*زندگی نامه شهيد يعقوب كلارستاقينژاد*
نام پدر: مهدي
«وقتی بچهها میخواستند به جبهه بروند، پدرشان با آنها روبوسی نمیکرد؛ اما آخرین بار که «يعقوب» میخواست به منطقه برود، پدرش از اتاق بیرون آمد و با او دست داد. من هم با پسرم دست دادم و روبوسی کردم. وقتی او داشت به سمت در حیاط میرفت، با اینکه لباس همیشگی به تن داشت، ولی جور دیگری شده بود.»
با گلگفتههای «منظربانو»، گذری به تقویم سال 1347 میزنیم؛ آنگاه که در سومین طلوع اسفند، صدای گریه نوزادی در کاشانه او و «مهدی» طنینانداز شد.
كودكانههاي یعقوب، در كوچه پسكوچههاي «فراشكلای عليا» از توابع چالوس، و در دامان پرمهر پدر و مادري كشاورز و زحمتكش طی شد.
در هفت سالگي به دبستان «پورداوود» در روستاي اشكاردشت رفت؛ اما سال آخر اين مقطع را در دبستان «13 آبان» همين روستا از سر گذراند.
اوقات فراغت یعقوب به ورزش كشتي و كمك به خانواده در مزارع ميگذشت.
در اوصاف تقيّدات ديني يعقوب، همين بس كه در انجام واجبات، كوشا بود و تا جايي كه امكان داشت نماز را به جماعت ادا ميكرد. علاوه بر آن، از سَر ارادت به خاندان طهارت، در ايّام سوگواري ايشان، با حضور در مراسم سينهزني، به عزاداري ميپرداخت.
«محمود ستارزاده» درباره خلقوخوی دوست دیرینش چنین میگوید: «یکی از نکات برجسته شخصیتیاش، این بود که علیرغم برخورداری از روحیه شاد، به دیگران احترام میگذاشت و هرگز کسی را آزرده نمیکرد.»
در اشاره به بُعد دیگری از صفات شخصیتی اين فرزند نيكسيرت، گذری به گفته یکی از برادرانش میزنیم: «يك روز به او گفتم: با پدر كشتي بگير. گفت: كار من نيست. حرفش خيلي با مفهوم بود؛ يعني سنم به گونهاي نيست كه بخواهم در برابر پدر، قد علم كنم.»
یعقوب علیرغم برخورداري از سنّ كم در روزهاي انقلاب، در تظاهرات ضدّ رژيم شركت داشت.
او از 6/11/1364 الي 19/1/1366، بارها در كِسوت بسيجي، به مناطق نبرد با دشمن عزيمت كرد.
با پوشيدن جامه پاسداري در 17/2/1367، به عنوان مسئول تسليحات گردان مسلمبنعقيل، راهي جبهه شد.
ناگفته نماند كه او در سِمَت تيربارچي نيز، خدمات ارزشمندي از خود ارائه نمود.
در سال 1366 در عمليات والفجر 10 حضور يافت و دوشادوش ديگر برادرانش به دفاع از خاك وطن پرداخت.
با روایتي از خانواده، فصل پایانی زندگی یعقوب را اینگونه ورق میزنیم: «بعد از پذيرفتن قطعنامه، آنها در محاصره افتادند. او در اين علميات، داوطلبانه، به عنوان بيسيمچي مشغول خدمت بود. آخرين جملهاش هم اين بود كه ما محاصره شديم و مجبوريم كانال را عوض كنيم. ديدار ما پيش امام حسين(ع).»
در نهايت، یعقوب در 4/4/1367، طي عمليات توكلتعليالله 2 در جزيره مجنون، به جمع ياران شهيدش پيوست. پيكر پاكش نيز، با گذشت یازده بهار از تقويم روزگار، با حضور پرشور اهالي «كشكسرا»، در بوستان شهداي اين روستا آرام گرفت.
و اما حکایت شنیدنی دیگر از آقای ستارزاده: «شب قبل از شهادتش نیاز بود که یک عده از رزمندگان به طور داوطلب، جهت حضور در سنگر کمین حاضر شوند. او از اولین داوطلبها بود که با علاقهای وصفنشدنی سوار قایق شد تا به سنگر کمین برود. گویا میدانست که چه اتفاقی خواهد افتاد. آن شب، حضور داوطلبین در سنگر کمین، موجب نجات یک گردان شد.»