خاطره ای از مادر شهید می گوید : ایشان وقتی می رفت جبهه به ما نگفت . او برای طرح کار رفت و ما گفتیم رفت مدرسه . ولی او همراه نیروها رفته بود آن ها قرعه کشی کردند که اسم او برای رفتن به جبهه در آمد . فقط تنها چیزی که بود می گفت : «آرزوی رفتن به کربلا دارم و می دانم به شهادت می رسم و به کربلا نمی روم . »
خاطره ای که برادر شهید - صادق درباره رعایت حق الناس می گوید : او هنگامی که می رفت به جبهه پول نداشت . در بین راه می خواست چیزی بخورد اما پولی به همراه او نبود رفت . به صاحب مهمانخانه گفت : من پول ندارم که ناهار بخورم . شما به من ناهار بده . وقتی از جبهه برگشتم پول ناهار تو را می دهم . اگر نشد آدرس تو را می دهم که پول تو را بفرستند . وقتی او شهید شد آدرس آن مهمان خانه را داده بود که من ناهاری را در این مهمانخانه خورده ام ولی پولی نداده ام و شما بدهید .