شهید یونس پوراسماعیلی
فرزند: محمدعلی
در پنجم خرداد 1345، در خانوادهای مومن و متدین، و تقریبا پرجمعیت، در شهر «چالوس» دیده به جهان گشود. او قبل از رفتن به مدرسه، قرآن را آموخت. در هفت سالگی، در سنگر علم و دانش مشغول به تحصیل شد.
او از کودکی، در مراسم دینی و مذهبی شرکت میکرد. او در ایام محرم و مناسبتهای مذهبی، حضوری فعال داشت. او به درس خواندن و قرائت قرآن و نماز اول وقت توجه داشت و از بدحجابی، غیبت و دروغگویی بسیار متنفر بود. او به پدر و مادر و بزرگترها احترام میگذاشت. در جمعآوری هیزم و امور منزل، کمکحال پدر و مادر بود.
یونس، سیزده ساله بود که چنگال عقاب مرگ، پدر مهربانش را از او گرفت و از آن به بعد، او تحت تربیت و حمایت مادر مهربان و با محبت خویش قرار گرفت.
مقطع راهنمائی یونس، با پیروزی انقلاب مصادف شد.
پس از تشکیل بسیج، او نیز عضو این نهاد مقدس شد و در فعالیتهای بسیج شرکت میکرد.
برادرش «حجت پوراسماعیل» میگوید: «برادرم در بین مردم و بچههای پایگاه، بهخاطر اخلاق و سکناتش، زبانزد بود؛ زیرا او بسیار کمحرف، مهربان، متواضع بود. او با اخلاق و رفتارش، همه را جذب کرده، میگفت: آدمهایی که زیاد حرف میزنند، از شخصیت پایینتری برخوردارند و اشتباه بیشتر میکنند. پس تا کسی از تو سوال نکرد، حرف نزن.»
یونس، اولین بار پانزده ساله بود که با شروع جنگ تحمیلی، مدرسه را رها کرد و راهی جبهه حق شد. او همان ابتدای ورودش، به مریوان رفت.
عشق و علاقه او به امام(ره)، موجب شد تا او لباس سپاه را زیور تن خود کرده، پاسدار سپاه شود. لذا، از آن به بعد، اکثر اوقاتش را در مناطق جنگی سپری میکرد.
او در مرخصیهایش به دیدار خانوادههای شهدا میرفت؛ همچنین به کمک دوستان، هدایای مردمی را برای کمک به جبهه جمعآوری میکرد.
مادرش در مورد پیشنهاد ازدواج میگوید: «من اصرار زیادی برای ازدواجش داشتم و هر چه اصرار میکردم، قبول نمیکرد و میگفت: جنگ جنگ تا پیروزی.»
او در ادامه، از رفتن پسرش به جبهه میگوید: «او عاشق جبهه و جنگ بود و میگفت: امام گفته، قلمهایتان را زمین بگذارید و بیائید از ایران دفاع کنید.»
«ابوالقاسم مجیدی» که از دوستان یونس است، در مورد دیدگاه یونس نسبت به امام (ره)، اینگونه توضیح میدهد: «یونس از پیروان واقعی امام(ره) بود. وقتی امام سخنی میگفت، یا پیامی میداد، او کاملا سمعاً طاعتاً بود. میگفت: باید اجرا کنیم. او به همه سفارش میکرد که امام هر حرفی میزند، نباید روی حرف امام حرفی زد.»
یونس در مناطق عملیاتی جنوب و غرب، با حضور در واحد اطلاعات عملیات، جانانه ایثارگری و رشادت نمود.
او در آخرین اعزامش به مادرش میگوید: «اینها که رفتند، من هم باید بروم. اگر من بمانم، دنیا دیگر به درد من نمی خورد.»
و او اینگونه، برای همیشه، دنیای مادّی را سهطلاقه کرد و راهی منطقه عملیاتی شد. او در آخرین اعزام، به دوستانش گفت: «اینبار دیگر برنمی گردم.»
سرانجام، یونس در 21/11/64 در عملیات غرورآفرین والفجر 8 شرکت کرد و در اروند خروشان خروشید و به سوی حق شتافت.