«علی اصغر بصیر» چهارمین فرزند خانواده بصیر، در دوازدهم فروردین سال 1337 در شهرستان فریدونکنار دیده به جهان گشود. وی در دامان مادری مومن و متدیّن به نام سیده سکینه طیبی نژاد پرورش یافت که در منزل مراسم عزاداری برگزار و سالی چند بار قرآن را ختم می کرد. این رفتار او تأثیر بسیار زیادی در روحیه ی علی اصغر و دیگر برادرانش داشت. مادرش می گوید: «نام علی اصغر را خودم انتخاب کردم. از دوران کودکی هیچ وقت بدون وضو و غسل به آنها شیر نمی دادم. علی اصغر و برادرانش را به مراسم عزاداری و مراسم های مذهبی می بردم.»
وی در دوران خردسالی، پسری بازیگوش و شلوغ بود، ولی به کارهای گروهی علاقه ی زیادی داشت و به همین جهت با بچه های هم سن و سال خود فوتبال بازی می کرد. قبل از رفتن به مدرسه، قرآن را نزد ملا ریزعلی فرا گرفت. پس از رسیدن به سن هفت سالگی به مدرسه رفت و مقطع ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ی سنایی و اسدی گذراند و پا به مقطع دبیرستان گذاشت. وی دانش آموز سال سوم رشته ی اقتصاد بود که انقلاب به اوج خود رسید. او درس را رها کرد و به همراه دیگر برادرانش از جمله شهید حسین بصیر به صفوف مبارزین انقلاب پیوست. در شعارنویسی، دیوارنویسی و پخش اعلامیه های حضرت امام و شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات حضوری فعّال داشت.
مادرش می گوید: «علی اصغر علاقه ی خاصی به درس خواندن داشت. طوری که بعد از مدرسه ابتدا تکالیفش را انجام می داد و سپس با دوستان و هم کلاسی هایش بازی می کرد.»
پدرش، محمدحسن می گوید: «علی اصغر از هجده سالگی به بعد در بیشتر مراسم هایی که در تکایا و مساجد برگزار می شد، شرکت می کرد. هم چنین در فعّالیّت های انقلابی به همراه برادرش حاج حسین شرکت داشت و در اوقات فراغت به مطالعه کتاب هایی چون نهج البلاغه، کتاب های شهید مطهری و خصوصاً قرآن مشغول می شد.»
اکبر بصیر می گوید: «علی اصغر فردی خوش اخلاق و خوش مشرب بود و از کودکی انجام واجبات و ترک محرمات را رعایت می کرد. در کارهایش نظم خاصی داشت و همیشه از قبل برنامه ریزی می کرد. علاقه ی زیادی به ورزش به ویژه کشتی داشت و حتی عناوینی در این زمینه کسب کرد. به پدر و مادر در کار کشاورزی و یا رسیدگی به دام و طیور کمک می کرد.»
شهید علی اصغر بصیر در پانزده اردیبهشت سال 59 عضو رسمی سپاه شد و در واحد عملیات در کنار سردار شهید علیرضا نوبخت مسوول وقت عملیات سپاه بابلسر، به عنوان مسوول گشت و شناسایی مشغول به کار شد. با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز عراق به مرزهای ایران اسلامی، اولین بار در تاریخ 15 آذر 59 به منطقه غرب کشور رفت و چند ماهی در آنجا مشغول به خدمت شد. وی در سال 60 با پیشنهاد خانواده، با دختری مؤمن و متدیّن ازدواج کرد که ثمره ی ازدواجش دو فرزند به نام های «بتول» و «محمدرضا» می باشد. او مجدداً پس از ازدواج در 5 خرداد سال 60 به منطقه ی جنوب رفت و به عنوان فرمانده دسته مشغول به فعّالیت شد. در تیر سال 60 در شوش بر اثر اصابت ترکش به پای چپ و دست راست مجروح شد. در اسفند سال 60 مجدداً عزم جنوب کرد و در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم به عنوان فرمانده گروهان به انجام وظیفه پرداخت. وی در 28 بهمن 62 ، در منطقه ی عملیاتی والفجر 6 با عنوان فرماندهی گروهان (1) از گردان یا رسول (ص) شرکت کرد و در این عملیات از ناحیه ی ران مجروح شد.
همسرش می گوید: «در پشت جبهه ماندن برای علی اصغر سخت بود. هر بار از جبهه برمی گشت، نیمه های شب به مزار شهدا می رفت. در ابتدای مزار پوتین ها را در می آورد و سینه خیز تا کنار مزار شهدا می رفت و از خداوند تقاضای شهادت می کرد.»
وی هم چنین در عملیات والفجر (8) به عنوان جانشین گردان یا رسول (ص) شرکت کرد. این گردان به همراه گردان امام محمد باقر (ع) به عنوان خط شکن در این عملیات بود که منجر به آزادی شهر فاو شد. بعد از این در عملیات یا صاحب الزمان (عج) شرکت کرد و بعد از پایان عملیات، برای آخرین بار به دیدار خانواده اش آمد. همسرش در مورد آخرین دیدار می گوید: «آخرین بار که از جبهه به خانه آمد، گفت از من خوب پذیرایی کنید که من مهمان شما هستم. تاکنون تمام سختی ها را به خاطر شهادت قبول و تحمل کردم.»
سرانجام این سردار فریدونکناری در عملیات کربلای (1)، آزادسازی شهر مهران شرکت کرد و در مرحله ی دوّم عملیات، هنگام توجیه منطقه ی قلاویزان به همراه فرماندهان لشکر 10 سید الشهدا (ع)، در داخل سنگر فرماندهی، بر اثر اصابت خمپاره 60 به سنگر، به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود، رسید و به لقای حق شتافت.
مهدی جماعتی هم رزم شهید می گوید:
«در عملیات کربلای (1) بعد از مرحله ی اوّل، بچه ها گوسفندی را پیدا کردند و آوردند برای قربانی کردن که بتوانند کبابی بخورند. شهید گفت گوسفند را به تدارکات تحویل دهید تا همه ی بچه ها از کباب گوسفند بخورند. پس از مدتی حاج حسین بصیر پیغام داد که منطقه هنوز کامل پاک سازی نشده. بچه ها بروند جلو برای پاک سازی. علی اصغر تصمیم گرفت با تعدادی از رزمنده ها به سمت جلو برود. بعضی از بچه ها گفتند: آقا! پس کباب را کی بخوریم؟ شهید در جواب گفت: اگر خمپاره شصت بگذارد، می خوریم.
آن روز بچه ها هر کاری می کردند و هر سؤالی می پرسیدند، شهید علی اصغر می گفت: «اگر خمپاره 60 بگذارد» و بالاخره با همین خمپاره 60 به شهادت رسید.»
«دست نوشته های شهید علی اصغر بصیر از جبهه»
با نام خدا به یاری دین خدا برخاسته ام و آمدم و هجرت کردم. با نام هجرتی خونین جهاد علیه ظلم، جهاد علیه تجاوز و خودکامگی. 22 فروردین بود که از بابلسر با حضور در سر قبر شهدای عزیز و سینه زنی در جمع مشتاقان و عبور از خیابان های بابلسر، روانه فریدونکنار شدیم. اوّل فریدونکنار پیاده شدیم و بعد از عبور از خیابان امام خمینی، وارد قبرستان شهدا واقع در امام زاده سید محمد شدیم که در آنجا مراسمی تحت عنوان همت دو شهید که جنازه شان در فتح المبین در رقابیه مانده بود و نیاورده بودند، شرکت کرده و بعد از صرف نهار با اتوبوس وارد اردوگاه رامسر شدیم. روز 23 با اتوبوس وارد تهران شدیم و روز 24 با قطار از تهران به سوی اهواز به راه افتادیم تا رسیدیم به پایگاه نمونه. یک شب در نمونه بودیم و از آن به بعد رفتیم ستاد عملیات سپاه در حمیدیه. چند روزی در حمیدیه بودیم و برای شناسایی منطقه چند بار به کرخه نور آمدیم. روز پنجشنبه بود، آمدیم جبهه کرخه نور که آن قدر شهید داده بود تا نامش عوض شد و از کرخه کور به کرخه نور تبدیل شد. شب که شد دیدیم که چهره ها همه نورانی شده، مثل این که دارد نور از صورت جوان ها سرازیر می شود. خدا می داند که این بچه و این برادران ما چه شوقی داشتند. همگی دعای کمیل خواندیم. سرتاسر جبهه صدای ناله بلند بود. صدای یا مهدی، یا مهدی بلند بود. هی می گفتند: آقا! کی می شود که بیایی، کی می شود که دین جدت را یاری کنی و امام زمان را به مادرش، زهرا قسم می دادند که هر چه زودتر ظهورش را نزدیک کند. صدای العفو، العفو برادران از هر سنگری بلند می شد. می گفتند: خدایا! ما را ببخش و ما را بیامرز. خدایا! از تو طلب مغفرت می کنیم. خدایا! بسه دیگه، ما که خسته شدیم. هر چه جوان داشتیم همه رفتند و شهید شدند. خدا! خیلی عاشق تو هستیم. چندین بار می آییم، ولی بدون مزد برمی گردیم. دیگه رومان نمی شد که برگردیم خونه. با همه خداحافظی کردیم. از همه شان حتی از پدر و مادر خودمان، زن و فرزندمان همه را وداع گفتیم. خدایا بسه دیگه. دیدیم ناله ها شدیتر می شود، سینه می زنند و اشک می ریزند و فریاد می زنند: خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی (عج)، خمینی را نگهدار. از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا.
با قلبی آکنده از عشق به امام حسین و کربلایش همه فریاد می زنند که بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا؛ کربلا ای کربلا. هر چه وقت می گذشت موقع موعود نزدیک تر می شد. به راه افتادیم. حرکت کردیم. پشت خاکریزها ایستادیم و همگی از داخل کانال مثل شیر خزیدند تا به خاکریز دشمن رسیدند. همگی آماده پیام بودند. همگی آماده این بودند که هر چه زودتر این عملیات بیت المقدس شروع شود. همگی توی دلشان دعا می خواندند و زمزمه می کردند. دعای فرج امام زمان (عج) خواندن و دعاهای دیگر. گوش ها تیز شد. شب جمعه بود؛ دهم اردیبهشت ماه سال شصت و یک. دلها می طپید. ضربان قلب زیاد شد تا آن که از بی سیم کلمه رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله قاصم الجبّارین، یا علی ابن ابوطالب» گفته شد. دیدیم که همگی فریاد زدند «یا علی (ع)» و به طرف خاکریزهای دشمن زدند. کشتن، ولی کشته ندادند. دشمن در خواب بود و اسلحه شان قوی بود. با ضد هوایی به نفرات ما حمله کردند. بچه ها تا خاکریز 2 پیش رفتند؛ تا جاده ای که به هویزه می خورد و چند تانک دشمن را زدند، ولی دشمن در این هنگام حیله ای
به کار برد و شروع به تیراندازی کرد؛ با ضد هوایی چهار لول و دو لول. آن قدر آتش دشمن زیاد بود که بچه ها نمی توانستند سرشان را بلند کنند. از این به بعد بچه ها یکی یکی شهید می شدند، ولی صدای الله اکبر برادران، دشمن را سخت به وحشت انداخت و به این کلمه خیلی حساسیت داشت. مثل خرس زخم خورده به هر طرف می کوبید. در این حمله از بچه های شهرمان
سید قاسم نیست که خیلی جوان شوق طبعی بود، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و همچنین حمید (اسحق) صفری و هانی تشکری همه شهید شدند. خدایا! جواب خون اینها را کی می خواهد بدهد.
نزدیکای خاکریزهای خودمان بودیم. داشتیم می آمدیم، ناگهان خمپاره ای آمد، نزدیک مان افتاد. چند تا بودیم که داشتیم حرف می زدیم. دیدم که یکی صدایش در نمی آید. دیدم که گلویش را نشان می دهد که متوجه شدم که ترکش گلویش را سورخ کرد و چند زخم دیگه هم داشت و
می خواست برود بهداری. چند ترکش دیگه به دست و پایش خورد. آن جا او را با آمبولانس بردند. در سنگر بعدی رفتیم که ناگهان آرپی چی آمد. یکی از برادران شهید شدند و چند نفدر دیگر زخمی شدند. آمدیم عقب خاکریز، پدافند کردیم. آمدیم پایگاه حمیدیه. با سازماندهی مجدّد آمدیم جبهه طراح برای حمله نهایی به خاکریز دشمن. شب مهتابی بود و تاریک نشد که شروع شد و ساعت 4 صبح باز رفتیم حمیدیه و شب بعدش که شب 17 بود، برای حمله مجدد که دیدیم خبر رسید که دشمن ترسید و می خواهد قوایش را عقب بکشد. آن شب هم حمله نشد و صبح زود به سوی کرخه نور حرکت کردیم. جنازه های شهدای شب دهم را دیدیم، ولی زخمی هایی بودند که هنوز هم جان داشتند و زنده بودند و آنها را به بیمارستان انتقال دادند. ما هم به طرف هویزه، شهر شهیدان که جنازه هاشان هنوز هم در زیر آفتاب و باران بود، پیش رفتیم. دو شب در آنجا بودیم. دشمن آن چنان به خشم آمده بود که حتی یک ستون یا یک چوب استوار یک متری هم آن جا دیده نمی شد. تمام ساختمانها و درخت ها را کوبید و هم سطح زمین درآورد که گویی زلزله آمد ویرانه ای به بار آورده است و بعد از آن هم به طرف جلو حرکت کردیم؛ به مرکز فرماندهی والفجر و لیال عشر که داخل نخلستان بود. آن جایی که علی (ع) در آن می گریست و درد و دل می کرد و از بی وفایی مردمش می گفت. وقتی که شب هنگام وارد روستای صیداویه شدیم، از توابع جزیره مینو، یاد آن تنهایی مولا افتادیم. صیداویه آبادی خیلی بزرگی بود در کنار رودخانه بهنمشیر. خیلی باصفا بود، چون که همه برادران با خوشی و شادی خودشان را
می رسیدند.
روزهای خوبی داشتیم. همه شاد و خرّم بودیم. زمینه عملیات کم کم مهیّا می شد. روزها و
شب ها داخل رودخانه بهمنشیر برای آموزش غواصی و قایقرانی؛ تا این که به منطقه دیگری نزدیک رودخانه اروند رفتیم و آن منطقه مرزی بود و یک پاسگاه مرزی داشت. قبل از ورود ما، این منطقه توسط ستاد ژاندارمری پدافند می شدند و به همدیگر هیچ تعرّضی نمی کردند. عراق آن طرف شهر فاو و روی اسکله و کنار ساحل کل این منطقه را برای خودش منطقه امن درست کرد. خاکریز بلند، سنگرهای بتونی، سیم های خاردار حلقوی، هشتپرهای فلزی، مین های منور داخل سنگرهای بتونی نیرو و هر چهار یا پنج سنگر، یک سنگر پدافند دو لول 5/14 بود و سنگرهای مهمات. روز بیستم بهمن 64 ساعت َ20/11 بود که گفته بودند برادران برای امشب آماده باشند. برای عملیات قبل از این هم قرار بود شب بیستم بهمن عملیات شود و بعد گفتند که فردا شب که یکی از این شهدا بنام نوراله امینی تبار با خنده گفت: آخ جون، 24 ساعت عمر ما و زنده ماندن ما تمدید شد.
بعد از این که خبر آوردند که امشب عملیات است، دیدیم که برادران چند نفر، چند نفر قدم می زنند و سفارش همدیگر می کنند و زیر درخت نخل می نشینند و صحبت می کنند و وصیت نامه می نویسند. شب های جلوتر شب زنده داری می کردند و همدیگر را بغل می کردند و می بوسیدند و با خدای خویش راز و نیاز می کردند و به همدیگر می گفتند که اگر یکی از ماها شهید شد، در روز قیامت شفاعت ما گناهکارها را بکند. شب ها، شب داغ بود. شب راز و نیاز به درگاه خداوند بزرگ و هر کسی به دوست و رفیق و همسنگر خود سفارش می کرد. آن هایی که بچه داشتند، زن داشتند و یا تازه زن نامزد کرده بودند و یا احیاناً مجرد بودند، از این که بعد از این عملیات که برگشتند برای خودشان زن اختیار کنند. صدای ضجه این عزیزان بلند به عرش الهی. ناله ها بلند، شیون ها بلند، نزدیکای غروب بود. همه اعلام آمادگی کردند و خوشحال بودند. به خودشان عطر و گلاب زدند، غسل شهادت کردند، چون که می دانستند که به دیدار مولایش حسین (ع) می روند.
غواص ها با لباس غواصی حرکت کردند. به سمت معبرشان، حدوداً 4 معبر داشت. معبر 5، شهید حمزه خسروی، معبر 6، شهید رامین محمودپور، معبر 7، شهید سید مهدی کاظمی، معبر 8، شهید محمد تیموری؛ خدایشان رحمت کند. بعد ما هم به وسیله قایق داخل رودخانه آماده حرکت. غواص ساعت هفت و نیم داخل آب افتادند. نیم ساعت کمتر یا بیشتر طول می کشید به ساحل عراق برسند. برادران نماز را خواندند، قایق را سوار شدند. آب مد کامل بود. قرار بود عملیات ساعت 10 شب 21 بهمن با رمز یا زهرا (س) انجام شود. بعد با پارو داخل رود مشعب اروند حرکت کردیم. زیر لب زمزمه ها شنیده می شد و هر دقیقه به ساعتهامان نگاه می کردیم تا کی لحظه موعود فرا می رسد.
نفس ها در سینه حبس، ساعت 10 شب بود، حرکت به سوی دشمن آغاز شد. وقتی که داخل اروند رود شدیم از هر سو پدافند کار می کرد. آرپی چی کار می کرد. چند تا از قایق ها را داخل آب ساقط کردند. عزیزان نتوانستند بیایند ساحل. برادران غواص کارشان را کردند. سنگر به سنگر را پاکسازی می کردند که برادران با قایق آمدند. درگیری به اوج خود رسیده بود. تمام عراقی ها که در داخل و یا اطراف، داخل خانه ها و روی بام های ساختمان بودند، همه به درک واصل شدند. شروع به پاکسازی کردن سنگرها کردیم و دو عراقی را دیدم که نارنجک به دست داشتند و در کنجی مخفی شده بودند. یکی از آن ها را با سرنیزه کشتم و دیگر را به بچه ها دادم. حرکت کردیم به طرف چپ خودمان داخل کانال. جسدهای متعفّن عراقی زیاد بود. داخل سنگرها همچنین. به راه خودمان ادامه داده بودید تا این که زمزمه ها بلند می شد که فلانی زخمی یا فلانی شهید شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
روز قدس بود. به یاد امام بودیم که آخرین جمعه ماه رمضان را روز قدس نامید. غروب بود
بچه ها همه شاد و خندان در نزدیکی هدف (پاسگاه بلالیه) با بلم آماده و منتظر بودند که دستور حرکت داده شود. داخل هر بلم چهار نفر، همه خندان و شاد و خرّم بودند؛ مثل اینکه می خواستند بروند تفریح.
حدود ساعت شش بعدازظهر روز جمعه، روز قدس به سوی هدف حرکت کردیم. در نزدیکی هدف ایستادیم تا فرمان داده شود. چهره ها نورانی که از چهره هاشان نور می بارید. واقعاً شب زیبایی بود. شب از دست دادن بهترین دوستان و غم خواران و بهترین یاران. شب وداع عزیزان همسنگر، شب تنهایی، شب عزّت.
هرکسی که به همدیگر می رسیدند، همدیگر را بغل می کردند و می بوسیدند، گریه می کردند، زاری می کردند و از همدیگر حلالیت می طلبیدند و همدیگر را دعا می کردند و می گفتند که دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب من گرداند و می گفتند فلانی! اگر خداوند شهادت را نصیب شما کرد، ما را هم مورد شفاعت خود قرار دهید.
نماز را در آنجا خواندیم (مغرب و عشاء). سجده ها طولانی شد، چشم ها گریان از خوف گناهانی که احیاناً کرده بودند. نماز را داخل بلم خواندند. دعا و نیایش به سوی پروردگار خود کردند.
قلب ها از شوق دیدار وصال می طپید. گوش ها تیز، چشم ها تیز و براق، هر طرف را نظاره
می کرد. هر کی همدیگر را در بین راه می دید، بغل می کرد، می بوسید که شاید آخرین دیدار باشد. ساعت از هشت گذشته بود که دستور پیش روی داده شد. حرکت کردیم به سوی خصتم. دشمنی که دور تا دور خودش را چندین بار سیم خاردارهای حلقوی احاطه کرده بود و از
بمب های ناپالم خود را محاصره کرده بود و به نظرش احدی نمی تواند تعرّضی به آنها بکند، ولی به حول و قوه الهی، از آغاز که بچه ها از بلم پیاده شدند و بعضی سوار، کمی از سیم خاردار را پاره کردند. درگیری شدیدی به وقوع پیوست. در اولین فرصت بچه ها برویشان آتش گشودند. در حال حرکت بودم که جنازه مطهر و پاک شهید رامین محمودپور را دیدم که داخل آب افتاده است. به راه خودم ادامه دادم، دیدم که بلم ها هجوم آوردند به طرف پاسگاه. با نارنجک اندازی که در دست داشتم شروع به تیراندازی به سوی پاسگاه کردم و تمام گلوله ها را به حول و قوه الهی به هدف زدم تا این که از برادری نارنجک گرفتم و درباره شروع کردم به تیراندازی و
بچه ها با هدف خوردن گلوله ها، تکبیر می گفتند. پاسگاه آتش گرفت، ولی هنوز مزدوران داخل پاسگاه مقاومت می کردند تا این که بچه ها به داخل پاسگاه هجوم بردند و در داخل پاسگاه هنوز هم درگیری ادامه داشت. در بین راه خبر شهادت عزیزان را به همدیگر می دادند. پدافند دشمن خاموش و افراد داخل همگی کشته و یا بعضی به اسارت مان درآمدند.
شهید اسماعیل اصغری را در بغل دشمن دیدم. شهید فتح الله زاده در قسمت چپ پاسگاه دیدم. خلاصه چهارده شهید تقدیم اسلام کردیم. شهید علیرضا قلی پور، شهید حسینجان آزادی، شهید حمزه خسروی، شهید سید مهدی کاظمی، شهید عزیز جهانی، شهید محسن لاسکی، شهید رضا رمضانی، شهید ابراهیم روشنایی، شهید یوسف زالی، شهید حسین اسدالهی و شهید حسن شفیعی. پاسگاه هنوز در آتش خشم رزمندگان اسلام می سوخت. صدای انفجار مهمات از داخل و خارج پاسگاه همه جا را فرا گرفته بود و خیلی سریع و حساب شده تمام اهداف به تصرف ما درآمد. کشته های عراقی از مرز سی متر گذشته بود و تعداد هجده نفر از آن ها به اسارتمان در آمدند. کلیه نیروهای عمل کننده این پاسگاه از گروهان یک از گردان حضرت رسول (ص) بودند که ضربه سخت و محکم به پیکره پوسیده مزدوران سر سپرده بعثی عراق نشان دادند و هنگام اسارتشان می دیدیم که با دست و پاهای لرزان می آمدند جلو؛ حتی دست و پاهایمان را
می بوسیدند. صبح که هوا روشن شده بود، آن هایی که در داخل کمین بودند، یکی پس از دیگری می آمدند و خودشان را تسلیم نیروهای اسلام می کردند. در این موقع مجروحان را یکی پس از دیگر به پشت منتقل می کردیم، برای مداوا و همچنین پیکرهای خونین شهدامان را به پشت انتقال دادیم تا برای خانواده هاشان به ارمغان ببرند و خانواده هاشان ببینند که فرزندانشان چگونه رزمیدند و خروشیدند و حماسه عاشورا آفریدند و دشمن را از سوراخ موش به در آوردند و به سزای اعمالشان رسانیدند و در انتها جسدهای مزدوران عراق ها در داخل پاسگاه مدفون کردیم که این خود یک درسی باشد به جهانیان که هرگز خیال تهاجم به سرزمین های اسلامی را به خود نشان راه ندهند. در همین گیر و دار که پاسگاه در آتش خشم این عزیزان می سوخت و صدای انفجار ناشی از مهمات و نارنجک ها سکوت شب را می شکست، چند تن از اسرا از داخل پاسگاه بیرون کشیده شدند که حتی از ترس می لرزیدند و دست و پاهایمان را می خواستند ببوسند. از داخل این مزدوران یک نفر دکتر بود و خودش را مسلمان قلمداد می کرد. کمی بعد برادران برای پاکسازی کامل پاسگاه به درون پاسگاه رفتند. دیدند مزدوری زیر پلّه خوابیده و صدا می زند و کمک می خواهد و «اَنا مُسلِم» سر می دهد. در صورتی که نیمی از بدنش سوخته بود حاضر نبود که خودش را تسلیم کند. بس که ترس توی دل این از خدا بی خبر انداخته بودند. می گفتند اگر خودتان را تسلیم کنید، شما را شکنجه می دهند و می کشند و از این ترسیدند. چند مزدور دیگر در داخل ماندند و به کل سوختند. دشمن برای خود در اینجا استحکامات زیادی درست کرده بود و خود را به سلاح های سنگین مجهّز کرده بود با دو قبضه پدافند دولول 5/14 آتش می گشود. مگر بدن این رزمنده از چی درست شده بود که اینقدر ترسید. واقعاً باید بترسند از این رزمنده ها، از این بسیجی ها. این ها که هواپیما نبودند که این سلاح ها را به جنگشان آوردند. خدایا! این
بدن ها که از آهن و پولاد نیست. گلوی حمزه خسروی که ذره ی پولادین نداشت. صورت رامین هم همین طور. آخه چقدر ترس؟ برید بمیرید. نه مرد جنگ نه مرد مبارزه. نامرد جبهه ها هستید که بمب توی سر مردم بی دفاع شهرها می ریزد.
ما مثل حسین (ع) وارد جنگ شدیم و مثل حسین (ع) هم شهید می شویم. سیم های خاردار چندین حلقه ای که حتی برای ماهی هم عبور کردن سخت است و بمب های ناپالم که یکی آن، آب آنجا را به جوش می آورد و مانع از عملیات می شد، چرا صد و بیست و خورده ای بمب ناپالم کار گذاشته؟ چه شد که دژ منفجر نشد.
بدانید که خدا ترس توی دلشان گذاشته است و نتوانستند این کار را بکنند.
به نام خدا
به نام خدایی که به ما جان داد، به نام خدایی که به ما هستی داد تا بتوانیم دین پیامبرش را یاری کنیم. الآن دنیای استعمار فهمید که تنها قدرتی که می تواند ابرقدرت ها را به زانو در بیاورد، آن اسلام است. همان اسلام فقها. لذا ملت ایران با اتکاء به خدا، دست به یک انقلاب و یک دگرگونی عجیب زد که دنیا را به حیرت واداشت. همه مستکبران، دشمن این انقلاب خدایی شدند. به قول شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی که هر کس خط دارد، دشمن دارد، خوف آن دارد که شهادت مکتب او نیست. امروز تمامی اسلام با کفر در ستیز است (امام خمینی). خدایا! به امید تو و به عشق تو به راهی می روم که هدف فقط تویی، به راهی می روم که پیامبران ما رفتند و امامان جانشین پیغمبر؛ و جانشان را فدای اهداف الهی خودشان کردند و به لقاء الله پیوستند. ما هم پیرو همان پیامبر خاتم و آن امام معصوم و نایب امام زمان هستیم و پیرو رهبر انقلاب و به قول امام، ما مرد جنگیم، ما را از جنگ نترسانید، ما را از شهادت نترسانید. خوف آن دارد که شهادت مکتب آن نیست. اینجانب خود را مسئول دانستم و بر خودم واجب شرعی دانستم که به این ندای الهی رهبرمان لبیک بگویم تا بتوانم دینم را نسبت به انقلاب ادا کنم و خون ناچیزم را پای این انقلاب نوپای اسلامی بریزم. من به پدرم که یک مدرس برایم بود افتخار می کنم و به خودم می بالم. پدرجان! از اینکه فرزندت را در راه خدا داده ای، ناراحت نباش و به خود ضعف راه نده. چون که همه این رزمندگان که دارند می جنگند، همه از فرزندان شما هستند. پدرم! تو نشانه صبر در خانواده هستی. نکند خدای نکرده، ذره ای ناراحت شوی. خیال کن که فرزندی داشته ای چون اسماعیل به قربانگاه عقیده اش رفت و در این قربانگاه جانش که عزیزترین وسیله اش بود، گذشت و به خدای خویش پیوست. آن کس که مرا طلب کند، می یابد. آن کس که مرا یافت، می شناسد. آن کس که مرا شناخت، دوستم می دارد و خدا خودش می گوید: «من طلبی و جدنی عرفنی». آن کس که دوستم داشت، به من عشق می ورزد. آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشقمی ورزم. «من عرفنی احسنی و من احسنی عشقنی و من عشقنی عشقة». آن کس که به او عشق ورزیدم، می کشم او را و آن کس را که من بکشم خون بهایش به من واجب است «و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دینة و من علی دینه فانادیة» آن کس که خون بهایش بر من واجب است. پس من خودم خونبهایش هستم. خدایا! به تو سوگند می خورم که در این راه ثابت قدممان کن. پدرم! تمام کارها بعد از من تویی که باید این رسالت را به دوش بکشی و تمام اختیارات کفن و دفن و نماز همه با شماست. مادرم! تو در طول این انقلاب نشان داده ای و به ما فهمانده ای که می توانی مادر شهدا باشی و باید در تمام تشییع جنازه ها شرکت کنی، با همسرم و عکسم را بر بالای دست بردار که نشانه این باشد که مادر پاسدار انقلاب اسلامی هستی. خداوندا! شهادت را که نهایت آرزوی من است نصیبم گردان. مادرم! شهادت من مهم نیست. نگو که فرزندم شهید شده. بگو که خدایا! این امانتی که به من داده ای، با کمال رضایت به تو پس داده ام و این پسرم را از من قبول بفرما. خدایا! این امانت را از من بپذیر که فقط برای اهداف مقدست جان به کف در جلوی دشمن متجاوز ایستاده و نگذاشت دشمن کافر پا فراتر بگذارد به سرزمین اسلامی ما. به مادران و خواهرانی که برای دیدن پیش توی می آیند هیچ از خودت سستی نشان نده و نگذار که به تو تسلیت باد بگویند. من دوست دارم که در شهادتم تبریک بگویید؛ چون من خودم خواستم و آرزوی من همین بود که به خدای خویش برسم و هیچ خوفی از شهادت ندارم. همسرم، به خدا سوگند تا آخرین لحظه های وجودم خدا را فراموش نمی کنم، ولی بدان که دستم نیست. نمی دانی که تحولی در من ایجاد شده انگار که عاشق خدا شدم. می دانم که این بار، بار آخر من است، اگه خدا خواست. همسرم، مرا دوست داشتی و بهت گفتم که آنچه من دوست دارم شما از من
نمی پذیرید. گفتم که شهادت را دوست دارم و شما قبول کردید. دوران زندگی مشترک ما آن قدر زیاد نبود، ولی در این چند ماهه زندگی اندک، ولی پر از مهر و محبت و ازخودگذشتگی و صفا و صمیمیت و ایثار بود و قبول کردی از آن روز اول تا همسر یک پاسدار انقلاب اسلامی باشی. یک پاسدار شهید باشید و پاسداری که هر موقع ندایی می شنید لبیک گفت و پایش ایستاد و عاشقانه اهدافش را دنبال کرد. همسر با وفای من! بهت گفتم که ناراحت نباشی، گفتی که برای خدا گریه کردن ندارد، ولی در تشییع جنازه ام جلوی جنازه با عکسم با مشت گره کرده ولی خندان با عزمی راسخ و اراده ای آهنین حرکت کن که دشمنان اسلام از این همه شجاعت تو بیمناک شوند و در سر نمازها دعا را فقط فراموش نکن. برای امام و رزمندگان اسلام دعا کن و از خدا بخواه فرج امام زمان را نزدیک بگرداند. خداوند شما را در این اجر عظیم و در جنگ و جهاد با من شریک بگرداند. شب های جمعه یادت نرود. پیش همه برو، ولی ما را هم یاد نکن و شمعی بر مزارم روشن کن. با یک پرچم سبز و روی آن شعار لا اله الا الله نوشته شده باشد. برادرانم! وعده خدا حق است. خدا این وعده را داده که مستضعفین، وارثان حقیقی جهان خواهند بود. برادرانم! حسین جان، داداش عزیز شما قبل از این که بروید جبهه گفتید هی نگید در بهار آزادی، جای شهدا خالی. جای شهدا را پر کنید، نگذارید خالی بماند. خداوند شما را برای یاری از دین خدا صحیح و سالم نگهدارد و همواره پشتیبان ولایت فقیه باشید. برادرم علی اکبر و هادی! حرف امام را با جان و دل گوش کنید و نگذارید ضد انقلابیون داخلی و خارجی نطق بکشند. برادران و خواهرم! مسئولیت شما خیلی سنگین است. شهید راهش را رفت و شما باید راهش را تداوم بدهید و باید پیامش را به گوش تمامی ملت های فقیر و مستضعف برسانید. خواهرم! تو باید زینب گونه باشی، چرا که برادرت برای آن جنگید که حسین علیه السلام در کربلا جنگید و شهید شدو برادرت هم در جنوب کشور در کربلایی دیگر برای بازگشایی کربلای حسین (ع) در سرزمین شهادت پرور خوزستان جنگید و شهید شد؛ فرقی ندارد و تنها فرقش فاصله زمانی است. در خاتمه همه را به صبر و عدالت سفارش می کنم. سلامت همه ی شما را از خدای بزرگ خواستارم.
و اما برادران پاسدار! شهدای آینده این انقلاب! به خدا خیلی ارزش دارید، قدر خودتان را بدانید. هر موقعی که خواستید برای نبرد با کفر در سرزمین بیت المقدس و جولان بروید، مرا سر بزنید و این را بدانید که خیلی دلم می خواست خدا مرا زنده می کرد و در این جنگ هم شهید می شدم. خودتان هم می دانید که من آن قدر ساده نیستم که دست مزدور عراقی شهید شوم و حتماً تعداد زیادی از آنها را مثل دفعه های پیش نابود خواهم کرد. خدایا! لحظه های آخر عمر من است، هرگز خودم را به خودم وامگذار و از دعاهای خیر امام مرا بهره مند گردان. دوستان من، رفقای عزیز، آنهایی که در شهرها و مخصوصاً در خیابان ما سکنی دارید! بدانید که برای چه کشته شدم و جنازه ام را این طور کردند که شما مرا بالای دستتان قرار داده اید. بیایید بار آخر هم که شد کفن از صورتم بردارید و با هم وداع کنیم و امیدوارم که اگر چنانچه بدی و نافرمانی و بی ادبی از من سرزده است، مرا حلال کنید. برادرم کاظم طاهری و محمدعلی اسماعیلی، همه، شما را به عنوان برادرم می شناسند. شب های جمعه یادتان نرود من چشم به راه هستم تا شما بیایید. همیشه گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و تو دهن این ضد انقلاب داخلی بزنید. اگر خدا خواست زنده برگشتم با هم این کار را می کنیم. سر قبر من گریه نکنید. به محض شنیدن خبر شهادت، نقل و نبات پخش کنید که خوشحالم می کنید. در مجالس ختم از ساده ترین غذا استفاده شود.
خدایا، خدایا، تا انقلاب حضرت مهدی، خمینی را نگهدار.
والسلام.