نام پدر : حاجی آقا
تاریخ تولد :1342/05/13
تاریخ شهادت : 1365/04/10
محل شهادت : مهران

وصیت نامه

                                       *توصیه نامه شهید مسلم حاجی زاده*

 

به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید. در دفاع از میهن از هیچ چیز دریغ نکنید. نماز اول وقت را فراموش نکرده ودر انجام فرائض دینی کوشا باشید. از خواهرانم می خواهم که در حفظ حجاب خود نهایت کوشش را داشته باشند که حجاب آنان کوبنده تر از خون شهیدان است.


زندگی نامه

                                      *زندگی نامه شهيد مسلم حاجي­زاده*

 

نام پدر: حاجي­آقا

«حاجي­آقا و بتول» در سال 1342 صاحب فرزندي شدند که نامش را «مسلم» گذاشتند؛ نوزادي برخاسته از دامان پرمهر خانواده­اي متديّن و سختکوش در «بابلسر».

دانش­آموز پايه دوّم متوسطه در رشته اقتصاد اجتماعي در دبیرستان زادگاهش بود كه به عزم حضور در ميادين جهاد، سنگر علم را رها كرد.

البته، در آغازين روزهاي پرفروغ انقلاب، او به جرگه تظاهرات­كنندگان پيوست و هم­پاي آنان خواستار براندازي حكومت جور شد.

با تشكيل بسيج، به عنوان يكي از اعضاي فعّال پايگاه و مسئول آموزش نظامي، خدمات زيادي از خود در اين راستا ارائه نمود.

همچنین، در سركوب تحرّكات معاندين انقلاب نيز، فعاليت مستمر و گسترده­اي داشت.

عمليات­هاي بيت­المقدس، رمضان و ثامن­الائمه، از جمله آوردگاه حضور اين بسيجي دلاور در كِسوت آرپي‌جي­زن محسوب مي­شود.

علاوه بر آن، در جبهه سرپل ذهاب نيز، به عنوان بي­سيم­چي، خدمات ارزشمندي ارائه نمود.

مسلم در 1/1/1363 به عضويت سپاه بابلسر در آمد و با تعهدي بيش از پيش، به اداي تكليف پرداخت.

ناگفته نماند كه مدتي در واحد تخريب و يگان حفاظت نيز، مشغول به خدمت بود.

او در طول مدّت حضورش در جنگ، دو بار دچار جراحت شد.

«حسن ضياءتبار» از هم‌رزمش این‌گونه مي­گويد: «تجربه و شجاعت نظامي­اش زبانزد بود. با اين­كه تسويه‌حساب كرده بود، امّا مي­­گفت: من كلّي منتظر بودم تا عمليات شود. من الان بايد دِين خود را اَدا كنم.»

و سرانجام، مسلم در 10/4/1365، طي عمليات كربلاي 1 در مهران، به جمع ياران شهيدش پيوست. جسم مطهرش نيز، با همراهي همسرش «حبيبه فلاح» و يادگارانش «مائده و مريم»، تا «امام­زاده ابراهيم» بابلسر بدرقه شد.

محسن در مورد وداع آخر برادرش می‌گوید: «در اعزام آخرش، مادرم بند پوتینش را بست. مسلم تا ترمینال رفت و سپس، برگشت. مادرم با تعجب پرسید: برگشتی! گفت: موقع رفتنم، فرزندم خواب بود. آمدم تا با او خداحافظی کنم. احساس می‌کنم این دیدار آخر است. روز بعد هم، موقع رفتنش، فرزنش خواب بود. تا این‌که روز سوم شد. آن روز صبح، فرزندش از خواب بیدار شد. برادرم او را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. او رفت و به شهادت رسید.»