شهید رجب علی برزگر
فرزند: عیسی
اواخر تابستان 1337 در روستای گلیرد از توابع جویبار در خانه ی ساده اما بی آلایش عیسی، کودکی متولد شد که نامش را رجب علی گذاشتند. رجب علی دوران کودکیش را همراه پدر در شالیزارهای گلیرد گذراند تا این که پا به سن مدرسه گذاشت و چون دیگران هم سالان خود عازم مدرسه شد. او دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ی روستای خویش گلیرد گذراند و دوره ی دبیرستان را در شهر قائم شهر به پایان رسانید. بعد از پیروزی انقلاب و قبل از آغاز جنگ تحمیلی با دیگر برادران خویش در کمیته ی انقلاب اسلامی مشغول سرکوب منافقین در شهرها بود. محمدرضا حبیبی از دوستانش می گوید:
اوائل تشکیل کمیته همه باید نگهبانی می دادیم. ایشان وقتی از سر برجک یا پست نگهبانی برمی گشت بلافاصله کتاب هایش را می گرفت و مشغول مطالعه می شد. مطالعه تمام اوقات بیکاریش را پر می کرد. بعضی اوقات از دستش گله می کردیم که چرا روزهایی که پست نداری از خانه بیرون نمی آیی و دائم سرت لای کتاب هاست. می گفت: همه ی مشکلات پیرامون ما روزی حل می شود، ما باید از لحاظ علمی هم بر دشمن برتری داشته باشیم.
رجب علی سال 61 با مریم حبیبی ازدواج کرد. حاصل ازدواج 2 دختر به نام های فاطمه و سکینه بود. قبل از ازدواج یک بار در تاریخ 3/2/59 به عنوان تک تیرانداز به کردستان اعزام شد، بار دیگر 26/10/59 به عنوان یک رزمنده 10/12/60 بار دیگر به کردستان اعزام شد اما این بار به عنوان مسئول تیم گشت.
همسرش می گوید:
ما با هم همسایه بودیم، عمویم ایشان را به خوبی می شناخت. به واسطه همین شناخت ما سال 61 با هم عقد کردیم. دوران نامزدیم مدتی طول کشید، مادربزرگم دعوایم می کرد که چرا عروسی نمی کنی. می گفتم: چه طور عروسی بگیرم وقتی جوانان مردم یکی یکی به شهادت می رسند. دلم رضایت نمی داد. رجب علی هم که راضی نبود. در نهایت به یک مراسم ساده اکتفا کردیم و زندگی مشترکمان این گونه رقم خورد، هر چند این زندگی دوامی نداشت.
پدرش می گوید: در اعزام آخر 13/3/62 تا 5/12/62 دائم به من می گفت پدر امروز زوتر به شالیزار برو. من هم همراهت می آیم با اصرار رجب علی زودتر حرکت کردیم. من تازه شالی را در خزانه ریخته بودم. وسط راه گفت: پدر کتابم را فراموش کردم همراهم بیاورم شما آرام آرام بروید من می روم کتابم را می گیرم و برمی گردم. او رفت و من تا غروب منتظر آمدنش بودم. مادرش بعدها برایم تعریف کرد رجب علی آمد منزل از دیدنش تعجب کرده بودم. به من گفت مادر پاهایت را دراز کن بعد سرش را گذاشت روی پاهایم و به من گفت تو لیلا و من علی اکبر به بابا بگو ناراحت نباشد. من رفتم معلوم نیست کی برگردم، هیچ چیز دست من نیست.
رجب علی برزگر در اعزام آخرش جانشین اطلاعات لشکر بود ولی ا... حبیبی دوست و هم رزم شهید گفت از سردار کمیل کهنسال شنیدم وقتی عالی به شهادت رسید فرماندهی گردان را ایشان بر عهده گرفت. حین عملیات از جایش بلند شد تا به منطقه نگاهی بیاندازد که یک گلوله توپ آمد درست کنارش بر زمین نشست و همان گلوله باعث پرواز رجب علی شد.
همسرش می گوید آمدن رجب علی 13 سال طول کشید، 13 سال چشم به در دوخته بودم تا بیاید و آن چه در دل دارم با او بگویم، اما وقتی بعد از 13 سال برگشت سکوت بود و سکوت. حس می کردم او همراه من است و گام به گام می آید.
سردار شهید رجب علی برزگر گلیری 13 سال پس از عملیات والفجر 6 به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای روستای گلیرد به خاک سپرده شد.