نام پدر : علی اكبر
تاریخ تولد :1347/01/27
تاریخ شهادت : 1365/06/13
محل شهادت : فاو

وصیت نامه

                                      *وصیت نامه شهید عباسعلی باطبی*

 

                                                          بسم الله الرحمن الرحیم

 ان المومنین رجال صدقوا عاهدو الله علیه.....«قرآن کریم»

با درود و سلام خداوند بر پیامبر گرامی اسلام خاتم الانبیاء حضرت محمد مصطفی (ص) و با درود بر امامان بخصوص حضرت مهدی موعود منجی عالم بشریت، و با درود و سلام بر نائب بر حقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی و با درود به شهیدان و رزمندگان اسلام.

 خدایا! من شمعم می سوزد تا راه را روشن کنم فقط از تو می خواهم که وجود مرا تباه نکنی و اجازه دهی تا آخر بسوزم و خاکستری از وجودم باقی نماند و خدایا به میدان مبارزه آمده ام با دشمنانی قوی که دولتهای بزرگ پشتیبان بودند پنجه درافکندم در حالی که از ضعف مادی خود آگاهی داشتم اما به اسلحه شهادت مجهز شدم و با قدرت و ایمان و عشق به میدان آمدم عظمت روح را بر ماده کوبیدم و از جان خودگذشتم ا از قید و بندهای مادی آزاد گردم و بوانم با عظمت روح سخن بگویم با سوز زندگی عشق روشنی بخشم با برندگی حقیقت بتازم با غرش رعد کلمه حق را بر منافقین و ملحدین بکوبم باتازیانه نور این شب یلدا را بدرم و شب پره های شب را برای همیشه کور کنم با اسلحه شهادت به میدان بیایم تا با ابدیت و ازلیت به درجه وحدت برسم جز خدا چیزی نمی بینم جز خدا چیزی نجویم جز خدا تسلیم چیزی نشوم. خدایا من دلسوخته ام از دنیا وارسته ام از همه چیز خود دست شسته ام ودیگر از کسی و چیزی بیم ندارم دلیلی ندارد که تسلیم ظلم و کفر شوم و خدا را به طاغوت بفروشم من می سوزم تا راه حق را روشن کنم و همه قیود بندها را بریده ام که آزادانه در معرکه حیات جولان دهم.

خدایا خسته و دلشکسته ام مظلوم از ظلم تاریخ پژمرده از جهل جماعت ناتوان در مقابل طوفان حوادث ناامید در برابر افق مبهم ومجهول و تنها و بی کس، فقیر در کویر سوزان زندگی محبوس در زندان آهنین حیات دل غمزده و دردمند آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد تا از این بتکده سیاه ردای خود را به وادی عدم بکشاند، و از هستی برهد در عدم فقط با خدای خود به وحدت برسد.

ای خدای بزرگ تو را شکر می کنم که راه شهادت را بر من گشودی، دریچه ای از افتخار از این دنیای خاکی به سوی آسمانها باز کردی و لذت بخش ترین امید حیاتم را در اختیار گذاشتی، و به امید استخلاص تحمل همه دردها و غمها و شکنجه ها را می کردی.

خدایا، آنروزی که تصمیم به شهادت گرفتم و از همه چیز خود گذشتم برای اولین بار وصیت نامه نوشتم از همه دردها و غمها آزاد شدم، ببین چگونه در میدان نبرد می خروشم، ببین چگونه در معرکه های خونین فرو می روم، ببین چگونه به گراب خطر غرق می شوم، ببین چگونه در کردستان در طوفان حوادث جان می دهم، ببین چگونه در دریای مرگ شنا می کنم تا به ساحل نجات برسم. عاشقانه ای، چه قربانی زیبائی، چه عشق بازی تهور آمیزی و اژده های مرگ دهان باز کرده که مرا ببلعد نهیب آتشین اطراف مرا می سوزاند هم چون پر کاه بر موج حوادث در میان این دریای طوفانی بالا و پایین می رود سرنوشت مبهمی، چه دردها، چه غمها، چه مصیبت ها، چه شهادت ها، چه محرومیتها، چه ظلمها و چه جنایتها، نمی دانم بر من چه می گذرد. شهادت ساده ترین راه نجات من است.

خدایا ترا شکر می کنم که حسین را آفریدی، ای خدای حسین ترا شکر می کنم که، راه پر افتخار شهادت را در جلوی پای زرمندگان نهادی. ای حسین، ای شهید بزرگ آمده ام تا با تو راز و نیاز کنم، دل پر درد را به سوی تو بگشایم، از انقلابیون دروغین گریخته ام. کسانی که با خون شهید تجارت می کنند آسمان لا ینتاهی عشق می ورزند و تو را می خواهد و تو را می جوید، ای حسین درد مندم دل شکسته ام و احساس می کنم که جز تو داروئی تسکین بخش قلب سوزانم نیست، ای حسین من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم از مرگ نمی هراسم به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام ولی نمی توانم بپذیرم که ارزشهای الهی و حتی قدرت انقلاب بازیچه سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است.

سلام مرا به حاج آقا جباری برسانید اگر شهید شدم وصیت نامه بنده دست حاج آقا جباری می باشد البته پست کردم نمی دانم دستش رسید یا نه، اگر نرسید محل دفنم  امام زاده علی اصغر کنار حمید و سخنرانی و نمازم را حاج آقای جباری بخواند و در نماز جمعه حتما شرکت کنید و ما را دعا کنید.

 


زندگی نامه

*زندگی نامه شهيد عباس­علي باطبي*

 

نام پدر: علي­ اكبر

در سال 1347 چونان آفتاب، در تقدير «علي­ اكبر و عذرا» درخشيد؛ نورسيده­اي با نام «عباس­علي»، برخاسته از دامان پدر و مادري زحمتكش و متديّن در بهشهر.

دوره ابتدائي او در دبستان «كمال­ الملك» زادگاهش طي شد. سپس با گذراندن مقطع راهنمايي در مدرسه «شهید مفتح» بهشهر، تحصيلاتش را تا پايه سوم متوسطه در دبيرستان «شهید مطهّري» این شهر ادامه داد.

او به سبب تربیت و توجه پدر و مادر، پیوسته در ادای واجبات و مستحبات، کوشا بود و از انجام محرمات، روی گردان. قرآن ـ این مصحف نورانی ـ را نیز، چراغ راه خود قرار می‌داد و از فرامینش بهره‌ها می‌برد.

او همواره خود را به زیور فضایل اخلاقی می‌آراست. از این‌رو، اطاعت‌پذیری و ادبش نسبت به والدین، زبانزد بود. گذشته از آن، به دلیل صدق گفتار و رفتار با دیگران، از شانی درخور نزدشان بهره‌مند بود.

اما پدر از روزهای انقلاب و فعالیت‌های فرزندش چنین می‌گوید: «برای مدتی، مدارس تعطیل بود. وقتی که باز شد، بچه‌ها شعار مرگ بر شاه و زنده باد خمینی سر دادند. نیروهای ژاندارمهم  به مدرسه رفتند تا بچه‌ها را دستگیر کنند. اگرچه، مردم در خانه‌های‌شان را باز گذاشته بودند تا کسانی که شعار می‌دادند، گرفتار ماموران نشوند و به منزل‌شان پناه ببرند. با این‌حال، عباس‌علی در آن روز، توسط نیروهای ژاندارم دستگیر شد و کتک خورد. من وقتی نزدیک ظهر از آمل برگشتم و از موضوع با خبر شدم، به ژاندارمری رفتم ودیدم او در یک اتاق سیمانی که فقط یک موکت در آن پهن شده بود، تنها گوشه‌ای نشسته است و دارد نماز می‌خواند. در نهایت ساعت هشت همان شب، او را آزاد کردند.»

عباس‌علی  بعد از طي دوره آموزش نظامي در پادگان گهرباران ساري، راهي جبهه دهلران شد و در عمليات والفجر 6 حضور پيدا كرد. سپس با اتمام اين مأموريت، در واحد اطلاعات ـ عمليات مشغول به خدمت شد.

او در سال 1363 به جبهه جنوب شتافت و همراه گردان پياده امام محمدباقر(ع) در عمليات بدر شركت كرد. بعد از پايان عمليات، به واحد اطلاعات لشكر 25 كربلا ملحق شد و خود را براي انجام عمليات‌هاي قدس 1، 2 و 3 آماده كرد.

او در سال 1364 با حضور در گردان اَدوات واحد 106، راهي عمليات غرور­آفرين والفجر 8 شد.

عباس­علي در سال 1365، جامه پاسداري را به تن كرد و بعد از اتمام مراحل آموزش نظامي سپاه در پادگان آموزشي شهيد بيگلو در هفت ­تپه، به گردان ادوات واحد 106، و از آن­جا به جزيره مينو عزيمت كرد. او در حين اين مأموريت، از ناحيه پا مجروح شد و به بهشهر برگشت؛ امّا قبل از بهبودي كامل، مجدد خود را به منطقه فاو ـ ام­القصر رساند.

و در نهايت، عباس‌علی در 65/6/13 ، طي عمليات پدافندي در فاو، به جمع ياران شهيدش پيوست. سپس با بدرقه اهالي بهشهر، در بوستان «بهشت فاطمه» اين شهر آرام گرفت.

«حسن حسن‌زاده» از چگونگی شهادت هم‌رزمش، این‌چنین یاد می‌کند: «ساعت سه صبح روز عملیات، غسل شهادت کرد. گفتم: عباس! چطور شد که امروز غسل شهادت کردی؟ گفت: این آخرین باری است که مرا می‌بینی. دو ساعت بعد به اتفاق او و دیگر بچه‌ها به سمت خط مقدم رفتیم. بعد از چند دقیقه درگیری، یک خمپاره 60 به یک متری ما خورد و چند ترکش به گلوی عباس اصابت کرد. من ترکش را در آوردم و گفتم: نزدیک بود شهید شوی داداش! خندید و گفت: خد ا رحم کرد. اما لحظاتی بعد، یک توپ به نیم‌متری عباس و حسین عمرانی خورد و هر دوی‌شان به شهادت رسیدند.»