نام پدر : مرتضی
تاریخ تولد :1338/03/10
تاریخ شهادت : 1360/09/20
محل شهادت : گیلان غرب

وصیت نامه

                                   * وصیت نامه شهید حجت الله بابازاده*

 

                                                                        بسمه تعالی

از: حجت بابازاده، فرزند مرتضی، شماره شناسنامه 286 متولد 1338 در شاره

«وَ مَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَ مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَ كَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا» (نساء - 102)

((و کسی که هجرت کند در راه خدا بیابد در زمین هجرتگاه های بسیار و گشایشی، و کسی که بیرون آید از خانه اش در حالی که هجرت کننده است بسوی خدا و پیغمبرش، پس(در پس آن) مرگ را دریابد در حقیقت مزد او از طرف خدا واقع شده و خدا بسیار پاک کننده (آمرزنده) مهربان است.))

پدر و مادر! سلام علیکم. نمی دانم از کجا شروع کنم، آخر بهشت را از هر دری که وارد شوی، بهشت است. از انقلاب اسلامی مان می گویم. ما شاهد بودیم که این انقلاب در بهمن 57 با به جا گذاشتن هفتاد هزار شهید و هزاران زخمی و معلول به پیروزی مقدماتی دست یافت.

می خواهم بگویم چون خودم در جریان این حرکت مقدس شاهد بودم، همیشه این فکر مرا رنج می داد که چرا فضل خدایی شامل حالم نشده است. آیا لیاقتش را ندارم؟ آیا نمی توانم در امتحان خدایی تحمل داشته باشم؟ و .... پس چیست که هنوز زنده ولی پر مدعا پا بر جایی می گذارم و قدم بر خیابان هایی می نهم که خون پاکشان نقش بسته است؟ باری این موضوع همیشه مرا مشغول می داشت و خود را شرمنده و سرافکنده می دیدم و اصلاً خود را عقب افتاده از قافله شهیدان حس می کردم.

در این انقلاب شهرهای ایران همانند کربلای حسین(ع) خون هدیه می کردند و می کنند (هم آنانی به زمین می افتادند و به خاک و خون می غلتیدند که دارای پدر و مادر بودند، دارای همسر بودند، احیاناً دارای فرزند خردسال بودند یا تنها نان آور خانواده بودند) و هستند. ای چه بسا از هر لحاظ (ایمان، تقوی، شجاعت، کارآیی و ....) از من خیلی خیلی در نزد خدا با ارزش تر بودند ولی همه آنها اکنون زیر خاک آرام گرفتند.

پدر، مادر، برادران و خواهران، آنچه که من درباره این از جان گذشتگان می اندیشم و سؤالاتی که برایم مطرح می گردد، این است که انگیزه شان چه بود؟ چطور در مقابل زندگی مادی، دنیا، کار، زن و فرزند، خانه و دارایی، مرگ را انتخاب نمودند؟ آنها با این کارشان دنبال چه چیزی بودند؟ مگر آنها که بودند و چه می گفتند که این چنین خونشان بر خاک ریخته شد و بدنشان با زمین هم آغوش گشت؟

من دنبال جواب این سؤال هایم که به عقیده ام بهترین جوابگوی آن قرآن و معصومان می باشند، همان مراجعی که همه شهیدان انقلاب ما فریاد می زدند.

این قرآن ماست که این چنین می آموزد:

«ای کسانی که مؤمن شده اید، آیا دلالت کنم شما را بر تجارتی که نجات دهد شما را از عذابی دردناک؟ ایمان بیاورید به الله و رسول او و جهاد کنید در راه او با مال هایتان و وجودهایتان، این برای شما خیر است، اگر آگاه باشید، پاک می سازد شما را از گناهان تان، داخل می کند شما را در جناتی که در زیر آن نهرها جاری است و جایگاه های پاکیزه در جنات عدن واقع است، این است فوزی بزرگ» (آیات 13-10 از سوره صف)

پس بی جهت نیست که علی(ع) وقتی که شمشیر منافق (مشرک پنهانی) بر فرق مبارکش فرود می آید، اولین جمله ای که اظهار می کند، این است که (به خدای کعبه من به فوز رسیدم)

و حسین (ع) مرگ را در مقابل زندگی توأم با ظلم، سعادت می داند و زیباتر از گردنبند در گردن زن جوان تلقی می کند. اینهاست که به حرکت، مبارزه، مرگ در راه هدف مقدس، معنی می بخشد و راه می گشاید.

آری ایمان و جهاد در راه ایمان (به خدا و رسولش) رستگاری است بزرگ و در اینجاست که انسان باید انتخاب کند. انتخاب چه چیز را؟ ایمان را یا زندگی دنیایی را، ایمان را یا مظاهر بی ارزش و زودگذر شهوت و مال و متاع را، جهاد را یا ذلت و ظلم را، آن کس که ایمان و جهاد را انتخاب کند، پس زن، مال، فرزند، خویشان، قدرت ظالم، سختی و شکنجه، مرگ، نمی تواند مانع او باشد. زیرا انسان مؤمن به الله، گذشتن از همه آنها را رهایی و رستگاری می داند. این منطق قرآن ماست. یک مسلمان معتقد، مال و جان (این دو نعمت خدا داده را) وسیله رستگاری برای خویش قرار می دهد، چیزی که در مقابل دادن مال و جان خود می گیرد، رهایی از عذاب و رسیدن به رستگاری است.

پدر و مادر، گر چه من فرزند ناقابل شمایم و از این نظر (پدر و مادر بودن من) بر من ولایت دارید و (ولی من) به حساب می آیید ولی قبل از هر چیز من مخلوق و بنده خدایم و او «نعم المولی» است و می دانیم که خدا بی جهت ما را و همه مخلوقات را خلق نکرده است. چنانچه خدا می فرماید: «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لاترجعون» (115 مؤمنون)

یعنی ((آیا پس حساب می کنید که ما شما را بیهوده خلق کرده ایم و شما بسوی ما رجعت نمی کنید؟)) پس ما در برابر خالق مسئولیتی که بقول قرآن (بخاطر عدم توانایی و استعداد) آسمان ها و زمین و کوه ها از قبول آن امتناع ورزیدند. (آیه 79 سوره احزاب)

خدا می فرماید: «و نیافریدیم جن و انس را مگر برای عبادت من (شناخت و تکامل)» (الذاریات، 56) پس اگر ما اجرا کنیم دستورات الهی را، توانستیم بنده بودن خود را به اثبات برسانیم.

پدر و مادر، آیا شما راضی هستید که من از ادای این مسئولیت سنگین در برابر خدا سرپیچی کرده و در عوض در نزد شما در خانه بمانم؟ آیا خدای ناکرده شما به کاری که خشم و نارضایتی خداوند در آن هست، راضی خواهید بود؟ هرگز نباید چنین باشد.

همانطور که احسان به پدر و مادر که یکی از وظایف فرزندان است، نشانه ی ادای حق فرزندی است. همانطور که اگر فرزندی در ضعف و پیری پدر و مادر خود، آنها را در نزد خویش مورد لطف و وظیفه شناسی قرار دهد و در نگهداری آنها کوشا باشد، حق فرزند بودن را بجا آورده است. یک انسان هم اگر ایمان داشته باشد، اگر جهاد کند، اگر اطاعت از خدا و رسول او و اولوالامر نماید، اگر کار کند، اگر مبارزه در راه خدا کند، اگر ایثار کند، اگر حرکت کند و ....... تازه توانسته است شاید حق بندگی نسبت به خدا را بجا بیاورد.

پس انجام وظایف و ادای مسئولیت انسانی از رسالت ماست، آن زمان می توانیم بگوییم انسانیم که حق بندگی را بجای آورده باشیم.

پدر و مادر، من می دانم که هر پدری و هر مادری خوشبختی فرزندانش را می خواهد و دوست دارد که فرزندش موجب افتخار وی باشد. اما مطلب در اینجاست که چه چیز را خوشبختی و افتخار بدانید، آیا یک عروس یا داماد زیبا، آیا وضع شغلی و مالی متناسب، آیا لباس و خانه شیک و آیا ...... در صورتی که اگر همه اینها هدف قرار گیرد و ما را به خود مشغول سازد و از حرکت مان باز دارد، همان چیزهایی هست که قرآن آن را «متاع الغرور» یعنی چیزهایی بی ارزش که باعث غرور و تکبر انسان است، نام می گذارد.

اگر شما خدای ناکرده برای فرزند خویش (لا اقل برای خودم) چنین چیزها را آرزو داشته باشید و موجب سعادت من بدانید به شما می گویم که امام حسین(ع) در روز عاشورا فرمود که ((مرگ را جز سعادت و زندگی با ظالمین را جز ذلت نمی بینم)) آری، در این حرکت انقلابی جامعه مان مرگ در راه خدا سعادت است نه زندگی بی ارزش و دنیایی.

من چگونه ادعای مسلمان بودن داشته باشم در صورتی که می بینم هر روز و شب برادران و خواهران مسلمان برای دفاع از مکتب در صحرای شن زار و کوه ها و تپه ها و جاده ها یا می سوزند و یا سوراخ سوراخ می شوند ولی من در خانه خود در کمال امنیت و خاطر بظاهر آسوده در بستر گرم بخواب روم؟

آیا این اسلام حقیقی من می باشد که بر روی فرش خانه به نماز بایستم و یا بر سر سفره های رنگین و آماده بنشینم، در صورتی که در همان زمان برادری مسلمان و یا خواهری متعهد و مؤمن در میان آتش و خون و یا اسیر در دست دشمن بخاطر دفاع از اسلام؟

ما که همیشه داستان عاشورا و قیام حسین(ع) را می شنیدیم چنین اظهار می کردیم که «یا لیتنی کنت معک فافوز فوزاً عظیما» یعنی ای کاش من با تو بودم ای امام، تا به رستگاری بزرگ می رسیدم.

پس چه شد و چه می باشد ما را همانند کسانی که در زمان امام حسین(ع) وی را در هجرت به سوی خدا همراهی نکرده و همچنان بر گرد خانه خدا به طواف مشغول بودند، حسین زمانمان خمینی با عزت در نزد خدا را تنها بگذاریم و دینی را که ایشان امانت دار او هستند، یاری ننماییم؟

ما چه چیز را بهانه می کنیم؟ مرگ را!!؟ مگر به دنیا آمدن ما در اختیار خود ما بود که نمردن در اختیار ما باشد. مرگ عارضه ای است که حتی هر انسانی دچار آن خواهد شد «کل نفس ذائقه الموت». مرگ یک مرحله انتقالی است، یک حالت کوچ است، همانطور که خواب، تشنگی، گرسنگی، شوق، محبت، لذت، غضب و ....... بر ما عارض می گردد. مرگ نیز همانند آن است، ولی حرف در اینجاست که یک مسلمان همانطور که خیر را در مقابل شر انتخاب می کند و عدالت را در مقابل ظلم، قیام را در مقابل سکوت ذلت بار، برابری را در برابر نابرابری، مرگ حیات بخش را در مقابل زندگی مرگبار می پسندد.

اگر حضرت علی(ع) را به عنوان پیشوا و الگوی امامت و اسلام مجسم و قرآن ناطق می شناسیم و می پذیریم و خود را پیرو او می دانیم، باید این سخن علی را تحمل کرده و معیار بدانیم. آنجا که می فرماید:

«لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی الفراش» (امام علی (ع))

یعنی ((اگر هزار ضربت بر فرق من فرود آید که به این وضع کشته شوم، بهتر است که در بستر با یک بیماری بمیرم.))

مگر ما اعتقاد نداریم که: « وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ» (آل عمران آیه ۱۶۹)

یعنی ((آنانی را که در راه خدا کشته شده اند، جزء اموات (مردگان) به حساب نیاورید بلکه آنان زندگانی هستند که در نزد خدا صاحب روزی می باشند.)) (زندگی حقیقی نه زندگی مجازی)

اگر اعتقاد داریم، پس الان وقت عمل است که برای همیشه وقت انجام است و بدانید که اگر من از خانه خارج می شدم، سفر من و حرکت من به امر امام عزیز و الی الله می باشد و در این راه اجر بزرگی واقع است و خدا نیز اجری را ضایع نمی کند و وعده ای را خلاف انجام نمی دهد.

و تو پدر بدان که علی اکبر در زیر بالین پدر جان داده است و علی اصغر نیز بین دو دست او (حسین بن علی) پرپر شده است و او همچنان خشنود و راضی بود چون برای احیاء و یاری دین خدا بود.

همچنین بدان که فراوان پدرانی در زمان فعلی برای برقراری حکومت قرآن و علی(ع) فرزندان بسیاری را از دست داده اند. من چه بگویم که تو شاید از من بهتر می دانی.

و تو مادر دلسوز که عطوفت مادری و محبت نسبت به فرزند را خدا در دل های مادران نهاده است. می دانی که حضرت زینب(س) در روز عاشورا خود به فرزندانش اجازه داد و آنها را روانه میدان جهاد نمود و شاید از نزدیک شاهد شهید شدن آنان نیز می بود. 

و نیز می دانی که وقتی در دوران انقلاب جمعی برای تسلیت گویی نزد مادر شهید رفته بودند، مشاهده کردند که مادر بر سر آنان نقل پاشیده و گفته است بر اینکه بر من تبریک بگویید نه تسلیت.

مادر اگر فردای قیامت حضرت زهرا(س) از تو بپرسد که چرا در مرگ فرزندت که به لطف و مرحمت خدای منان جان خود را در راه دین و احیای سنت الله و رسول الله داده است، عزا گرفته ای، تو چه جواب خواهی داد؟

مادر چطور در چیزی که رضایت خدا و امام خمینی در آن است تو اظهار نارضایتی می کنی؟ امیدوارم که چنین نباشی زیرا که مسلمان آگاه در این گونه مسائل تحت تأثیر احساسات قرار نگرفته و خدا را فراموش نمی کند؟ زیرا قرآن می فرماید: «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون» (بقره، 156)

یعنی ((وقتی که آنها را مصیبتی وارد می شود، می گویند (اظهار می دارند) که ماهیت و هستی و خلقت ما از طرف الله هست و بسوی او نیز رجعت خواهیم کرد.))

آنچه که بعد از مرگ من باید انجام گیرد:

1.     اگر جسدم پس از مرگ سالم یافته شد، اگر نسوخت و یا زیر تانک ها له نشد، اگر دست دشمن نیفتاد، اگر پودر نگشت و خلاصه اگر قابل دفن بود، آن را در زادگاهم قریه ------ بابل بخاک تحویل دهید.

2.     7 روز، روزه با نماز مربوطه احتیاطاً باید ادا گردد.

3.     تمام پول های باقیمانده که به عنوان سرمایه اینجانب محسوب می شود را به نیازمندان (یا فقیران، یا جنگ زدگان) به تشخیص نماینده امام در منطقه داده شود.

4.     در پول هایم به مقدار 14500 ریال (هزار و چهارصد و پنجاه تومان) سهم سادات می باشد (سهم امام پرداخته شد) و به مقدار 3000 ریال نفقه(صدقه) باید پرداخت گردد.

5.     یک دست لباس (کت و شلوار) نو برای فرزند آقای مطلب شاری از پول اینجانب تهیه شود. (نذر کردم)

6.     احیاناً کسی به من بدهکار است، از او بابت طلب دریافت نکنید.

7.     پدرم امینی در خرج ثلث عمه مرحومه کبوتر می باشد.

8.     کتاب هایم را بعد از مرگم به مسئول روابط عمومی سپاه بابل تحویل دهید تا در کتابخانه سپاه جای گذاری کند. مقاله ها و یادداشت هایم را حفظ نمایید.

                                                     «حجت الله بابازاده، 31/6/1359»

***************************************************


زندگی نامه

شهید «حجت‌الله بابازاده شاره»

نام پدر: مرتضی

تقویم سال 1338 به طلوع تیر ماه رسیده بود که صدای گریه نوزادی که «حجت‌الله» نام گرفت، در کاشانه «مرتضی و شمسه» طنین‌انداز شد. زوج متدین و زحمتکشی که با پیشه کشاورزی در روستای «شاره» بابلسر روزگار می‌گذراندند.

دوره ابتدائی حجت در دبستان روستای «دوغی‌کلا» طی شد. سپس به جهت مهاجرت خانواده، مقطع راهنمایی را در مدرسه «اسلامی» بابل از سر گذراند. او با اخذ دیپلم ریاضی در دبیرستان «دانش» این شهر، تحصیلاتش را تا مقطع فوق دیپلم فنی در بابل ادامه داد.

حجت‌الله که هماره خود را به زیور فضائل نیک می‌آراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعت‌پذیری از آنان، پیشتاز. گذشته از آن، به سبب ملاطفت در رفتار و صدق گفتار نزد همگان، از محبوبیتی فراوان برخوردار بود.

مرتضی بُعد دیگری از شخصیت فرزندش را این‌گونه به تصویر می‌کشد: «در دوران مدرسه، هر وقت برایش لباس می‌خریدیم، آن را به فقرا می‌داد و خودش لباس‌های قدیمی برادرانش را می‌پوشید.»

با گل‌گفته‌های «سیدعلی عشقیان»، گذری به فصل انقلاب دوست دیرینش می‌زنیم؛ «در جلسات مسجد محله آهنگرکلای بابل که چهل نفر بودیم، او فردی شاخص و اهل مطالعه بود. اگر روزی استاد دیر می‌رسید یا اصلا نمی‌آمد، او جلسه را به خوبی پیش می‌برد. علاوه بر آن، به دلیل کمبود رساله امام خمینی، در عرض یک هفته 2840 مسئله از رساله را با دست در یک دفتر نوشت که به راحتی به آن دسترسی داشته باشد.»

توزیع اعلامیه و نوار، حضور در تظاهرات، برپایی جلسات سیاسی و دینی در مسجد کاظم‌بیک بابل (در کسوت مسئول فرهنگی)، ارتباط فکری و سیاسی با شهید هاشمی‌نژاد در مشهد، و ایراد سخنرانی در راستای بیداری فکری مردم، از دیگر اقدامات حجت‌الله در روزهای پرشکوه انقلاب به شمار می‌رود.

ناگفته نماند که او به خاطر مبارزات سیاسی‌اش، به مدت سه ماه در زندان بابل و ساری به سر برد.

با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج و کمیته، او فعالیت‌هایش را در جهت حراست از دستاوردهای انقلاب از سر گرفت. او همچنین به عنوان فرمانده بسیج دوغی‌کلا، با هدف ترغیب جوانان به مطالعه کتاب‌های دینی و ارتقای سطح آگاهی و علمی آنان، به تاسیس کتابخانه در این محل همت گماشت.

حجت‌الله هم‌زمان با آغاز پاسداری در 4/5/58، به سمت معاونت فرماندهی پایگاه بابل منصوب شد.

او در 12/8/1360، به عنوان جانشین گروهان، راهی مناطق عملیاتی شد و دوشادوش دیگر سربازان وطن به نبرد با دشمن پرداخت.

همچنین وی در کسوت قائم مقام سپاه بابل نیز، خدمات ارزنده‌ای از خود ارائه نمود.

آقای عشقیان در گذر از آن روزها خاطره‌ای دیگر را روایت می‌کند: «گاهی قرآن به دست، در بیابان‌های اطراف گیلان‌غرب مشغول نماز و مناجات می‌شد. من از پشت تپه‌ها برای او سنگ پرتاب می‌کردم و می‌گفتم: حواست هست؟ از چهره‌ات نور می‌بارد! حجت هم تکه‌های جالبی به من می‌انداخت. می‌گفت: بادمجان بم آفت ندارد.»

مرتضی در ادامه از خاطره اولین اعزام پسرش می‌گوید: «یک روز با ذوق و شوق به خانه آمد و من و مادرش را با خوشحالی در آغوش گرفت. وقتی مادرش را بوسید، چیزی از رفتن خود به جبهه به او نگفت؛ ولی من می‌دانستم که می‌خواهد اعزام شود. به مادرش گفتم: شمسه! حجت می‌خواهد به جبهه برود. اگر از تو اجازه خواست، هیچ‌چیز نگو و ناراحت نشو! فقط بگو: برو! خدا به همراهت.»

و شمسه نیز از آن روز چنین روایت می‌کند: «شانه‌ام را بوسید و برای رفتن از من کسب اجازه کرد. گفتم: مادرت حضرت زهرا و خواهرت حضرت زینب است. برو به سلامت.»

اما شوق به شهادت، چنان دل از دُردانه مادر ربوده بود که هیچ مانعی او را از رفتن به جبهه باز نمی‌داشت. لذا، اذعان خواهرش «صدیقه»، خود گواه این مدعاست: «یک روز به او گفتم: حالا که می‌خواهی ازدواج کنی، به جبهه نرو! اما او با دل‌خوری گفت: خواهر من! الان زمان جنگ است. ما نباید در خانه بمانیم. جبهه به حضور ما نیاز دارد.»

و سرانجام، حجت‌الله در 20/9/1361، طی عملیات مطلع‌الفجر در گیلان‌غرب به فیض عظیم شهادت نائل آمد. اما پیکر پاکش هفت ماه بعد، با وداع همسرش «منصوره نقوی»، در بوستان شهدای دوغی‌کلا آرام گرفت.