برادر شهید غلامرضا می گوید : ایشان وقتی که مدرک پایان پنجم ابتدایی را گرفتند ، گواهی خود را پاره کرد و در آب فاضلاب انداخت و گفت : من دیگر نمی خواهم درس بخوانم ، می خواهم به حوزه بروم ، من و مادر بزرگم با زحمت زیاد گواهی را از فاضلاب در آوردیم و در آفتاب گذاشتیم تا خشک شود سپس محل پارگی را چسب زدیم ، مادربزرگم رو به شهید کرد و گفت : الان برای رفتن به حوزه زود است ، باید بزرگ تر شوی و بروی .
دوست شهید - عظیم قربانی می گوید : هر وقت از خیابان ها عبور می کرد لبخند بر لبانش جاری بود یک شب در نشست هفتگی پیش من نشسته بود و من با او احوالپرسی و تعارف می کردیم ، به جای این که بگوید ممنون متشکریم ، با لبخندو تبسم به من سر تکان می داد ، من که به این حالت قانع نبودم به شوخی به او گفتم : تو غیر خنده و لبخند چیز دیگری بلد نیستی و ایشان باز هم با لبخند و پیچاندن لب خود به من نگاه می کرد و من با تعجب به او نگاه می کردم و می گفتم باز هم لبخند می زنی ولی او در جواب فقط لبخند می زد و چیزی نمی گفت .