شهيد صادق پارياب
فرزند: قنبر
«كوچك بود كه مادرم او را به من ميداد و سركار ميرفت. يك جورهايي، من او را بزرگ كردم. وقتي از جبهه برگشت، گفتم: ديگر نميخواهد بروي. يك بار رفتي ديگر! گفت: خواهر! اگر نروم، دشمن ميآيد كشورمان را ميگيرد. بايد بروم. آخرين بار كه با من خداحافظي كرد، گريه كردم. انگار يكدفعه صدايي در گوشم افتاد كه برادرت ديگر برنميگردد. گفت: خواهر! چرا گريه ميكني؟ گفتم: چيزي نيست. بعد پشت سرش رفتم تا بدرقهاش كنم. گفت: اگر تو همراهم بيايي، نميروم. دستم را گرفت، آورد خانه و گفت: تو اينجا باش. من ميروم و برميگردم. او رفت و ديگر برنگشت..!!»
با دلگفتههاي «سكينه»، تقويم سال 1337 را مرور ميكنيم. آنگاه در بيستمين طلوع تابستانهاش، همزمان با نواي دلنشين اذان صبح، نو رسيدهاي متولد شد با نام «صادق».
دو ماهه بود كه پدرش، «قنبر» را از دست داد و تنها با مهر مادرانه «هاجر خاتون» پرورش يافت. تحصيلات صادق به چهارم متوسطه در رشته فرهنگ و ادب دبيرستان «فردوسي» زادگاهش، «قائمشهر» ختم ميشود.
اوقات فراغتاش نيز در ايّام تابستان، به كار در زمين كشاورزي ميگذشت و كمك به مادر. هاجر، دفتر خاطرات آن سالها را اينطور ورق ميزند:
«زماني كه من سركار بودم، خانه را جارو ميكرد و خودش لباسهايش را ميشست. با من رفتار خوبي داشت و نميگذاشت احساس ناراحتي كنم.»
وي در ادامه از تقيّدات ديني فرزندش ميگويد:
«به نماز و قرآن خيلي اهميت ميداد. يك روز كه از سركار آمدم، ديدم هنوز به خانه نيامده است. وقتي برگشت، پرسيدم: كجا بودي؟ گفت: با دوچرخه رفته بودم مسجد نماز بخوانم.»
شركت در راهپيماييها، توزيع اعلاميه و نشريه ازجمله فعاليتهاي سياسي صادق در روزهاي انقلاب به شمار ميرود. او در سال 1358 به عضويت سپاه درآمد و به مدّت يك ماه در واحد آموزش به سر بُرد. سپس با طي دوره مهندسي در ساري، در 23/7/1363 به مدت سه ماه به عنوان مهندس راهسازي در جبهه مشغول خدمت شد. علاوه بر آن در كِسوت جانشيني گروهان نيز خدمات ارزندهاي از خود ارائه نمود.
صادق كه حضور در عمليات بدر و مجروحيت در اين آوردگاه را تجربه كرده بود، سرانجام در 18 دي ماه سال 1363 در هورالهويزه، به دليل سانحه تصادف به فيض عظيم شهادت نائل شد.
در نهايت با بدرقه همسرش، «زهرا» و دردانهاش «ميثم»، در گلستان شهداي «امامزاده اسماعيل» قائمشهر به خاك آرميد.
و امّا روايت ديگري از مادر اين شهيد سرافراز مازندراني:
«وقتي ميخواست برود جبهه، گفت: مادرم! تو خيلي برايم زحمت كشيدي، ولي من براي تو هيچ كاري نكردم. گفتم: جبران كن. الان جبران زحماتم را كرد.»