح از خواب بیدار شدم و گفتم: رضا، بلند شو! چرا این‌قدر می‌خوابی؟ وقتی پتو را کنار زدم، دیدم در جای خودش، پتوی دیگری گذاشته است تا کسی نفهمد که او بیدار شده است. با این‌که هوا خیلی سرد و بارانی بود، بیرون رفتم تا ببینم کجا رفته است؛ که دیدم جای بچه‌ها ایستاده است و دارد پست می‌دهد.»

سرانجام، رضا در 21/12/1364، طی عملیات والفجر 8 در منطقه فاو، به جمع یاران شهیدش پیوست. پیکر مطهرش  نیز با بدرقه همسرش «سکینه شکری»، در گلستان شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.


وصیت نامه

* وصیت نامه شهید رضا حداد*

 

بسمه تعالی

ما از آن خدا هستیم و سرانجام به سوی او مراجعت می کنیم.

« انا لله و انا الیه راجعون » (قرآن کریم)

« الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون » ( قرآن کریم سوره توبه 20)

   (( آنان که ایمان آوردند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند آنها را نزد خدا مقام بلندی است و آنان بخصوص و رستگاران سعادتمندان دو عالمند. ))

     با درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی عزیزمان آیت الله العظمی امام خمینی که آنچنان روح انقلاب در کالبد مرده این ملت دمید که 7 سال از انقلاب نمی گذرد که همه ستمگران بر علیه این انقلاب بسیج و ملت عزیزمان آن چنان قهرمانانه از اسلام دفاع کردند.

 بنده ی حقیر رضا حداد بنا به وظیفه شرعی خودم وصیت نامه ام را به این شرح شروع می کنم.

     سلام بر شما ای پدر و مادر مهربانم! که پس از سال ها رنج و زحمت فراوان برای من به خودتان تحمیل کرده اید و بعد از اینکه می خواستید شاهد ثمر خود باشید و گفته که برو ثمره ی خود را به این انقلاب اسلامیان بده که آغشته به خون هزاران شهید بی کفن است. درود فراوان خدا بر شما ای پدر و مادر مهربان که چنین اندیشه ای برای اسلام عزیزمان در سر دارید. پدرم درود من به تو که چون ابراهیم فرزند خویش را به فرمان خدای بزرگ به قربانگاه فرستادی.

 پدرم بدان و آگاه باش که اسماعیلت هرگز از فرمان باریتعالی سرباز نمی زند و مرگ در راه خدا را جز سعادت نمی داند و زندگی را بجز جهاد در راه عقیده درست نمی داند و شهادت را جزو بهترین نعمت های خداوند می داند.

مادرم! درود من به تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزندت را به میدان نبرد کفار و مسلمین روانه کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم و به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله فاطمه زهرا (س) هستی. مادر! اکنون هفت سال از پیروزی انقلاب اسلامی می گذرد که هنوز خانوداه ی ما از خون شهیدی بهره مند نگشت. اکنون می خواهم پرچم جمهوری اسلامی که نامش الله اکبر و خمینی رهبر است به شما خانواده عزیزم هدیه نمایم. امیدوارم که این هدیه بزرگی را که در صحرای کربلا دنبالش گشتم و بالاخره یافتم و به شما تقدیم نموده ام از جان و دل بپذیرد. خواهرم تو زینب زمان باش و از هر آنچه هوس کردی بپرهیز در راه خدا مبارزه کن.

 و ای خواهرم به خواهران دیگر چاکسر و حومه بگویید پاسدار عصمت و عفت باشید و بگو زینب گونه عمل کنید و سفارش کوتاهی دارم به دانش آموزان محل عزیزمان درس های خودشان را ادامه بدهند و بوسیله ی درس خواندن کمر دشمن را می شکنند. دشمن را از کار بیندازند. برادرم! راه خدا بهترین و برترین راه هاست و پوینده و کوشنده در این راه باش.

پدر و مادر و خواهران و برادارن و دوستان و فامیلان عزیز! امکان دارد در جنگ اتفاقی بیفتد که جنازه ام به دست شما نرسد. اگر خدا چنین خواست هیچ ناراحت نشوید و به یاد شهدای کربلا بیفتید و هر وقت که دلتان گرفت به قبرستان چاکسر بروید و به قبرستان های محل دیگر مزارهای کیانی و فلاح و ابراهیمی و علیزاده و اسماعیلی و همچنین بزرگر و مزارهای شهدای دیگر بروید که درد خودتان را فراموش کنید و اگر جنازه ام به دست شما رسید در پهلوی شهید کیانی سمت چپ دفن نمایید.

      همسرم! تاریخ تکرار می شود و این راه را سر می گیریم که دلیل محکم و متقن بر محبت آن داریم اخلاص ها و ایثارها و فداکاری ها و شهادت هایی است که نمونه اش را در تاریخ کربلای حسین (ع) دیدم و امروز در کارنامه شهیدان عزیزمان به وضوح می بینیم و اکنون ورقی از کارنامه سراسر خون شهادت.

همسرم! ساعت های زیادی به حرکت من جهت یاری به برادارن جان بر کف سپاه و ارتش برومند جمهوری اسلامی ایران باقی مانده بود که برای آزمایش روحیه تو به حالت آرامی موضوع را گفتم و بلکه تو خود هر لحظه به گوش می شنیدی که گل های وطنمان به خاطر حفظ اسلام و کشور و لبیک به فرمان امام خمینی و چگونه مزدوارن بعث را به خاطر کشیده می شوند و چه بسا که چیزی از بدن پاکشان باقی نماند تا تسلی  دل پدر و مادر و همسرشان باشند. ولی باز خواستی مرا از رفتن بازداری من تصمیم خودم را گرفتم و من می خواهم در این دنیای کثیف که هر لحظه خون بیگناهی به دست اربابان مزدوری چون ریگان و صدام و یزید و غیره و دیگران به سرزمین ایزدی و نوری و الهی که جسمی به نام روح الله خمینی به زمین ما تابیده است با آغوش باز بروم تا شاید بتوانم شهادت را نصیب خودم بگردانم که هفتم تیر سال 60 در دلم عقده در مبارزه با دشمنان اسلام بر آورده سازم.

سفارش دارم به برادارن عضو پایگاه شهید کیانی چاکسر، ما رفتیم تا راه حسین بن علی را ادامه دهیم و شما نیز حسینی باشید و فریب این گروه های خود فروخته را نخورید و فقط گوش به فرمان امام خمینی باشید و از تفرقه بپرهیزید. این جوان هایی که مخالف خط امام هستند و یا نمی دانند چه می کنند یا فریب خورند و یا خود و ایمان و آخرت خود را به دنیا فروخته اند و حتی وطن خود را فروخته اند. به هر حال توانستید آنها را نصیحت کنید و اگر نمی توانید لااقل گول آنها را نخورید و از روحانیت دور نشوید. اینها نمی توانند امام را بکوبند.

 شما ای جوانان! چاکسر از شهادت نترسید مگر کودکی را سراغ دارید که از پستان مادر بترسد؟ شهادت افتخار مردان است و مرگ سرخ از زندگی ننگین بهتر است و شما ای جوانان به گوش باشید و از اسارت دنیا بیرون بیایید و آن گاه پاسدار قرآن و یاور الله و مدافع حق باشید.

شما برادارن! روز تشییع جنازه ام می خواهید شرکت کنید من افتخار می کنم ولی باید به من قول بدهید به محض اینکه جنازه ام را به قبرستان بردید و دفن کردید و عزاداری تمام شد و راه شهید زیاد می باشد. شما باید آن راه را ادامه بدهید و تا شهید و خدا از شما راضی و خشنود و در زندگی سربلند باشید. برادران من حاضر نیستم که روزهای سوم و هفتم و غیره را گرفته اید رو به سوی کاری نامربوط بروید لیکن من از شما می خواهم هر چه زودتر دست بردارید و رو به سوی اسلام و قرآن بیاورید. ببینید امام بزرگوار چه راه هایی در پیش گرفته اند و شما در پیروان و پشتیبان باشید و روی به سوی جبهه ها بکنید.

 و به پدران و مادران و خواهران و برادارن شهید پرور حومه  سری به جبهه ها بزنید تا اوضاع کربلا را ببینید. از شهادت نهراسید و از مردن و شهید شدن وحشت نداشته باشید. جوان هایمان را از دست داده ایم نه بلکه درخت اسلام خون می خواهد تا بتواند رشد کند در این زمان که دشمنان شرق و غرب از هر سو به خاکمان هجوم آوردند.

     از پدران و مادران و خواهران و دوستان و آشنایان و بستگان می خواهم که وحدتشان را حفظ کنند و برای اسلام و آب و خاک این وطن تا سر حد جان فداکاری کنند. همه می دانند که این انقلاب برای حفظ قرآن بوده است و روی این اصل خدا ما را یاری خواهد کرد و ما تا زمانی که خدا را داریم از هیچ ابر قدرتی وحشت نداریم. باز دوباره این سخن را آغاز می کنم که چرا از شهادت می ترسید مگر کودکی را سراغ دارید که از پستان مادرش بترسد. امام را تنها نگذارید.

                 ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند                          مگر امت بمیرد حسین تنها بماند

                مبــــادا خویشتـــن را واگـــذاریم                    امـــام خویش را تنـــها گـــــذاریم

     در ضمن سفارشی دارم به مردم حزب الله چاکسر و حومه شب های جمعه دعای کیمل و شب های چهارشنبه دعای توسل را حتماً به پا داشته باشد این دعاهاست که ما را به پیروزی کشانیده است. امیدوارم در زندگی تان پیروز و سربلند باشید.

                                                                         مورخ 9/8/64

*************************************************