شهید علیاصغر پولادی
فرزند: علی اکبر
«گزناسرا» روستایی ییلاقی از توابع شهرستان چمستان در استان سرسبز مازندران است. مکانی زیبا با مردمانی زحمتکش و صبور که کودکان خود را با بذر معرفت و رزق حلال پرورش میدهند. جالب است بدانیم این روستا، به خاطر فراوانی گیاه گزنه به این نام خوانده می شود.
سال 1336 فضای گزناسرا، مزین به قدوم مبارک کودکی از تبار پاکان شد. علیاکبر که آن روزها حس ناب پدری را برای چندمین بار تجربه میکرد، نورسیده را «علیاصغر» نامید. فرزندی نیکسیرت و نیکوصورت که تقدیری دیگرگونه داشت.
هشت دختر و دو پسر ثمرۀ زندگی علیاکبر و ساره بود. علیاصغر هشتمین فرزند خانواده، دورۀ کودکیاش را در دامان پرمهر پدر و مادری مهربان، متدیّن و مقیّد به اصول اخلاقی و اسلامی سپری کرد. منوچهر فلاح، خواهرزادۀ علیاصغر میگوید: «من و علیاصغر همسن و سال بودیم و همین باعث شد که زیاد به خانه آنها رفت و آمد کنم. یادم هست پدربزرگم همیشه موقع اذان صبح، ما را برای نماز بیدار میکرد. او بر رعایت واجبات و حتی مستحبات در خانوادهاش بسیار تأکید داشت».
این شرایط باعث شد تا علیاصغر از دورۀ کودکی، تلاوت قرآن و خواندن نماز را بیاموزد. او صدایی زیبا داشت و از هشت سالگی مؤذن مسجد روستا شد؛ گاهی هم در پشت بام خانۀ پدری، نوای دلنشین اذان را سر میداد. آن زمان کسی نمیدانست سالها بعد نیز طنین دلنواز اذان او در جبهههای جنوب، دل رزمندهها را به قد قامت وامیدارد.
ردّ پای کودکی علیاصغر در نور به میز و صندلیهایی رسید که با آنها پا به عرصۀ علم گذاشت. او پس از موفقیت در دورۀ ابتدایی و راهنمایی در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به دبیرستان شبانه پهلوی (امام فعلی) آمل رفت. علیاصغر برای اینکه کمک خرج خانواده باشد، مدرسۀ شبانه را انتخاب کرد. روزها برای امرار معاش، کارگری میکرد و شبها درس میخواند. با این حال توانست با معدل خوب شهریور 1357، موفق به اخذ مدرک دیپلم ادبی شود.
پولادی که در محیطی مذهبی و سنتی بزرگ شده بود، از نوجوانی همواره به جامعۀ آرمانی میاندیشید. همین تفکر باعث شد مسیر کمال را بیابد و سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی، کم کم با نام امام آشنا شود و تحت تأثیر اندیشههای ایشان قرار بگیرد. از همان زمان بود که با دوستانش جلسات مذهبی خصوصی برگزار میکرد. علاوه بر این، برای بالا بردن سطح اطلاعات دینی خود، به کلاس تفسیر قرآن هم میرفت. فعالیتهای علیاصغر دو سال مانده به پیروزی انقلاب، جدیتر شد. او که پس از اخذ دیپلم برای کار کردن به شهر ری رفته، و در منطقه «جوانمرد قصاب» ساکن شد، با تکثیر اعلامیه و توزیع آن، پخش کتابهای ممنوعه، حضور در تظاهرات و... به همراه دوستانی نظیر شهید قلم بر، شهید محمد فدایی، حاج حسین فدایی، کریمی و... به فعالیت علیه رژیم پهلوی پرداخت. به نظر میرسد آشنایی با دوستانش در شهر ری، فضای گستردهای را در برابر افقِ نگاه علیاصغر گشود و نحوۀ نگرشش به محیط، انسانها و نیز عملکرد رژیم پهلوی تغییر داد.
البته فعالیت او به شهر ری ختم نشد. وی در زادگاهش نیز به همراه دوستانی چون؛ آقایان کریمی، جعفری، نائیجی، رجبی، منوچهر فلاح و... به کارهای مختلف انقلابی اقدام میکرد: منفجرکردن ژاندارمری چمستان، آتش زدن بلدوزرهای وابستگان به رژیم پهلوی که زمینهای مردم را به مصادره کرده بودند، پخش اعلامیه در مدارس، فروش کتابهای ممنوعه در زمان رژیم پهلوی حمل نوارهای حضرت امام(ره) از تهران و قم به نور و آمل و پخش آن بین افراد مذهبی و... . همسر شهید به نقل از دوستانش در این باره میگوید: «علیاصغر قبل از انقلاب فعالیتهای زیادی انجام میداد. او شجاعت بینظیری داشت. نوارهای سخنرانی حضرت امام را به هر ترفندی که بود از تهران به شهرستان میآورد و پخش میکرد تا باعث آگاهی افراد مختلف شود. از طرفی در آن شرایط دستگیر مردم بود. از اواسط دی 1357، به علت اعتصاب کارکنان شرکت نفت، مردم با کمبود نفت مواجه شدند. علیاصغر و دوستانش در سرمای زمستان، بدون آن که وجهی بابت زحماتشان دریافت کنند، پیتهای بیست لیتری نفت را با چرخدستی به خانههای مردم میبردند و بین آنها تقسیم میکردند».
هر چه انقلاب به پیروزی نزدیک تر میشد، فعالیتهای علیاصغر و دوستانش نیز تمرکز بیشتری مییافت. دیگر به طور علنی در تظاهرات علیه رژیم شرکت میکرد و از هیچ کمکی برای پیروزی انقلاب دریغ نمیکرد. بالاخره در بهمن 1357 زحمات ملت ایران به ثمر نشست و انقلاب اسلامی پیروز شد.
علیاصغر در روزهای پیروزی انقلاب در تهران حضور داشت. در همان ایام به همراه دوستانش به کمیته شهر ری پیوست و از 12/11/1357 تا 30/8/1358 در کمیته فعالیت میکرد. بعد از آن، به نور و آمل برگشت و در زمستان 1358 به عنوان مسئول گشت شهری، تمام وقت خود را به همراه دوستانش برای حل مشکل مردم منطقه و توزیع نفت و خدمات انقلابی صرف کرد. منوچهر فلاح، خواهرزادۀ شهید در این باره میگوید: «بعد از جلسۀ عمومیکه بچههای انقلابی گذاشته بودند، مسئولیت توزیع نفت در خیابان نور به من و علیاصغر واگذار شد. ما هم مراقب مغازۀ نفتفروشی بودیم و هم با چرخ مخصوص حمل بشکههای بیست لیتری، نفت را بین مردم توزیع میکردیم».
مبارز خستگیناپذیر، علیاصغر پولادی سال 1358 با استفاده از قانون اعلامشدۀ دولت موقت، از خدمت سربازی معاف شد و در اواخر سال به عضویت رسمی سپاه درآمد. او در مورد انگیزۀ ورودش به این نهاد انقلابی، در وصیتنامه مینویسد: «انگیزۀ ورود بنده به سپاه، لبیک به ندای هل من ناصر ینصرنی امام عزیز بود. میدانم که خشنودی امام، خشنودی امام زمان(عج) است. ورود بنده به سپاه برای خدمت به اسلام و رضای خداوند میباشد... به سپاه رفتم تا مهاجر فی سبیلالله باشم تا این هجرتها در بنده تحول بیشتری ایجاد کند و مرا به سعادتی که آرزوی دیرینهام بود، برساند».
علیاصغر تلاش بسیار داشت تا با اقداماتش باعث عزّت سپاه باشد و خدشهای به ارزشهای والای آن وارد نسازد. او چنان عاشق سپاه بود که در وصیتنامهاش مینویسد: «مرا با لباس فرم [سپاه] دفن کنید که آرزویم هست و روی سنگ قبرم آرم سپاه را نقش نمایید که به آن افتخار میکنم».
به نظر میرسد استقرار و تثبیت انقلاب اسلامی مأموریت اصلی افرادی نظیر پولادی بود؛ چیزی که قبل از پیروزی انقلاب، تا زمان پاسدار شدنش، برای آن تلاش کرده بود. بنابراین به فاصلۀ کمی پس از عضویت در سپاه، 10/2/1359 برای مبارزه با اشرار و معاندان به سیستان و بلوچستان اعزام و در آنجا مشغول خدمت شد. عفت سیستانی، همسرش از اخلاص شهید در این زمان میگوید: «ایشان قبل از ازدواجشان مدتی را در زاهدان، ایرانشهر و چابهار خدمت میکردند و با اشرار میجنگیدند... و در یک دفترچه خاطراتی که دارند از زاهدان زیاد نوشته، اما هیچوقت ننوشتهاند که من این کار را کردم یا من بودم؛ در تمام خاطراتش نوشته که یک پاسدار بود که با اشرار جنگیده؛ هر چه جستجو کردم که ببینم از خودش چه نوشته، هیچ چیز ندیدم؛ در حالی که خودش، آنجا فرمانده بود و متوجه شدم که خودش را ندید میگرفت».
علیاصغر هفت ماه و چهارده روز در سیستان و بلوچستان خدمت کرد و بلافاصله بعد از بازگشت، در 24/9/1359 به جبهه غرب اعزام شد، بیش از سه ماه به عنوان مسئول اطلاعات سپاه در کامیاران حضور داشت. در این مدت در عملیاتهایی که به فرماندهی شهید محمود کاوه و شهید محمد بروجردی در برابر ضد انقلاب انجام میگرفت، شرکت کرد. تجربۀ علیاصغر در دورۀ قبل از انقلاب و نیز فعالیتهایی که به همراه دوستانش در مبارزه با ضد انقلاب و شناسایی محیط جنگلی منطقه (نور، آمل، نوشهر و...) داشت، کمکم از ایشان یک نیروی مجرّب اطلاعاتی ساخت که در دوران دفاع مقدس در اختیار لشگریان اسلام قرار گرفت.
همزمان با ازدواج پولادی، مأموریت سر و سامان بخشی به بسیجِ سپاه نور در فروردین 1360به وی واگذار شد. از این زمان به بعد تجربیات گذشتۀ علیاصغر، به همراه شخصیت چند بعدی وی، انقلابی را در جذب مردم و جوانان منطقه به سمت انقلاب و دفاع مقدس ایجاد کرد. گرمابخشی بسیج در پیوند با روحیات مردمی و ایمانی شهید، تجربه زیبایی را از عملکرد این نهاد مقدس در نور ایجاد کرد و علیاصغر در متن این اتفاق مبارک قرار داشت. او شبها با اتومبیل سیمرغی که از اداره کشاورزی گرفته بود، به روستاهای دور و نزدیک منطقه میرفت و برای تشکیل پایگاههای جدید بسیج و جذب نیروهای تازه اقدام میکرد. از سوی دیگر، به کمک افراد بومی منطقه و چوپانهایی که در مناطق صعبالعبور به دامداری مشغول بودند، از تحرکات ضد انقلاب آگاهی مییافت. همسرش میگوید: «گاهی وقتها به خاطر مسافت طولانی مناطقی که میرفت، نمیتوانست به شهر برگردد. برای همین توی همان ماشین سیمرغ، یکی دو ساعت میخوابید و بعد دوباره راهی روستاها و ده کورههای اطراف میشد. بعضی وقتها که برای مقابله با نیروهای ضد انقلاب به پایگاههایشان در جنگلهای مرتفع و صعبالعبور میرفت، پیش میآمد که چند شبانهروز از او بیخبر میماندم».
سردار علیجان میرشکار دلیل انتخاب شهید پولادی را در مسئولیت بسیج شهرستان نور این گونه بیان میکند: «شهید پولادی خصوصیات بارز مربوط به خودشان را داشتند. با توجه به توانمندی و درایتی که ایشان داشتند و با توجه به حساسیت زمانی که در آن مقطع داشتیم، انتخاب ایشان به عنوان مسئول بسیج یک شهرستان بیانگر توانمندی ایشان میباشد. زمانی که هم درگیریهای جنگل بود، هم درگیریهای کردستان و هم جنگ شروع شده بود، کسی که بتواند شهرستانی را بسیج کند، هم از نظر تشکیلات اداری شهرستان برای پشتیبانی از جنگ و جبهه و هم از نظر آشنا بودن با زبان مردم منطقه و بسیجکردن، فراخوان، آموزش و اعزام آنها به جبهههای نبرد هشتساله، توان بالایی میخواست که مسئولان آن مقطع این توان را در مجموعه سپاه نور در شهید پولادی دیدند».
پولادی از مرداد 1363 تا پایان سال 1364 مسئولیت سپاه رودسر و لنگرودِ گیلان را بر عهده داشت. توانمندیاش باعث شد، از ابتدای فروردین 1365 به مدت شش ماه به عنوان معاونت طرح و برنامه بسیج سپاه گیلان انتخاب شود، این مدت برای همسرش یادآور روزهای سختی است: «فصل زمستان که رسید، ما در رشت اقامت داشتیم. آن زمان کوپن نفت و ارزاق میدادند، اما چون کوپن ما توسط بسیج اقتصادی استان مازندران و شهرستان نور صادر شده بود، در گیلان کاغذ پارهای بیش نبود و ارزشی نداشت. تا مدتی میآمدیم نور و کالا و نفت کوپنی خود را از آنجا تهیه میکردیم، اما این کار به دلیل دوری راه، برای تمام زمستان میسر نبود. اگرچه کافی بود که پولادی لب تر کند تا سپاه گیلان همه چیز برایش مهیا نماید، اما همسرم هرگز راضی به این کار نمیشد. همین باعث شد در سرمای سوزناک گیلان، بعضی روزها ما حتی قطرهای نفت نداشته باشیم. یک بار چند متر برف باریده بود و پولادی خانه نبود. مسیر بسته شده و او نمیتوانست از سپاه به خانه بیاید. ما در خانه نفت نداشتیم. لولۀ آب یخزده و برق هم قطع شده بود. یکی از همکاران که در نزدیکی خانۀ ما بود و از وضعیت ما خبر داشت، یک پیت پر از نفت برایم آورد. آنقدر خوشحال شدم که به نظرم رسید آن پیت نفت باارزشترین هدیهای است که به من دادهاند».
عفت سیستانی، بانویی از تبار پاکان و خواهر شهید «مهرداد سیستانی» است. مهرداد در عملیات الی بیتالمقدس، جانش را برای آزادسازی خرمشهر عزیز تقدیم خاک پاک وطن کرد و پس از 8 سال مفقود بودن به آغوش مادری منتظر بازگشت.
بانو عفت که در سال 1339 در تهران به دنیا آمد، از زنان فعال قبل از انقلاب محسوب میشود که در بحبوحۀ مبارزات مردم علیه شاه حضور داشت. بانویی که با وجود ممانعت مسئولین مدرسه، با حجاب کامل وارد کلاس درس میشد.
خودش میگوید: «در روزگار نوجوانی، مجلۀ مکتب اسلام را که در قم چاپ می شد، می خواندم. مطالعۀ مستمر این مجله و نیز کتابچههایی که از مؤسسۀ در راه حقِ قم به دستم می رسید، نقش بهسزایی در شناخت اسلام و گرایشم به مباحث مذهبی داشت. علاوه بر آن، مادرم به خاطر تسلّطی که بر قرآن و احکام شرعی داشت، در جلسات روضۀ ماهانۀ خانمهای محله، به ما قرآن و احکام را آموزش میداد. گاهی هم گریزی به مباحث سیاسی میزد. من در دامان چنین مادری پرورش یافتم و از همان دوران ابتدایی، مقید به حفظ حجاب شدم» .
بانو سیستانی از 16 سالگی به همراه مادرش، علیه رژیم فعالیت می کرد. از پخش شب نامه و اعلامیه تا حضور در راهپیمایی ها و نقض حکومت نظامی جزو خاطرات شیرین او در آن دوران به حساب می آید. عفت سیستانی، پس از پیروزی انقلاب به کسوت پاسداری درآمد و کمک به دانشجویان پیرو خط امام برای تسخیر لانۀ جاسوسی، گذراندن دوره های تکمیلی و تخصصی آموزش نظامی زیر نظر مرحوم دباغ، مربی آموزش نظامی، حضور در مدارس جهت امور تربیتی و نظامی، مسئولیت بسیج خواهران گیلان، مسئولیت بسیج بانوان شهرستان نور و ... را در کارنامۀ خود دارد.
شاید آن روز که عفت سیستانی در نماز جمعه دست به دعا برداشت و گفت: «یا فاطمۀ زهرا! میشود که من یا شهید شوم و یا همسر شهید»، تصور نمیکرد که مرغ آمین به دستور حضرت حق، همان لحظه دعایش را اجابت کرده است. آری، تقدیر نوشته شد و عفت از اهالی تهران و علیاصغرِ ساکن نور، سال 1359 به هم رسیدند.
آشنایی آنها با واسطۀ یکی از دوستان مشترک به نام آقای فیضآبادی اتفاق افتاد. آذر 1359، علیاصغر به همراه پدر و مادر، راهی منزل سیستانیها شد تا دستهگل خانهشان را از آنها خواستگاری کند.
بانو عفت در مورد روز خواستگاری میگوید: «علیاصغر آن روز، خیلی رک و بدون رودربایستی به من گفت که وضعیت ما پاسدارها معلوم نیست، یک روز اینجا در جای امن هستیم و روز دیگر در منطقۀ جنگی و پرخطر. من هم بعد از ازدواج میخواهم به کردستان بروم؛ یعنی زندگی آیندۀ من با جنگهای چریکی و وضع خطرناک کردستان پیوند میخورد. شما و پدر و مادرتان با این مسایل مشکلی ندارید؟».
انگار که بانو سیستانی آن لحظه، در پیالۀ زندگیاش عکس رخ یار را دیده بود که در جواب علیاصغر گفت: «من دوست دارم دست به دست همسر آیندهام، هر کمکی که برای به ثمر نشستن انقلاب از من برمیآید، انجام دهم. خانوادهام هم مثل خودم فکر میکنند و مشکلی ندارند».
با آن که بانو عفت علاقهمند بود که حضرت امام عقد آنها را جاری کند، اما شرایط مهیا نشد. در نهایت بیستوسوم اسفند 1359، خطبۀ عقد میان علیاصغر و عفت در منزل آیهالله مشکینی در قم، با مهریۀ یک جلد کلامالله مجید، یک شاخه نبات و 14 عدد سکۀ بهار آزادی خوانده شد. مدتی بعد هم جشن ازدواجشان در مسجد صاحب الزمان(عج)، واقع در خیابان سهروردیِ تهران برگزار شد. در این مراسم، داماد با لباس سپاه و عروس با چادر، مانتو و شلوار و مقنعۀ سفید در جمع مهمانها حاضر شدند. گروه تواشیح و سرود برنامه اجرا کردند و یک روحانی هم به سخنرانی پرداخت. مهمانها هم با میوه و شیرینی پذیرایی شدند؛ به همین سادگی.
شاید ماندگارترین خاطرۀ بانو سیستانی از مراسم عروسی شان، کارت دعوتی باشد که دوستان علیاصغر طراحی و توزیع کردند. آنها کاغذ A4 را سه لا تا کرده، و در آن به صورت رسمی و اداری نوشته بودند: «با توجه به اینکه قرار است آقای علیاصغر پولادی و دوشیزه فلان... مراسم ازدواجشان را جشن بگیرند، لذا از شما جهت شرکت در این مراسم دعوت میشود».
بانو عفت میگوید: «وقتی کارت را دیدم، به پولادی گفتم: اینکه بیشتر شبیه اعلامیۀ مجلس ترحیم است تا کارت عروسی!!».
این زوج جوان، چهارم فروردین 1360 زندگی مشترک خود را در یک خانۀ اجارهای در شهرستان نور آغاز کردند. هنوز پای بانو عفت به شهر نرسیده بود که مسئولیت انجمن بانوان این شهر را به او سپردند و وی نیز پا به پای همسرش، مشغول اعتقادی و نظامیجوانان نور و روستاهای اطراف را آغاز کرد.
سردار پولادی به دفاع در برابر دشمن اعتقادی پولادین داشت؛ او معتقد بود: «جنگ عراق علیه ایران، یک نعمت بزرگ است؛ چون مرد را از نامرد و خداشناس و ولایتدوست را از خدانشناس و ضد ولایت جدا ساخته و برای همۀ جامعه روشن کرده است». برای کسی با این تفکر سخت بود که اجازه رفتن به جبهه را نداشته باشد.
سردار پولادی همیشه برای رفتن به منطقه بیتاب بود، اما شرایط اجازه نمیداد. همسرش با جبهه رفتن علیاصغر مشکلی نداشت، بانو عفت معتقد بود که او و همسرش، فرزندان کوچک امام هستند و تکلیفی دارند که باید به آن عمل کنند، بنابراین به خود اجازه نمیداد با تمام سختیهای پیش رو، مانع رفتن همسرش شود؛ ولی تکالیف سازمانی داستان دیگری بود. برادر شهید، علی میگوید: «تازه از تهران برگشته بودم. دیدم اتومبیلی دم در خانه نگهداشت. بچههای سپاه نور بودند. علیاصغر به سمتشان رفت و حدود یک ساعتی با هم بحث کردند. من از دور این صحنه را میدیدم. جلو رفتم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحتی! علیاصغر گفت: تو که میدانی من میخواهم به جبهه بروم، اما اینها آمدهاند و میگویند سپاه قبول نمیکند. فکر میکنند در پشت جبهه مؤثرتر هستم و کار بیشتری میتوانم انجام دهم. آن روز علیاصغر به شدت ناراحت بود. یادم میآید تا 40 روز سرکار نرفت و از گرفتن حقوق هم سر باز زد. همین کارش باعث شد تا مسئولان موافقت کنند و او را به جبهه بفرستند».
سرانجام پولادی توانست رضایت مسئولان را جلب کند و در 11/5/1362 به جبهه اعزام شود. بانو سیستانی میگوید: «به خاطر دارم آن روز زودتر به خانه آمد. از شادی چهرهاش بشاش شده بود. روی پاهایش بند نبود. پرسیدم چه خبر شده؟ گفت: بالاخره توانستم مسئولان را راضی کنم بگذارند بروم جبهه».
او به خاطر تجربیات گذشتهاش، در واحد اطلاعات لشگر 25 کربلا مشغول به کار شد. در پاییز همین سال، در عملیات والفجر 4 که از 27 مهر تا 30 آبان 1362، در جبهۀ سلیمانیه پنجوین با هدف تصرف درۀ شیلر و بستن راه تردد ضد انقلاب انجام شد، شرکت کرد. او جزو کسانی بود که قبل از عملیات به خوبی منطقه را شناسایی کرده بود. بنابراین در شب عملیات به عنوان نیروی اطلاعاتی و راهنما در گردان قمر بنیهاشم(ع) حضور یافت. سردار میرشکار از رشادتهای شهید در این عملیات میگوید: «شهید در مواقع حساس مانند برخورد کردن با کمین دشمن، عکسالعملهای فردی سریع و خوبی داشتند. رشادتهای فردی و شجاعتی که ایشان در عملیات والفجر 4 نشان دادند، باعث نجات حداقل یک گروهان از مجموعۀ گردان ما از کمین دشمن شد».
علیاصغر پولادی به همراه رزمندگان لشگر 25 کربلا در اسفند 1362 در عملیات والفجر 6 در منطقۀ دهلران- چیلات شرکت کرد و در یک مأموریت شناسایی مجروح شد. برادرش، علی دربارۀ مجروحیتش میگوید: «یکبار به شدت مجروح شد، طوری که او را با هواپیما از اهواز به مشهد منتقل کردند. همانجا ماند تا دورۀ درمانش تمام شد. وقتی برگشت دیدم سر و صورتش باندپیچی است. اول چیزی نمیگفت. کمکم فهمیدم تحت عمل جراحی قرار گرفته و ترکشها را از بدنش خارج کردند، اما یک ترکش روی پیشانی و یکی هم در سینهاش باقی ماند و نتوانستند آنها را بیرون بیاورند. بعد از آن دیگر نمیتوانست موقع نماز، درست پیشانیاش را روی مهر بگذارد».
مأموریت علیاصغر در سپاه گیلان اوایل مهر 1365 به پایان رسید و به نور بازگشت. هنوز خستگی سفر از تن به در نکرده بود که در 21/7/1365 عزم جبهه کرد و به عنوان مسئول واحد بسیج لشگر در هفتتپه مشغول به کار شد. البته تنها 40 روز در این مسئولیت خدمت کرد؛ 17 آبان 1365 بود که علیاصغر برای گرفتن کمکهای مردمی به نور آمده بود. این زمان مصادف با تولد محدثه در بیمارستان نجمیۀ تهران شد. علی اصغر، یک هفته بعد از تولد دخترش، خود را به تهران رساند تا کودکی را که منتظر آمدنش بود، سیر در آغوش بگیرد. بانو مساوات، مادر عفت سیستانی در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: «با تلفن به پولادی خبر میدهیم و او برای یک هفته میآید تهران. چون بعد از پنج سال خداوند به او فرزندی داده است، بسیار شاد است. میگوید: یک آرزوی دیگر هم دارم، من که متوجه منظور او شدهام میگویم: مگر اسلام یاور نمی خواهد؟ باید همه شهید بشوند؟».
اما حتی دلبستگی به محدثه هم نتوانست او را از رفتن به جبهه منصرف کند. چند روز بعد به هفت تپه بازگشت و در 8/9/1365 فرماندهی گردان امام حسن مجتبی(ع) را به عهده گرفت. از همان زمان بود که در خط پدافندی فاو مستقر شد.
علیاصغر برای آخرین بار عزم جبهه کرد. وقتی برای خداحافظی نزد والدینش رفت، مکانی را در گلستان شهدای پولادکلا به پدرش نشان داد و گفت: «معلوم نیست بعد از شهادتم پیکرم بیاید، اما اگر جنازهام آمد، مرا در این مکان دفن کنید».
بانو سیستانی از آخرین دیدارش با عزیزترین همدم زندگیاش چنین میگوید: «پولادی که ساک سفرش را بست، دچار اضطرابی عجیب شدم، حس میکردم اگر این بار برود، دیگر برنمیگردد. از او خواستم که از رفتن صرفنظر کند و بیشتر بماند. قبول نکرد. دلخور شدم. خواستم با نگاهم به او بفهمانم که ناراحتم، اما همین که به چهرهاش نگریستم چنان درخششی در صورتش دیدم که واماندم. علیاصغر در حالی که پلاکش را به گردنش میانداخت، به طرفم برگشت و گفت: این پلاک برای همیشه اینجا میماند. این را که گفت، مطمئن شدم دیگر نمیبینمش. سیرِ سیر تماشایش کردم. شاید به دلِ محدثه هم برات شده بود که باید خودش را برای یتیم شدن آماده کند؛ چون شروع به گریه کرد و از چشمهای کوچکش اشک جاری می شد. التماس ها و گریه های من و دخترمان هم نتوانست نازنین ام را از رفتن به جبهه منصرف کند. پولادی، محدثه را در آغوش گرفت و با بوسیدن و نوازش کردن، آرامَش کرد. سپس آماده رفتن شد. به همراه محدثه، همسرم را تا محل اعزام همراهی کردم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش از بُرد نگاهم خارج شد».
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن/من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود (سعدی)
اواخر فروردین 1367، نیروهای بعثی به منطقۀ عملیاتی فاو حمله بردند، هجمۀ بسیار سنگینی بود. علیاصغر آن زمان در کارخانه نمک مستقر بود و در زمان پیشروی ارتش عراق، حداکثر مقاومت را با نیروهای گردانش به نمایش گذاشت. همرزمانش متفقالقولند که در هنگام تک دشمن و هجمۀ سنگین برای بازپسگیری فاو، عقبۀ نیروهای خودی به شدت ضعیف شده بود و در مراحل آخر پیشروی دشمن، دیگر امکانات و مهماتی برای نیروهای خودی باقی نمانده بود. در این شرایط پولادی، حتی لحظهای به عقبنشینی فکر نکرد. بشیر احمدیان، هم رزم شهید میگوید: «به علیاصغر اصرار کردیم که به عقب برگردد. اما او با گریه گفت: من چگونه به عقب برگردم و چگونه جواب خانوادۀ شهدا را بدهم؟ از روی فرزندان شهدا خجالت میکشم. شما بروید و سلام مرا به امام و خانوادۀ شهدا و جانبازان برسانید. آن شب با زحمت، مقداری مهمات تهیه و تعدادی نیرو سازماندهی کرد و در مقابل دشمن ایستاد. حدود ساعت شش صبح بود که دشمن گلوی نازنینش را نشانه گرفت و... ».
علینقی اباذری از فرماندهان مازندرانی و همرزم شهید میگوید: «در کنار علیاصغر ایستاده بودم. شهید در حال شلیک گلوله بود. در همین حال، خمپاره ای از سمت دشمن نزدیک شهید به زمین نشست. ترکش به شاهرگ گردن پولادی اصابت کرد و خون فواره زد. لحظهای به یاد کربلا و فوارۀ خون از گلوی علیاصغر امام حسین(ع) افتادم. علیاصغر ما به سوی علیاصغر امام حسین(ع) پرواز کرد».
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت / با زخم، نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت / حیثیت مرگ را به بازی نگرفت (سید حسن حسینی)
سرانجام در اوج استقامتی بینظیر در برابر دشمن، ترکشی به شاهرگ گردن علیاصغر اصابت کرد و در 28/1/1367 آسمانی شد و در آستان جانان، جاودانه.
عفت سیستانی از روزهای شنیدن خبر شهادت علیاصغر از زبان سید یونس فاطمی، یار وفادار پولادی و جانشین ایشان در گردان امام حسن(ع) میگوید: «انتظار شهادتش را داشتم؛ من شاهد بودم که علیاصغر همیشه در قنوت و سجدههای نمازش میگفت: «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده». هروقت با ایشان صحبت میکردم، میگفتم که هیچ آرزویی ندارم؛ فقط از خدا میخواهم چون جنبه ندارم تو اسیر نشوی. ایشان در جواب میگفتند که نه، تو بگو خدایا! راضی ام به رضایت؛ اگر رضایت خدا در اسارت ماست، همان خوب است و اگر رضایت خدا در مفقود شدن یا شهادت ماست باز هم خوب است. زمانی که مسئله فاو به وجود آمد، هیچکس به صورت قطعی شهادت همسرم را اعلام نکرد. برای همین یک روز رفتم جلوی ماشین سید یونس فاطمی را گرفتم و گفتم: برایم بگویید که برای پولادی چه اتفاقی افتاد؟ ایشان گفتند: ما با هم بودیم که علیاصغر دستور عقبنشینی داد. من به حرفش توجه نکردم و گفتم تا تو هستی، من نمیروم. علیاصغر گفت: من فرمانده تو هستم و دستور میدهم که به عقب برگردی، اگر انجام ندهی، کار حرام انجام دادهای. اگر میخواهی حرام انجام ندهی، سریع برگرد. تو بچه داری و باید بروی. گفتم: شما هم بچه داری و خدا بعد از چند سال به تو فرزندی داده است. گفت: نه، تو سه تا داری و من یکی. تو برو، من خاطرم از یکدانۀ خودم جمع است. او فرمانده بود و اطاعتش بر من واجب. مجبور شدم به عقب برگردم. اما ایشان ماند و به شهادت رسید. چون پیکرش برنگشته بود، فکر میکردم شاید اسیر شده باشد، اما آخرین سِری از اسرا که برگشتند، کورسوی امیدم از بین رفت و باور کردم که همسرم را از دست دادهام». سید یونس فاطمی، یار و همرزم پولادی و جانشین او در گردان امام حسن(ع) 40 روز بعد از شهادت فرماندهاش در 9/3/1367 در شلمچه به شهادت رسید.
پیکر پاک سردار شهید علیاصغر پولادی، فرمانده مقتدر گردان امام حسن مجتبی(ع) برای همیشه در فاو ماند و به مانند شهدای کربلا بدون غسل و کفن، کربلایی شد. مردم شهیدپرور منطقه، برای ارج نهادن به مقام شامخ این سردار شهید، مزاری نمادین در گلزار شهدای «امامزاده عبدالله» روستای پولادکلا برای ایشان بنا کردهاند؛ همان جایی که شهید از قبل برای دفن خود نشان کرده بود.
تنت به وسعت یک دشت لاله شد که نشانی / برای رجعت آیینههای پاک بماند
تنت مسافر خورشید شد ستارۀ عاشق / مباد پرچم عشق تو روی خاک بماند (سحر اسدی)
سردار شهید علیاصغر پولادی، 9 سال پاسدار رسمی سپاه بود. حدود 40 ماه در جبهههای حق علیه باطل جنگید. سرانجام در 28/1/1367 در فاو به شهادت رسید و پیکرش همانجا ماند. شایسته است این متن را با فرازی از وصیتنامهاش به پایان رسانیم: «خداوندا! تو خود میدانی که قدمهایم برای رضای تو و برای پیغمبر و اسلام عزیز برداشته شده است. پس این قدمها را محکم و استوار گردان و اجر شهید را نصیبم فرما».
سردار خوبیها! اکنون که قنوت دستانت به آسمان رسیده است و طعم عشق را چشیدهای، دستان ما را هم بگیر و شفیع روز قیامتمان باش.