شهيد «محمود احمدينژاد»
نام پدر: حيدرعلي
تابستان سال 1343 در روستاي «كياكلاي» قائمشهر ميگذشت، که «حيدرعلي و گلخانم»، در تبوتاب تولد فرزندشان بودند. آنها از علاقهاي كه به اهل بيت داشتند، نام نورسیده را «محمود» گذاشتند.
پدر، خادم مسجد بود. به همين جهت، به او تعاليم قرآن و مفاهيم ديني را میآموخت.
محمود بعد از اتمام دوره ابتدائي، به مدرسه راهنمائي «فردوسي» نكا راه يافت و به تحصيلاتش پايان داد.
حیدرعلی از سال 1352، عضو هيئت حضرت علياكبر(ع) مسجد محل شد. حتی، مبلغي را به عنوان هديه پرداخت مينمود و در اين محور، فعاليت چشمگيري داشت.
او چنان مهربان بود كه به دليل اوضاع اقتصادي خانواده و جهت رفع مشكل ماليشان، با تعطيلي مدرسه، به مغازه مكانيكي ميرفت تا هم كاري بیاموزد، و هم کمک درآمدي براي پدر و مادرش باشد.
در آغازين روزهاي انقلاب، او همگام با ديگر انقلابيون، پا در ميدان اعتراض و جشنهاي خياباني گذاشت و به تكثير و توزيع اعلاميه و شعارنويسي پرداخت. علاوه بر آن، شبانه، براي ایجاد امنيت در شهر، به نگهبانی در كارخانههاي سيلوی سيمان و نیز در داخل شهر و مصلي ميپرداخت. پدرش در اين مورد ميگويد: «سال 1358 وقت خود را صبحها در مدرسه و شبها تا نيمه، به گشتزني و نگهباني در مكانهاي مختلف شهر ميگذراند.»
محمود در سال 1359، با شنيدن كوس جنگ، جامه پاسداري را به تن كرد و چون قطرهاي به سيل خروشان رزمندگان اسلام پيوست. او حتی، حاضر بود جان خود را براي رفع نيازهاي رزمندگان بدهد.
حیدرعلی در ادامه بیان میدارد: «او به من ميگفت: اگر با پولت قصد خريد سيمان را داري، اين كار را نكن. بهتر است آن را به رزمندگان بدهی. خودش نيز از حقوقي كه دريافت ميكرد، براي كمك به آنها هديه ميداد.»
گفتههای مادر نیز شنیدنی است: «سپاه پاسداران او را ثبتنام نميكرد. براي همين، روحاني مسجد را با خود به سپاه برد و آنها به ضمانت ايشان، محمود را قبول كردند.»
هنگامی که پدر متوجه شد محمود به سن ازدواج رسيد، با او در مورد اين موضوع صحبت كرد. محمود هم در نامهاي، براي او نوشت: «ازدواج و عروسی من، شهادت است. اسم فرزند من هم استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي است.»
این فرزند رشید میهن در طول مدت حضورش در جنگ، در كسوتهايي چون مسئول دسته، بيسيمچي و فرمانده گردان، خدمات ارزندهاي به يادگار گذاشت.
مادر در روایتی دیگر درباره فرزندش اینچنین میگوید: «گفتم: پسر! چقدر به جبهه میروی! ما نگرانت هستیم. در حالیکه به ریش خودش شانه میکشید، میگفت: ای مامان! تا چند سال میخواهی در این دنیا باشی؟ گفتم: من که خبر ندارم. گفت: مثلا صد سال! آخرش چه؟ نهایتش مرگ است. ولی اگر شهادت نصیب ما شود، خیلی افتخار میکنیم. وظیفه ما جوانان این است که به جبهه برویم و راه شهدا را ادامه دهیم.»
سرانجام، او در 61/2/27 در «مهاباد»، بر اثر اصابت گلولهاي، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاكش نیز بعد از تشييع و وداع، در گلزار شهداي نكا خاكسپاري شد.