مادر شهید : زمانی که در جبهه آبادان بود به همسنگرانش می گفت : پیغام مرا برای مادرم ببرید به این نشانه که داریم هندوانه می خوریم بعد دوستش می گفت تو نامه بنویس من به مادرت می دهم اما گفت :« نه ! زمانی که پسر خاله ام در جبهه بود و نامه می داد وقتی مادرم نامه را می خواند ناراحت می شد و گریه می کرد و اگر به خاطر نام من گریه کند من ناراحت می شوم. »
رقیه توکلی - خواهر شهید : می خواست به جبهه اعزام شود من یک خواهر زاده به نام سمیه که 7 ماهه بود داشتم که خود شهید نام ایشان را سمیه گذاشت و همیشه می گفت :«سمیه اولین زن مسلمانی بود که در راه اسلام به شهادت رسید» به همین خاطر او را دوست داشت و موقع رفتن به جبهه او را بغل گرفت و زیاد بوسید . انگار دلش نمی امد که از بچه جدا شود و بچه هم انگار فهمیده بود که دیگر برادر عزیزمان بر نمی گردد یقه برادرم را چسبیده بود و ما هر چه می خواستیم بچه را از بغلش بگیریم و او را ساکت کنیم نمی توانستیم شهید به خواهرم گفت که بیا بچه را از بغلم بگیر و او را ساکت کن. باز من جبهه رفتم و یاد گریه بچه می افتم و ناراحت می شوم و خواهرم به هر طریقی بود بچه را از بغلش گرفت و برادرم تا آخرین لحظه چشمش به این در بود و رفت .